اشاره: مدتی است این سؤال، ذهنم را مشغول خود کرده است که نقش اقلیتهای دینی در جنگ عراق علیه ایران تا کجا بوده است؟ این سؤال با توجه به علاقه من به موضوع اسارت، مرا بر آن داشت تا بعد از خواندن چند کتاب انگشتشمار در این باره، پای خاطرات آنان بنشینم و همین سبب آشناییام با آقای آرمان بندریان شد.
آرمان اگرچه کمتر از 9 ماه به اسارت رفته بود اما توانست دریچهای به روی من بگشاید که امیدورام روزی بتوانم کار شایستهای درباره او و دوستان ارمنیاش انجام دهم.
خاطرات آرمان از دو نگاه برایم جالب بود؛ نخست اینکه او از ایرانیان ارمنی وطن خواه است که در گفتوگو با او میتوان آن را دریافت. دوم آنکه او در عملیات چلچراغ اسیر شد و 9 ماه در اردوگاه سازمان مجاهدین خلق (منافقین)، تحت حمایت رژیم بعث عراق اسیر بود.
شایسته دیدم این گفتوگو در سال نو میلادی منتشر شود, چرا که میتوانستم به این بهانه میلاد حضرت مسیح علیهالسلام را به او و همه هموطنان مسیحی تبریک بگویم.
قبادی: امروز پنجشنبه 10 آذر 1390 در خدمت جناب آقای آرمان بندری از آزادگان ارامنه هستم. جناب آقای بندری برای شروع از خودتان بگویید.
بندری: من آرمان بندریان متولد19 آذر 1343 برابر با 10 دسامبر 1964 هستم.
قبادی: اسم پدرتان؟
بندری: شاهمیرزا بندری، متولد 1303.
قبادی: شاهمیرزا؟
بندری: البته اسم اصلی پدرم شاواش بوده؛ موقع گرفتن شناسنامه چون نمیتوانستند این نام را بنویسند، گفتند شاهمیرزا. مثل اسم پدر بزرگم که طاهر میرزاست. یعنی ابتدا اسم او را طاهر گذاشته بودند، بعد هم میرزا را اضافه کردند. بهر حال اسم اصلی پدرم شاواش بوده که نمیتوانستند تلفظ کنند و حتی بعضی او را شاباش، صدا می زدند.
قبادی: پدرتان چهکاره بود؟
بندری: آهنگر بود.
قبادی: از اول در تهران زندگی میکردید؟
بندری: پدرم متولد روستای خرجین، از توابع علی گودرز بود. پدر و مادرم اهل یک روستا بودند. بعد پدرم مهاجرت میکند به تهران. بعد هم کم کم برادرش را میآورد پیش خودش و بعد هم خواهرها و کمکم ساکن تهران میشوند.
قبادی: در کدام محله ساکن میشوند؟
بندری: نمی دانم. قضیه به زمان رضا شاه باز میگردد. پدرم حتی در کاخ مرمر کار کرده بود.آن موقع رضا شاه را هم دیده بود.
قبادی: با همان حرفه آهنگری که داشت؟
بندری: نه. آن موقع پیش یک مسیحی قفل سازی میکرد، درهای کاخ را درست میکردند. پدرم کوچک بود، اما می گفت: رضا شاه با شنل و شمشیر آمد از آنجا رد شد.
قبادی: چند خواهر برادر دارید؟
بندری: ما چهار برادر و سه خواهر هستیم که یکی از آنها فوت شده است.
قبادی: و شما چندمین فرزند خانوادهاید؟
بندری: یکی مانده به آخر. ششمین.
قبادی: درس را کجا شروع کردید؟
بندری: خیلی علاقه به هنر نقاشی و عکاسی داشتم. همین که از اسارت برگشتم در کلاسهای جهاد دانشگاهی شرکت کردم.
قبادی: اجازه بدهید به قبل از اسارت برگردیم. قبل از اسارت تحصیلات شما در چه حدی بود؟
بندری: دیپلمه بودم.
قبادی: کجا درس میخواندید؟
بندری: مقاطع ابتدایی و راهنمایی را در مدارس ارمنی نائیری و سوقومونیان خواندم. در مقطع دبیرستان آن موقع هنوز علوم انسانی برای ما وجود نداشت. من که رفتم دبیرستان دیگر علوم انسانی گذاشته بودند. منتهی سوقومونیان علوم انسانی نداشت و من مجبورم شدم بروم دو سال اول را در دبیرستان آزادگان بخوانم.
قبادی: در واقع علوم انسانی در دین خودتان؟ درست است؟
بندری: نه. علوم انسانی که مربوط به بچه مسلمان هاست.
قبادی: یعنی شما مثل بچههایی که مسلمانند...درس خواندهاید؟
بندری: بله، اما اضافه بر کتابهای درسی آنها کتابهای خودمان را هم خواندیم.
قبادی: یادتان هست چه سالی دیپلم گرفتید؟
بندری: قبل از اینکه بروم سربازی.
قبادی: از کجا اعزام شدید؟
بندری: از همین پادگان عشرت آباد، تقسیم شدیم، افتادم 01 افسریه. سه ماه آموزشی آنجا بودم. بعد به ما گفتند که شما عازم شیرازید، ولی فرصت ندادند به خانوادههامان خبر دهیم. فقط من روز آخر فرار کردم و رفتم پیش پدر و مادرم و به آنها گفتم که میروم شیراز. خوشحال بودیم که شیراز میرویم اما نمیدانستیم چه میشود.
قبادی: در شیراز دوره هم دیدید؟
بندری: بله. من در شیراز دوره آموزشی رسته تانک را گذراندم. من خدمه تانک بودم. در واقع راننده تانک بودم. تانک سه-چهار نفر خدمه دارد. فرمانده، توپچی، راننده و... . منطقه بزرگی بود به اسم دارنگون، که متعلق به ارتش بود و آنجا رانندگی با تانک را آموزش میدادند. تانکهای ما M45 آمریکایی بود، از دوره جنگ جهانی دوم. روی آنها کار میکردیم و دوره میدیدیم. بعد از 45 روز هم گفتند: باید عازم منطقه بشوید. منطقهای هم که عازم شدیم ابوغریب بود.
قبادی: ابوغریب در کجا است؟ جنوب؟
بندری: جنوب غرب. در استان خوزستان است.
قبادی: از همان پادگان شیراز شما را راهی منطقه کردند؟
بندری: البته درست خاطرم نیست.ظاهراً مشکلی پیش آمده بود که من چند روز دیرتر رفتم منطقه. یعنی آدرس گرفتم و تنهایی رفتم. ابتدا رفتم ایلام و از آنجا هم به صالح آباد و بعد مستقیم به منطقه خودمان رفتم.
خوب نمیدانستم کجا میروم. ولی رفتم...!
راه شهدا! راه کربلا! فلان و بهمان! اصلاً یک حال و هوای دیگری بود. آن چیزی که ما در تهران دیده و شنیده بودیم یک طرف، منطقه یک طرف. منطقه اصلاً یک جور دیگر بود. بعضی اصلاً نمیدانستند آنجا چه شکلی است.
قبادی: میگویید یک حال و هوای دیگری داشت. یعنی چه حال و هوایی داشت؟ شما اولین بار وقتی وارد منطقه جنگی شدید و این تابلوها و آن فضا را دیدید چه چیزی به ذهنتان رسید؟
بندری: ولله اول وحشت کردم. پیش خودم گفتم: اینجا دیگر کجاست؟ جوان بودم. مگر چند سالم بود؟ 19-20 سال که بیشتر نداشتم. البته کم کم جا افتادم. منطقه در ذهن من یک جایی مثل پادگان بود، یا چیزی شبیه آن. اما دیدم نه بابا از این خبرها نیست. پادگانی وجود ندارد. هر چه بود سنگرهای زیر زمینی بود.
قبادی: شما تا زمان اسارت در همین منطقه بودید؟
بندری: نه. بعد از مدت کوتاهی دیگر ابو غریب نماندیم. جابهجا شدیم و رفتیم مهران. منطقه عمومی مهران. شرق مهران دست سپاه بودو ما سمت راست مهران بودیم که دست ارتش بود. آنجا ارتش در عراق پیشروی کرده بود. در آنجا پاسگاهی بود به نام دوراژه، و ما پایین دست پاسگاه بودیم که اسیر شدیم.
قبادی: زمانی شما وارد منطقه شدید که جنگ تقریباً روی کاغذ تمام شده بود. بهار 1367. درست است؟ یعنی جنگی به آن شکل برقرار نبود؟
بندری: بله، ولی هنوز آتش بس نشده بود. مدتی به آتش بس و مسأله جام زهر مانده بود.
قبادی: آیا در همان رسته ای که دوره دیده بودید در منطقه به کار گرفته شدید؟
بندری: نه. من را انداختن در رسته مخابرات، یعنی شدم تلفنچی.
قبادی: پس از آن تخصصی که به دست آورده بودید استفاده ای نکردند؟
بندری: آره. لشگر 16 زره ای قزوین خدمه خودش را از قبل داشت و احتیاجی به نیروی جدید نداشت. من هم افتادم در گردان 251، رسته مخابرات، قسمت f x. دو-سه نفر از بچههای مسیحی هم آنجا بودند. با اوهان -یکی از دوستان خوبم- با هم بودیم و وازیک که بعداً با او آشنا شدم. او در گردان 252 بود، اما همدیگر را میدیدم. در گردان ما یک روبرت نامی هم بود. یک نفر دیگر هم بود که مسیحی بود، و ما با هم بودیم ولی به هرحال با بچه های دیگر هم رفاقت داشتم.
قبادی: قبلاً گفتید از گردانتان یکی-دو خاطره دارید، مایلم بشنوم.
بندری: بچه ها می دانستند که دو-سه نفر مسیحی در گردان 251 هستند. حالا از دوستان همان گُردان یا گردانی دیگر بودند؛ یادم نیست. یک بار تعدادی از بچهها با ماشین زدند به یک گُراز؛ خوک وحشی. بعد پیش خودشان گفته بودند: ما که گوشت خوک نمیخوریم، میدهیم به بچههای مسیحی؛ برای آنها حلال است. بعد هم آورده بودند برای ما. سیخ هم با خودشان آورده بودند و دادند به ما. بوی کباب که راه افتاد آنها دیگر نتوانستند خودشان را نگه دارند (با خنده) و آمدند پیش ما. ما هم خندیدیم و به شوخی گفتیم: "خاک توی سرتون" این چیزی نیست که فکر میکنید، اینجا منطقه جنگی است و اینها گیاه خوارند و کرم ندارند.
اما خاطره دوم. وقتی آمدیم منطقه، روبرت نامی داشتیم که قبل از حمله مجاهدین مرخصی گرفت و رفت. چون شایعه شده بود که قرار است حمله بشود. او هم مرخصی گرفت و رفت. اما به چه بهانه؟ خوب ما مسیحیها ختنه نمیکنیم و این برای او یک امتیاز بود و به همین خاطر رفت تهران. وقتی کسی ختنه میکرد 40 – 45 روز، شاید هم دو ماه مرخصی میگرفت.
قبادی: برای اینکه برود مرخصی گفته بود، میخواهم برم این کار را بکنم؟
بندری: بله. یک امتیاز بود. قانونمند هم بود. هوا هم خیلی گرم بود. تابستان ها خیلی هوای آنجا وحشتناک است. میگفتند 40 درجه اما 50 و دو سه درجه بود. بهر حال. او که رفت، عملیات شروع شد. بعد که آزاد شدیم، او را دیدیم و به او گفتیم: «روبرت اون مسأله جونت رو نجات داد.»(با خنده)
قبادی: خوب، آقای بندری! صحبت از رفاقت با بچه های مسلمان بود. با آنها مشکلی نداشتید؟
بندری: نه، ولی بودند افرادی که مثلاً... حالا درست نیست گفتنش. مثلاً خودشیرینی میکردند، پشت سر آدم میزدند. خوب، من هم یک بار درگیر شدم و بخاطر همین درگیری اسیر شدم که توضیح میدهم.
من گروهبان سه بودم. یک گروهبان سهای هم داشتیم که ترک همدان بود. فرمانده دستهمان هم ترک بود. برای همین هم هوای هم را داشتند. آن گروهبان همدانی شاید پیش خودش میگفت این تازه آمده، بچه تهران هم هست پس حرف من را گوش نمیکند و این برایش گران تمام میشد. در واقع میخواست زور بگوید. همین باعث شد که آقای سر دسته، من، اوهان و یک نفر از بچهها را که هروئینی هم بود، -آن موقع قیافهاش را که نگاه میکردی خیال میکردی که 45 – 40 ساله است، اما 20 سالش بود-، فرستاد جایی در نزدیک خط در منطقه عمومی مهران. حالا رو چه حسابی نمیدانم. ولی ما را انداختند بین خط و گردان. آنجا یک واحد مخابرات داشتیم. جای گُردان امن بود. دو سه کیلومتر پشت سر بچههای خط بود، ولی آنجا جای ناجوری بود. خط هم یک نگهبانی داشت اما آنجا... وقتی هم که عملیات شد ما همانجا اسیر شدیم. اگر مارا نمیفرستاد آن جلو... البته قسمت بود و شد دیگر. ما هم زیاد ناشکر نیستیم.
قبادی: پس منتقل شدید به جایی بین خط و گردان. آنجا کارتان چه بود؟ همچنان مخابرات بودید؟
بندری: بله مخابرات بودیم. رابط بین خط با گردان بودیم. یک دسته تانک هم کنار ما بود. تانک های چیفتن. ما رابط آنها با همدیگر هم بودیم. آنجا یک گروه شناسایی هم مستقر بود که برای استراق سمع و شناسایی میرفتند. برای همین مدتی آنجا شلوغ شد. بالای پاسگاه ما که روی تپه قرار داشت، دیدهبانی داشتیم. بین ما و خط از قدیم یک قسمتی از آسفالت یک جاده مانده بود. از همین راه بعداً ما را به اسیری بردند. در لشگر زمزمه بود که عراقیها میخواهند عملیات کنند. معمولاً وقتی میخواستند حمله کنند شایعهاش پراکنده میشد. من هم مسئول مخابرات بودم و بیسیم داشتم. مدتی نگذشت دیدم از بیسیم دارند اسامی ایرانی به رمز ردوبدل میکنند: «علی علی...، فلان فلان!» تو نگو مجاهدین بودند که میخواهند عملیات کنند. ما هم به فرمانده گفتیم که اینجا اسمهای ایرانی رد و بدل میشود و صحبت میکنند.
قبادی: یعنی به عقب گزارش میدادید که چیزهایی شنود میکنید؟
بندری: بله، ولی معلوم نبود چه میگویند. چیزهایی در حد خودشان میگفتند. مدتی گذشت، دیدیم شروع کردند به زدن. اول منطقه را به توپ بستند. خمپاره میانداختند و توپخانهشان هم کار میکرد. اما بعد فعالتر شد. روی بیسیم معلوم بود که گِرا میگرفتند. کجا را زدهاند و کجا را نزدهاند، تا موقع عملیات آنجا را حسابی گلولهباران کنند. این اتفاقها مربوط به 28و29 خرداد 67 است که اسیر شدیم. آنها به مناسبت سالگرد حوادث خرداد 1360 این عملیات را انجام داده بودند. آنها قبلاً هم حمله میکردند. میآمدند و میزدند و میگرفتند اما دوباره ول میکردند. من درباره آنها شنیده بودم. یکی از بچههای مسیحی که در کردستان سرباز بود، قبلاً در این باره به من گفته بود و من با این کار مجاهدین آشنایی داشتم؛ این که اسیر میگیرند و بعد رها میکنند. مثلاً یه کاپشنی، سیگار وینستونی میگیرند و میروند، یا آنکه دو روز در بغداد تبلیغات میکنند و بعد بچهها را رها میکنند.
قبادی: یعنی سازمان با این روش کار تبلیغی میکرد؟
بندری: بله. البته به اسرای ایرانی ضربه میزدند و بعد رها میکردند. ولی بیشتر تبلیغاتی بود. البته در این عملیات چیزی که اتفاق افتاد این بود که اسیر گرفتند.
عملیات که شروع شد منطقه را خیلی سنگین کوبیدند. نمیدانم چرا دیدهبانها و آنهایی که به اصطلاح قرار بود گزارش منطقه را بدهند، زیر آن آتش سنگین رفتند. بعداً فهمیدم یکی از این بچهها مجروح شده و دیگری هم شهید شده بود. با این وضعیت خودمان رفتیم ببینیم که چه خبر است. ماشین بود که میآمد. زره پوش، ماشین و نفربَر. عملیات حول و حوش ساعت 10یا10 و نیم شب شروع شد. بعد کم کم رسید به ساعت 2 صبح، که آتش تهیه کمتر شد. نگو اینها دارند خودشان جلو میآیند و آتش تهیه را انتقال میدهند به پشت ما. یعنی روی خودشان که دیگر نمیانداختند. آنها آن جاده آسفالته را با یک تانک عراقی مجهز به مینکوب آمدند و بالاخره معبر آنجا را باز کردند.
قبادی: چرا آنقدر راحت توانستند پیشروی کنند؟
بندری: این موضوع را بعداً در دوران اسارت فهمیدیم. آنها استراق سمعشان قوی بود و چون ایرانی بودند خیلی راحت میآمدند بین ما. مثلاً میگفتند: «من تو را در ایستگاه صلواتی دیده بودم.» بچههای جوان 18، 20، 25 ساله وارد منطقه می شدند و با ما صحبت میکردند و میرفتند. یعنی آنها کلاً منطقه را میشناختند. روحیه ما را می دانستند.
قبادی: بعد از باز شدن معبر چه شد؟
بندری: ما دیدیم آتش بازی تمام شد و سکوت حکمفرما شد. راحت شدیم، ولی هنوز اضطراب داشتیم. من مانده بودم و اوهان. نمیدانم آن سرباز هروئینی چه شده بود، ولی پیش ما نبود. یک نفر دیگر هم داشتیم که با ما بود. بچه خوبی بود، فارسی زبان(مسلمان) بود. او پیش از عملیات خواب دیده بود که میخواهند در خواب او را با خنجر بزنند، برای همین خیلی ناراحت بود. یکی دو روز مانده بود به عملیات، او مرخصی گرفت و رفت. من مانده بودم و اوهان (با خنده). البته دستههای تانک و خط مقاومت میکردند. تپهما هم پشت به طرف ایران و مشرف به طرف عراق بود. مجاهدین از کنار تپه آمدند. ما زیر تپه بودیم. خیلی از نزدیک میزدند، آنقدر نزدیک که مثل فیلمهای سینمایی شده بود. یک دفعه دیدیم 30 متر آن طرف تر، 20 متر آن طرف تر، توپ بود که میآمد پایین. خمپاره نه. توپ توپخانه بود. بعد از آن سکوت حکم فرما شد. ما مضطرب بودیم. جالب این که ما همان شب یک پشهبند زده بودیم و میخواستیم راحت از دست پشهها بخوابیم که نگذاشتند. این عملیات همه کاسه و کوزههای ما را به هم ریخت. خلاصه. بعد دیدیم یک زره پوش تَروتمیز آمد جلوی تپه. از این نفر برها که bmp40 رویش نصب میشود. خمپاره انداز هم دارد.
قبادی: تر و تمیز که می گویید، منظورتان این است که نو بود؟
بندری: آره نو بود، خیلی نو بود. سیاه و نو. تانک ها آمدند و پشت سرشان نفربرها و پشت سر آنها هم کامیونها. همهشان تَروتمیز. اصلاً خاک نخورده بودند. تمیزتمیز.
یک خط تلفن برایمان مانده بود. خط سیمی. چون همه را زده بودند. همان اول که زرهپوش را دیدم، زنگ زدم و گزارش دادم. اما آن طرف خط یکی گفت: «احتمالاً آمبولانس نیروهای خودی است.» بعد از دو سه دقیقه گذشت، پشت نفربر چند تانک آمد. دوباره گزارش دادم. که دوباره گفت: «تانکهای نیروهای خودی است.» یکی آن طرف نشسته بود و یک چیزی میگفت.
قبادی: شما گزارش میدادید و او هم آن طرف خط...
بندری: اصلاً مانده بودیم که گزارش بدهیم یا نه. ولی در نرفتیم. بالاخره مسئولیت داشتیم. جای در رفتن هم نداشتیم چون جلو یمان مجاهدین بودند و عقب هم که آتش تهیه شان.
قبادی: کجا با مجاهدین روبرو شدید؟
بندری: حالا ما در این شک بودیم که آیا ما رادیده اند یا نه. اما سنگر را دیده بودند. بهرحال ما رفتیم زیر آن پشهبند و تختخوابی که درست کرده بودیم. من و اوهان. جلویمان هم یک تخته و یک پیت حلبی گذاشتیم. آنها که آمدند شروع کردند به تیر اندازی. آنجا تازه فهمیدیم که آنها مجاهدند. چون فارسی صحبت میکردند. اول فکر میکردیم عراقیاند. عراقیها که حمله میکنند معمولاً اسیر نمیگرفتند. میکشتند. با آر پی جی میزدند سنگر را داغون می کردند، و بعد هم میآمدند هرکسی را که زنده مانده بود میکشند. آنجا شانس آوردیم که بالاخره ایرانیاند؛ آدمکش آن طوری نیستند.
خوب. مجاهدین با مسلسلهای سنگین که رمبو در فیلم دستش میگیرد، تررررررر(با خنده) شروع به تیراندازی کردند. حالا ما زیر پاهایشان بودیم. بعد داد زدند: «بیایید بیرون مزدورها ما میدانیم آنجایید.» بلوف میزد یا نه نمیدانم، ولی اوهان بلند شد و گفت: «ما اینجاییم و دستهایمان رفت بالا.» من تا حالا در تمام عمرم ریش نگذاشته بودم اما آنجا ریش داشتم.(با خنده) آنها هم با دیدن من گفتند: «بیا بیرون پاسدار مزدور و ...» خیلی ناراحت بودیم چون اسیر شده بودیم. نمیدانم ساعت چند بود.۳، ۴، یا ۵ صبح بود، نمیدانم؟ اما هنوز هوا تاریک بود. آن چند نفری که ما را گرفته بودند رفتند و یک دختر جوانی آمد. و جالب بود که پشت خاکریز نماز هم میخواندند. چون بالاخره آنها اسلامی بودند. شاه به آنها میگفت، مارکسیستهای اسلامی. واقعاً اینطور بودند. هم مارکسیست و چپی بودند، هم اسلامی. مجاهدین این دو مبحث را به اصطلاح تلفیق کرده بودند. هم آیه میخواندند و چیزهایی از اسلام میگفتند و هم گرایشهای چپی داشتند. در آنجا باید همهمان ریش میتراشیدیم، ولی زنها روسری را داشتند. البته گاهی هم روسری و هم کلاه خود. آنها جلیقههای مخصوصی داشتند که هم جلیقه بود و هم کولهپشتی. یک دختر آنجا بود که نمیدانم چند سالش بود. 17 یا 18 سال بیشتر نداشت. او کلاشینکوف(کلاشنیکف) را گرفته بود سمت ما که من به او گفتم: «خانم مگر کجا میخواهیم در برویم. پشت سر ما که شمایید. آن طرف که شمایید. همه جا که شمایید.» البته او نه صحبت میکرد و نه به ما نگاه میکرد. چند دقیقه بعد یک وانت آوردند. چند نفری که شدیم، با تعدادی از دخترهایشان به راه افتادیم. دم دمهای صبح بود. از همان جاده آسفالته که ما همیشه به آن نگاه میکردیم ما را بردند. در راه تانک مین کوب آنها را دیدم که چون مینها را از بین برده بود همانجا مانده بود.
قبادی: دستههای تانکی که کنار شما بودند چه شدند؟
بندری: ما را که می بردند، دیدیم که آمبولانس خودی را زده بودند. ماشینی بود که زده بودند. یک نفربر دیدم که آتش گرفته بود. چند نفر شهید شده بودند، ولی اکثراً اسیر شدند. برای همین هم میگویم یک نقطه عطفی در حملات آنها بود.
قبادی: چرا چنین فکر می کنید؟
بندری: چون تا پیش از آن مجاهدین اسیر میگرفتند و رها میکردند. اصلاً هدفشان گرفتن اسیر نبود، بلکه ضربه زدن بود. البته اگر سپاهی میگرفتند که میکشتند. منتهی اینجا دیدند که کل منطقه را گرفتهاند و تعداد زیادی اسیر شدهاند، که منتقل کردند به پشت جبههشان. دفعه اول بود که آنها توانسته بودند بالای هزاروچندصد نفر اسیر بگیرند. آن طرف که رفتیم دیدیم چه خبراست. آنها در واقع نیروهای ایرانی را غافلگیر کرده بودند. چون روحیات ما را میدانستند. چم و خم پشت خط را میدانستند. کل منطقه دستشان بود. ایستگاه صلواتی کجاست، فلان سنگر و فلان چی کجاست. این بود که خیلی با اعتماد به نفس وارد منطقه شدند. ما آنجا شعار "امروز مهران، فردا تهران" را شنیدیم، که CNN و خبرگزاریهای غربی روی آن مانور میدادند.
قبادی: اسم عملیاتی که شما اسیر شدید چه بود؟
بندری: چلچراغ. به فاصله کوتاهی، ایران قطعنامه 598 را پذیرفت. این اتفاق که افتاد، ما خبرش را از رادیو شنیدیم. آنجا به ما رادیو هم داده بودند. بچهها هر کدام در اتاقی ساکن شده بودند. مثلاً شمالیها یک جا. بچههای تهران یک جا. خلاف کارها و سیگاری ها هم یک جا.
قبادی: بعد از این که شما را گرفتند به کجا منتقل کردند؟
بندری: اول ما را بردند در سنگرهای زیر زمینی عراق. این سنگرها چند متر میرفت زیر زمین. صورت و چشمهایمان را بسته بودند و ما از زیر چشم بند نگاه میکردیم. سنگر عراقی ها بود. یک سرباز عراقی حدوداً 40–50 ساله که آنجا هنوز سرباز بود.
حدود نیم ساعت یا یک ساعت آنجا بودیم. حالا دقیق یادم نیست. بعد رفتیم به سمت شهرک زرباطیه. آن طرف شهرک زرباطیه بود و این طرف، ما در مهران بودیم. ما را بردند به یک اردوگاه نیمه ساز خاکی. یعنی همه را بردند. چند روزی هم آنجا بودیم. در زرباطیه اولین کاری که به ما دادند گفتند قند خرد کنید ( باخنده).
قبادی: در واقع بیگاری از شما کشیدند؟
بندری: از همان اول بسم الله شروع کردند.
قبادی: آیا وسایلتان را هم گرفتند؟ مثلا پولی اگر داشتید یا وسایل دیگر را؟
بندری: همه را گرفتند و بعد گفتند: حالا بنشینید قند خرد کنید. حال و هوای ما کجا و قند خرد کردن کجا؟ ولی خوب یک مقدار آسوده خاطر شده بودیم، که نمرده ایم و فعلاً زنده ایم.
قبادی: چرا این طور فکر می کردید؟
بندری: آخر من هر موقع میرفتم مرخصی، یکی-دو نفر از بچههای ما شهید میشدند. خیلی موقعیت بدی بود همان موقع که من می رفتم مرخصی، مادرانشان را میدیدیم. بالاخره آشنا بودند. بچه مجیدیه، زرکش، یا وحیدیه بودند. آدم ناراحت میشد.
قبادی: از فرماندهان شما کسی هم اسیر شد؟
بندری: بله. معاون لشگر 16 زرهای را هم گرفتند. آدم با صفا و با پرستیژی بود. از آن افسرهای تحصیل کرده زمان شاه بود. دو سه نفر از بچه های کم سن و سال بسیجی هم بودند. آن موقع 13–14 سالشان بود. مجاهدین روی ذهن آنها کار میکردند، و لباس مجاهد به تنشان میپوشاندند. بعد چه شدند؟ ماندند یا نه... نمیدانم؟ مجاهدین از کمسن و سالی آنها سوء استفاده میکردند. چیز بدی که من از بچههای خودمان دیدم این بود که، بر خلاف آنچه مثلاً در فیلمهای جنگ جهانی دوم میبینیم که سلسله مراتب رعایت میشود، ستوان همان ستوان است. درجهدار همان است و سرباز جایگاه خودش را دارد. احترام نظامی میگذارند، همان طور که پیش از آن بود. ولی بین ما این گونه نبود. تعدادی آدم عقدهای بودند که میخواستند تلافی کنند. مثلاً یک درجهدار زهرش را به یک سرباز ریخته بود، حالا این سرباز میخواست تلافی بکند. برای همین بعد از مدتی افسران را جدا کردند و آنها را بردند به یک اردوگاه دیگر.
قبادی: یعنی از اردوگاه زرباطیه منتقل شدند به جایی دیگر؟
بندری: بله. حالا همان زرباطیه هم جالب است. دو-سه تا تلویزیون در حیاطش گذاشته بودند و فیلمهای عراق و خوانندههای عراق و این جور چیزها نشان میدادند. این برای بعضیها تازگی داشت و آن اوایل هجوم میبردند به آن تلویزیونی که خواننده نشان میداد. رقص و آواز نشان میداد. برای ما عادی بود، چیز مهمی نبود. منتهی بعد از چند ماه همه برایشان طبیعی شد و فقط فیلمها و سریالهای خوب را تماشا میکردیم. این فرهنگ آنجا جا افتاد که خواننده است و چیز دیگری نیست.
قبادی: آیا در این مدت همچنان اسیر سازمان بودید؟
بندری: بله. عراق به مجاهدین خیلی امتیاز داده بود، یعنی در اردوگاه پرچم و آرم خود را نصب کرده بودند.
قبادی: آیا تا پایان اسارت در همان اردوگاه بودید؟
بندری: نه. از آنجا رفتیم به اردوگاه اصلی. بعداً فهمیدیم که این اردوگاه نزدیک شهر کرکوک در کردستان عراق است. چون بعضی از بچهها را که مشکل چشمی داشتند به درمانگاه آن شهر میبردند و ما از جا فهمیدیم که آنجا کرکوک است.
قبادی: چه مدت در کرکوک بودید؟
بندری: هشت ماه و اَندی. کمتر از 9 ماه من آنجا بودم.
قبادی: سازمان هیچ وقت نخواست ازشما سوء استفاده فکری بکند، یا بگوید که شما چرا آمدید جنگ؟
بندری: دقیقاً همین که شما گفتید همین انتظار را هم از ما داشتند.
قبادی: شما چه میگفتید؟
بندری: بعد که تقسیم کار کردند و گفتند که کی کجا برود -البته کار کردن اجبار نبود. بعضیها هیچ کاری نمیکردند، اما آدم دیوانه میشد، اگر هیچ کاری نمیکرد- ما(من و وازیک) رفتیم قسمت آشپزخانه. در آنجا مطلبی که شما اشاره کردید از ما انتظار داشتند و میگفتند: «شما دیگر چرا آمدید جنگ؟» البته ما نمیخواستیم با آنها بحث کنیم، بالاخره آنها میخواستند دیدگاه خودشان را بر ما تحمیل کنند و هدفشان هم عضوگیری بود. برای همین هم میگفتند: «شما دیگر چرا آمدهاید برای رژیم خمینی بجنگید؟» ما هم میگفتیم: «برای رژیم که نیست. برای تمامیت ارضی کشور است. مسأله برای ما اسلام و مسیحیت نیست. مسیحی هم باید در کشور خودش، هر چند که اسلامی باشد خدمت بکند، چه فرقی میکند؟ ما که تافته جدا بافته نیستیم.» منتهی نمیشد دائم با آنها بحث کنیم. برای همین امتناع میکردیم و فقط میگفتیم: «ما سرباز بودیم و آمدیم.» البته همیشه عقیده من این بود که ما مال همین آب و خاکیم. همین طوری هم هست. واقعاً من خودم را عضو این جامعه میدانم. همان موقع هم همین افکار را داشتم. همیشه هم موقعیت داشتم بروم خارج از کشور، الان هم این موقعیت برایم فراهم است اما نمیخواهم بروم. آن موقع، از راه پاکستان خیلیها میرفتند، ولی من نرفتم. چون میخواستم همیشه اینجا بمانم، این بود که گفتم باید سربازی بروم و رفتم. با این حرفها که به آنها می گفتم اینها نمی دانم می خواستند ما (من و وازیک) رابه کدام قسمت بفرستند ولی ما همانجا ماندیم. خیلی هم خوب بود. در آماده سازی غذا به بچههای ترک زبانمان، کمک میکردیم. آشپزهایمان آنها بودند. در آشپزخانه رادیو هم داشتیم، و در همان جا از رادیو شنیدیم که امام خمینی(ره) گفته: «جام زهر را مینوشم.» آنجا احساس کردیم مسأله خیلی بُغرنج شده که ایشان چنین چیزی گفته است. ولی مقداری هم خوشحال شدیم که جنگ تمام می شود.
قبادی: چرا فکر کردید مسأله بغرنج شده است؟
بندری: چرا؟ چون گفتیم نکند در جبههها آنقدر مغلوب شده ایم که با این مسأله این طوری کنار میآییم. از یک طرف هم خوشحال بودیم که بالاخره جنگ تمام میشود. اما مجاهدین چون میگفتند امروز مهران، فردا تهران و نیت نهائی شان این بود که بیایند، تهران و در واقع کشور را بگیرند، با قبول قطعنامه از طرف ایران در مرز قفل شدند. آنها یک موافقتنامه صلح با رژیم صدام بسته بودند و آن طور که خودشان می گفتند مشکلی با صدام نداشتند، بلکه با ایران و نظام و کلاً جمهوری اسلامی مشکل داشتند و این پذیرش قطعنامه آنها را با مشکل مواجه کرد. منتهی یک زمان دو هفتهای بین ایران و عراق مانده بود تا آتش بس اعمال بشود، که آنها خواستند امیال و آرزوهای خودشان را در آن زمان اعمال بکنند. چون دیدند که فرصت دارد از بین میرود. به سرعت شروع کردند به اعمال فشارهای شدید روحی و روانی روی ما که عضوگیری کنند. آنها اتاق به اتاق می آمدند برای عضوگیری که آقا جان باید عضو بشوید. چون میخواستند عملیات کنند. آنها تهیه و تدارک عملیات را قبلاً دیده بودند.
قبادی: این فشاری که میگویید بر شما آوردند چگونه بود؟ مثلاً تهدید میکردند به کشتن؟
بندری: بله. البته تهدیدها موقع عملیات بیشتر شده بود. برای همین عده ای در عملیات شرکت کردند اما تعدادی از ما در اردوگاه ماندیم. آنها هم بیشتر به ما فشار می آوردند.
آنها از اول شروع به عضوگیری کرده بودند، اما قبل از عضو گیری از بچهها اطلاعات جمع میکردند. یکی اهوازی، آن یکی آبادانی، یکی هم تهرانی بود. اطلاعاتی هم که جمع میکردند درباره مسائلی مثل، «پادگانهای نظامی کجا هستند؟» یا «فلان مرکز چه کاری انجام میدهد؟»بود. آنهایی که همکاری میکردند، روی آنها تأثیر بیشتر میگذاشتند که بروند و مجاهد بشوند. تعدادی از بچهها هم اصلاً قبل از این مسائل به هوای رفتن به کشورهای اروپایی و امریکا با آنها ارتباط برقرار میکردند. البته آنها هم زرنگ بودند و میگفتند: «شما میتوانید بمانید، ازدواج کنید و جزء ما بشوید و بعد هم بروید کشورهای اروپایی یا امریکا.» اما بعد مسأله جدیتر شد یعنی وقتی انجام عملیات برایشان قطعی شد فشار بر ما زیادتر شد، مخصوصاً فشار عضوگیری که تعدادی هم رفتند. موقع عملیات هم اتوبوسها را آورده بودند جلوی در اردوگاه، و آنقدر سریع میخواستند عازم جبهه بشوند که همان جا یونیفورمهای خودشان را می پوشیدند و از همان جا عازم جبهه میشدند. به ما میگفتند: «شما اگر میخواهید از اسارت رها بشوید باید در یک عملیات علیه رژیم ایران شرکت کنید.» این شرط را گذاشته بودند و عملاً میگفتند: «در عملیات شرکت کنید تا حکم آزادیتان بیاید، آن وقت اگر خواستید میتوانید به ایران برگردید یا اینکه میتوانید پیش ما بمانید.» یا ایران یا اینجا یعنی چه؟ یعنی میمانید پیش ما. ولی با این اوصاف تعدادی پیوستند. ما(من و وازیک) دائم فکر میکردیم. خیلی اعصابمان به هم ریخته بود. خیلی میلرزیدیم. فشار زیادی روی ما بود. چهکار باید می کردیم. ما اسیر بودیم و آنها می خواستند دوباره ما را بفرستند جبهه. گاهی به این فکر می افتادیم که یونیفرم آنها را بپوشیم و برویم آن طرف. خب اگر میرفتیم، حسنی که داشت، این بود که میتوانستیم از دست آنها در برویم و تنها فرصتی که میتوانستیم در برویم همین بود. گفته بودند اگر در عملیات شرکت نکنیم پیش خودشان میمانیم تا روزی، روزگاری که برویم ایران را بگیریم. از طرفی اگر نتوانیم در برویم چه کار کنیم؟ اگر برویم و دست نیروهای خودی بیفتیم با این یونیفورم به آنها چه بگوییم و چگونه آنها را توجیه کنیم. آنجا که کسی به کسی نیست. اصلاً نمیشد فهمید چه کسی مجاهد است و چه کسی ارتشی یا سپاهی. همه ایرانی بودند. این مطالب را ما بعداً فهمیدیم. خودشان وقتی صحبت میکردند میگفتند: «تو نبودی که فلانی را با تیر زدی؟» یا مثلاً در همان عملیات مرصاد هر کسی سعی میکرد از معرکه جان سالم به در ببرد، آدمها نمیدانستند دشمن کیست! چون همه ایرانی بودند. مجاهدین در عملیات مرصاد یونیفورم خودشان راعوض کرده بودند تا بتوانند فرار کنند.
ما تصمیم گرفتیم که نرویم. اما فشار زیاد تر شد. چون دیدیم نصف اردوگاه رفت. ای بابا دو-سه نفر بودند، 10 نفر بودند یا حتی 100 نفر بودند، آدم میگفت 100 نفرند، اما دیدیم نصف اردوگاه رفت. این را من در کتاب هم گفته بودم اما ظاهراً قابل نوشتن نبود.
قبادی: چنداسیر در اردوگاه بودید؟
بندری: بیش از هزار و...
قبادی: فقط اردوگاه کرکوک؟
بندری: البته چندتا اردوگاه بود. یک اردوگاه هم مخصوص افسران بود.
قبادی: اردوگاهی که شما در آن بودید چند نفر بود؟
بندری: آنجا را نمیدانم، ولی کل اسرایی که روز اول در زرباطیه بودیم، بیش از هزار نفر.شاید هم بیش از 1300 نفر.
قبادی: هیچ وقت نگفتند که شما را تحویل عراقیها میدهیم؟
بندری: نه. میگفتند پیش ما هستید.
قبادی: آنها در واقع شما را یک برگ برنده برای خودشان می دانستند؟
بندری: بله. این اولین عملیاتی بود که آنها اسرا را نگه داشتند. البته قبل از این آلبرت و تعداد دیگری را نگه داشته بودند. اما اینجا سیاست شان عوض شد و میگفتند: «می خواهیم اینها را علیه جمهوری اسلامی متحد کنیم و بجنگیم.»
قبادی: از عملیات مرصاد چیزی به خاطر دارید؟
بندری: عملیات مرصاد را ما از رادیو گوش میکردیم. آنها رفتند گردنه پاتاق و چارزبر، در نزدیکی کرمانشاه و از آنجا سرازیر شدند به سمت دشت کرمانشاه. بعداً فهمیدیم که مرصاد یعنی تله. یعنی شما بیایید جلو. خوب راه داده بودند. آنها آنقدر به پیروزی اطمینان داشتند که، پیشروی کردند. آنها در مرصاد از تانکهای چرخدار استفاده کرده بودند. تانکهای برزیلی که مخصوص کودتا و جنگ های شهری است، چون سرعت شان زیاد است.
قبادی: آنها با نگاه جنگ شهری رفته بودند جلو؟
بندری: بله. پیش خودشان گفته بودند مثل گلوله برف میرویم جلو و مردم هم با ما متحد می شوند. تعدادی سلاح هم به بعضی آدم ها یشان داده بودند. آنها هم سلاح را گرفته و در رفته بودند.
قبادی: اینها را بعد از عملیات شنیدید، یا بعد از اینکه آزاد شدید و آمدید ایران شنیدید؟
بندری: وقتی آمدیم ایران شنیدیم. اینها را که خودشان نمیگفتند.
قبادی: آن اسرایی که در عملیات شرکت کردند چه شدند؟
بندری: ما بعد از عملیات بعضی از بچه ها را ندیدیم. بعضی هم از ما جدا شدند. عدهای هم وقتی که ما می خواستیم بیاییم همراه ما راهی شدند و آمدند تهران.
در عملیات مرصاد یک دیوانهای بود از بچه های شمال. حالت خل و چل داشت. او مجاهد بود و خیلی در اردوگاه ما را تهدید میکرد. از رادیو شنیده بود که درگیری شدید شده و تعدادی کشته شدهاند و مجاهدین نتوانستهاند به کرمانشاه برسند، به ما میگفت: شما را میبریم در دادگاه خلقی اعدام میکنیم.» آن فشار مضاعف که میگوییم آنجا بود. او دائم به ما میگفت: «شما خیال نکنید که اینجا راحت نشستهاید و در عملیات شرکت نمیکنید و ما رهایتان میکنیم. شما را در دادگاه خلقی کرمانشاه اعدام میکنیم.» مثل اینکه روز دوم عملیات اینها قفل شده بودند. آنها فکر میکردند که عراق از آنها حمایت خواهد کرد.
قبادی: عراق حمایتشان نکرد؟
بندری: نه. عراق درگیر مسائل خودش بود و حمایت شان نکرد و اینها همه قلع و قمع شدند. روز بعد آن عملیات، وقتی برگشتند از همان رادیو ما شنیدیم که گفت: «عقابهای تیز پرواز ما به آشیانه خود بازگشتند.» ما میگفتیم: خوب است که اینها شکست خوردهاند و اینگونه سمبل میکنند که ما بازگشتهایم، اگر موفق شده بودند، چه میکردند؟! وقتی هم که برگشتند آمدند داخل اردوگاه و شروع به تیراندازی کردند. ما خیلی ترسیدیم. فکر کردیم از ناراحتی میخواهند ما را بزنند.
قبادی: در واقع مارش پیروزی زدند؟
بندری: ولی ما خیلی ترسیدیم. فکر کردیم می خواهند ما را به رگبار بندند. برای همین همه ما خوابیدیم روی زمین و پخش و پلا شدیم. با حالت ناجوری این کار را کردند.
قبادی: آیا شده بود که شما را کتک هم بزنند؟ مثل رفتاری که عراقیها با اسرای ایرانی میکردند.
بندری: کتک نه. اما بین ما یک سپاهی بود که اصلاً نه با اینها صحبت میکرد، نه با اینها حرف می زد. آن اوایل هم اعتصاب غذا کرده بود. بچه خوبی بود. آنها هم او را انداختند انفرادی و ما دیگر او را ندیدیم.
قبادی: شما از او خبر نداشتید یا او به ایران برگشت و شما دیگر ندیدیدش؟
بندری: نه دیگر از او خبر نداشتیم و ندیدیمش. آنجا بعضی از بچهها را ما دیگر ندیدیم.
قبادی: از اسرایی که همراه آنها شدند و در عملیات شرکت کردند کسی هم به ایران برگشت؟
بندری: عدهای برگشتند. همین فرمانده دسته ما به آنها پیوست و در عملیات هم شرکت کرد. من بعد از آزادی که رفتم کارتم را بگیرم دیدم اسمش آنجا هست. البته بعضی بچهها از ترس جانشان در عملیات شرکت کرده بودند، بعضی هم به امید اینکه بتوانند از آنجا فرار کنند. نه اینکه همه نیتشان این بود که به آنها بپیوندند. فرمانده دسته ما از آن آدمها نبود. ولی ترسیده بود. البته بودند کسانی که به مجاهدین پیوسته بودند و وقتی ما داشتیم آزاد میشدیم از اینکه نمیتوانند با ما بیاند ایران گریه میکردند.
قبادی: علت دیگری هم در پیوستن بچهها بود؟
بندری: بله چند نفر از ترسشان پیش آنها ماندند. مثلاً یک خودشیرین شمالی داشتیم که خیلی سریع به آنها پیوست. در قسمت درمانگاه بود. موقعی که ما آزاد شدیم او ناراحت بود که چرا این کار را کرده و آنجا ماندگار شده است.
قبادی: یعنی دیگر راه برگشت نداشت؟
بندری: نه. بعداً شنیدیم که بعضیها آنجا چند سال بیچارگی کشیدند تا آمدند ایران. چه مصیبتی هم این طرف کشیدند. آنها چوب نادانی خودشان را خوردند.
قبادی: بعد از عملیات مرصاد چه مدت گذشت تا آزاد بشوید؟
بندری: کل اسارتم 8 ماه و چند روز شد. عملیات مرصاد در مرداد67 بود و من اسفند67 آزاد شدم.
قبادی: تاریخ دقیق آزادیتان را به ما بگویید؟
بندری: روز 24 اسفند 1367 آزاد شدم.
قبادی: تبادل شدید یا اینکه آزاد شدید؟
بندری: نه، اصلاً تبادلی در کار نبود.
قبادی: یعنی صلیب سرخ هیچ ثبت نامی از شما به عمل نیاورد؟
بندری: صلیب سرخ وجود نداشت.
قبادی: پس چگونه آزاد شدید؟ درب اردوگاه را باز کردند و گفتند بروید؟ یا اینکه با یک ساز و کار شما راآوردند و تحویل کسی یا جایی دادند؟
بندری: آنها قبل از آزادی اول رفتارشان را با ما تغییر دادند و به حالت عادی برگشتند. به قول معروف می خواستند از دل ما در بیاورند. حتی برای اینکه نشان دهند که روابط حسنه شده، گفتند: «اجازه دارید نامه بنویسید.» منتهی باید خوانا مینوشتیم که بتوانند بخوانند، تا ببینند اطلاعات میدهیم یا نمیدهیم. نامه را هم باید به کشوری در اروپا یا امریکا میفرستادیم. خواهرم، و برادرم آمریکا بودند و نشانی آنها در ذهنم بود. خواهر بزرگم و همسرش در سانفرانسیسکو زندگی میکردند و من نشانی آنها را میدانستم. چون چند سال بود در همان خانه زندگی میکردند. فقط پلاکش را نمیدانستم. از آن طرف هم بچهها نمیدانستند که با کجا باید نامهنگاری کنند. مثلاً بفرستند انگلیس. در انگلیس برود کجا؟! اصلاً باور نمیکردند که نامهشان به تهران برسد. من نامهام را برای آمریکا نوشتم، بعد با بچههایی که عیاق شده بودم شماره تلفنهایشان را در آن نامه ذکر کردم و فرستادم و خوشبختانه این نامه رسیده بود دست خواهرم. او هم کپی آن را فرستاده بود تهران. در واقع شماره تلفنها را داد به پدر و مادرم و آنها هم به همه اطلاع داده بودند. خانوادهها خیلی خوشحال شده بودند. بالاخره فهمیده بودند که فرزندانشان مفقود نیستند و شهید نشدهاند و زندهاند.
بعد از این اتفاقها یک روز همه را فراخواندند و یک نفر صحبت کرد و آنجا گفتند که شما آزاد خواهیم شد. خیلی خوشحال شدیم ولی باورمان نمیشد که ما را آزاد کنند، اما بعد دیدیم که در سری اول -آلبرت و چند صد نفر دیگر- آزاد شدند. سری دوم ما بودیم که ما را از اردوگاه به یک سوله آوردند. این اولین بار بود که در این مدت ما را از اردوگاه بیرون می آوردند. آنجا نفر دوم سازمان، مهدی ابریشمچی، برایمان صحبت کرد. بچه ها خیلی خوشحال بودند، حتی از وازیک خواهش کردند که برایشان بخواند. چون صدا وازیک شبیه ویگن بود.
قبادی: او هم خواند؟
بندری: بله. وازیک هم یکی از آهنگهای ویگن را برایشان خواند. یک آهنگ ارمنی هم خواند که آنها از رادیو مجاهد پخش کرده بودند.
قبادی: آقای بندریان اجازه بدهید قبل از اینکه درباره نحوی آزادی تان صحبت کنید بپرسم وقتی اسیر شدید، خانواده شما چگونه متوجه وضعیت شما شد؟
بندری: تا دو هفته بعد از اسارت هیچ کس نمیدانست که من زنده هستم یا نه. بین ما یک آرمان بندری دیگر هم بود. او هم از ارامنه بود. برای همین اول خیال کرده بودند که او اسیر است. هنوز نمی دانستند که کداممان اسیر هستیم. بعد فهمیده بودند که آن آرمان بندری نیست، بلکه این آرمان بندری یکی دیگر است.
قبادی: در همان دوره سربازی دو نفر با یک اسم در منطقه بودید؟
بندری: بله. او هم سرباز بود. البته او الآن آمریکاست. دو هفته اول اصلاً معلوم نبود چه شده است. چه کسی زنده مانده یا مرده است. برای همین پدرم همراه دامادمان و یکی از همسایه های مسلمان محل، آمدند منطقه. با این ذهنیت که میآیند آنجا و پادگانی هست و آرمان را پیدا می کنیم. خب نمیدانستند جبهه کجاست. من هم که نگفته بودم که آنجا چگونه است. نامه نگاری داشتیم ولی نمیگفتیم که وضعیتمان چگونه است. آنجا وقتی به پدرم گفتند: «اینها شهید شدهاند!» او می خواسته خودش را از آن بالا بیاندازد پایین. به دامادمان و همسایهمان گفته بودند: «او را برگردانید. اینها همهشان شهید شدهاند.»
قبادی: یعنی مسئولان ایرانی هم نمیدانستند که وضعیت شما چیست؟
بندری: نه، نمیدانستند. بعد از دو هفته مجاهدین گفتند آنهایی که میخواهند میتوانند با ما مصاحبه کنند. شرط مصاحبه هم این بود که باید چاپلوسی میکردیم، که مثلاً ما به دست ارتش آزادیبخش مجاهدین اسیر شدهایم و خوبیم. من قبول نکردم. 16–17 روز که گذشت خودشان اسم ما را هم اعلام کردند. این خیلی برایم خوب بود، چون باعث شد که خانوادهام فهمیدند که اسیرم. در تهران بعضیها که من را میشناختند اسمم را شنیده بودند و آمده بودند خانه ما و گفته بودند: «اسم آرمان را شنیدهایم.» پدر و مادرم خیلی خوشحال شدند.
قبادی: چگونه آزاد شدید؟
بندری: خوب. بعد از آن بساطی که گذاشته بودند دوباره رفتیم اردوگاه. از آنجا اتوبوسهایی آوردند که دور تا دورش را بسته بودند –یعنی همان طور که ما را به اردوگاه برده بودند- اتوبوسهای بسته که هیچ جا را نمیدیدیم.
قبادی: یعنی دیدی به بیرون نداشتید؟
بندری: بله. از همان جا عازم قصر شیرین شدیم. ما را تا نزدیک قصر شیرین آوردند. یک پل خرابهای که قبل از آن دروازه و لت بود. دروازه را باز کردند و گفتند که بروید. از اتوبوس پیاده شدیم. آن طرف پرچم ایران بود. از پل رد شدیم و رفتیم به سمت پرچم. افسر چهار ستاره ای ایستاده بود. آن موقع افسر چهار ستاره ندیده بودیم. پیش خودمان گفتیم: این دیگر کیست؟ عراقی ست، مجاهدست یا ایرانی است؟ او هم به دیده شک ما را نگاه میکرد. به دید منافق. آن موقع هم از شانس ما باران گرفت. خلاصه. مینیبوس آوردند و بعضی سریع رفتند نشستند داخل مینیبوس و جایی به ما نرسید. ما هم مجبور شدیم رفتیم پشت کامیونهای شن و ماسه ایستادیم. بالای آن خیس آب شدیم. مثل موش آب کشیده شدیم تا اینکه رفتیم نزدیکی های قصر شیرین. آنجا ما را داخل یک کانتینر، مثل گاو و گوسفند انداختند و در را بستند. ما آنجا شوخی می کردیم و صدای گاو و گوسفند در می آوردیم.(با خنده).
نمیدانم چقدر آنجا ماندیم. تا اینکه دوباره در نزدیکی مسجدی در قصر شیرین که آن هم بر اثر بمباران خراب شده بود، سریع اتوبوس آوردند و ما را به کرمانشاه بردند. در کرمانشاه، به یک حسینیه، داخل یک پادگان نظامی رفتیم. آنجا خوب بود. گرم شدیم، خشک شدیم. تا روز بعد، دوباره از آنجا سریع ما را منتقل کردند به تهران. آوردند پادگان میدان حر. آنجا لباس هایمان را درآوردند. یعنی گفتند: «هرچه لباس مربوط به نفاق است در بیاورید.» -اسیر که بودیم بچهها کارهای دستی هنری خوبی انجام دادند. مثلاً سنگ را میسابیدیم تا به حالت پلاک میشد بعد روی آن کنده کاری میکردیم. خیلی قشنگ بود-. در پادگان حر، وقتی گفتند هر چه مربوط به نفاق است تحویل دهید، آنها را هم تحویل دادیم.
قبادی: و بعد؟
بندری: آنجا دوباره به ما لباس سربازی دادند. میخواستند ما را به صف کنند. مثل همان دوره های آموزشی. موافقت نکردیم که بیدار باش و صف این جور چیزها باشد. یک بنده خدایی بود که روز آخر آمده بود کارت پایان خدمت بگیرد اما همان جا گیر افتاده بود. گریه میکرد. خلاصه، ما را بردند داخل یک سالن و در آنجا فیلم عملیات مرصاد را نشان دادند که چه بلایی سر آنها آورده بودند.
قبادی: آنجا همه سرباز بودید؟
بندری: همه سرباز بودیم.
قبادی: پیوستی ها چه شدند؟
بندری: یکی دو روز بعد، گفتند: «هر کسی پیوستی است، بیاید بیرون.» سی-چهل نفر پیوستی بین ما بود، خودشان آمدند بیرون. مشخص بودند. اگر نمی آمدند بچهها میگفتند. آنها خودشان آمدند بیرون و آنها را بردند. چه شدند نمیدانم، ولی میدانم که آنها دیگر جزء آزادگان حساب نشدند. البته این پیوستی ها عضو نبودند.
ما که آمده بودیم لفظ آزادگان متداول نشده بود، بعد که اسرای اردوگاه های عراق آمدند، آزاده و آزادگان، سر زبانها افتاد.
قبادی: دیگر نگفتند که بقیه سربازی تان را باید انجام بدهید؟
بندری: چرا این را میگفتند. البته سربازی من تمام شده بود، ولی خیلی ناجور بود، بدتر از دوران اسارت آن دوران سربازی بود.(با خنده)
قبادی: چند روز در پادگان حر ماندید؟
بندری: روز سوم اسامی را به خانوادهها اطلاع داده بودند، خانوادهها میآمدند. پدرم آمادگی نداشت، نیامد. مادرم محکمتر از پدرم بود. مادرم با داییم و داماد داییم آمده بودند. وقتی رفتیم خانه هنوز باورم نمی شد.آنجا پدرم را دیدیم و ماچ و بوسه. بعداً وازیک هم به دیدنم آمد.
قبادی: آیا بعد از آزادی هیچ نهاد یا ارگانی سراغی از شما گرفت؟
بندری:بله. بعد از چند روز آمدند و یک لوح تقدیر با یک سکه طلا هدیه دادند. حتی به بچه های پیوستی هم این هدیه ها را دادند ولی دوباره هدیه ها را از خانواده هایشان پس گرفتند.
قبادی: آقای بندری خیلی لطف کردید. اگر مطلب دیگری هست بفرمائید.
بندری: البته خاطرات من در قیاس با خاطرات بچههایی که در اردوگاه رمادی و دیگر اردوگاهها بودند ناچیز است. واقعاً آنها خیلی سختی کشیدند. سختیهای فیزیکی آنها خیلی بیشتر بود.
قبادی: سپاسگزارم، خیلی لطف کردید.
بندری: امیدورام مثمر ثمر واقع شده باشد.
گفت و گو: محمد قبادی