پدیده خاطرهنویسی در سالهای اخیر به یکی از سهلالوصولترین دستاویزهای نویسندگان بیتجربه و نوپا برای گام نهادن در وادی نویسندگی و سابقهتراشی در عرصه پدیدآورندگان آثار دفاع مقدس تبدیل شده تا از آن سکوی پرتابی بسازند برای پیشی گرفتن در ماراتن پروژههای عظیمتر که به نوعی نام تاریخ شفاهی را با خود به یدک میکشند.
خاطرهنویسی که در حقیقت مقولهای متمایز از تاریخ شفاهی به شمار میرود برای بیشتر تدوینگران این آثار، وادی ناآشنا و مبهمی است که نه با شیوه علمی آن آشنا هستند و نه اهداف و دیدگاههای خاصی را در پس خاطرات جستجو میکنند؛ بلکه تنها به بازگویی بی هدف وقایع و اتفاقاتی میپردازند که خاطرهگو از بطن حافظه غبار گرفته خود، به خاطرهنویس منتقل میکند.
خاکریزهای دوره گرد یکی از همین گونه آثار خاطرهگو است که دربرگیرنده خاطرات علی لطفی از دوران حضورش در جبهه است. ولی ظاهراً خاطرهگو و تدوینگر، هیچکدام در به ثمر رساندن آن عملکرد موفقی نداشتند. این کتاب به گفته ساسان ناطق، تدوینگر آن، حاصل گفتگویی 5 ساعته با علی لطفی درباره خاطرات وی از عملیات کربلای 4 و 5 است که در 5 فصل و 96 صفحه تنظیم شده اما تا صفحه 50 کتاب یعنی تقریباً تا نیمههای کتاب حتی یکبار هم نامی از هیچ عملیاتی به چشم نمیخورد.
فصل اول کتاب - که تدوینگر زحمت پیدا کردن عنوان را هم به خود نداده و صرفاً به شماره گذاری آن اکتفا کرده - به خاطرات پراکنده و بی ربطی از پدربزرگ و نوع سلوک و رفتار وی و وضعیت روستای ایدهلو و مدرسه و معلمهایش پرداخته که هیچ انسجامی از نظر تاریخی یا محتوایی در آن وجود ندارد. سپس خاطرهگو به حال و هوای انقلابی شهر اردبیل اشاره میکند و چند خاطره از مبارزات انقلابی خود در دوران کودکی، مانند پاره کردن عکس شاه در صفحه اول کتاب درسی و سردادن شعار «مرگ بر شاه»، بعد از فرار از مدرسه و در راه بازگشت به خانه، نقل میکند!
فصل اول که نیمی از آن به پدربزرگ و نیمی دیگر به 3 ماهه پایانی دوران حکومت پهلوی و مبارزات مردمی اختصاص دارد در روز 23 بهمن 1357 به پایان میرسد.
فصل دوم با جهشی هفت ساله یکمرتبه سر از 22 بهمن 1364 درمی آورد؛ یعنی زمانی که خاطرهگو در 16 سالگی از طرف جهاد سازندگی برای بازدید از مناطق عملیاتی اعزام میشود. وی سعی میکند تمام ماجرای بازدید را با ذکر جزئیات و نکات غیر مفیدی که فقط به پر کردن صفحات کتاب انجامیده بیان کند. این شیوه از روایت باعث شده تا کتاب از ساختار خاطره خارج شده و به گزارشی از یک ماجرا بدل شود زیرا گوینده تنها به ذکر روز، ساعت، مکان و افرادی که در ماجرا حضور دارند میپردازد و از علت سفر و تاثیر آن بر قلب روح خود حرفی نمیزند و در انتها نیز هیچ نکته خواندنی که دارای بار اطلاعاتی درباره مناطق عملیاتی باشد به خواننده منتقل نمیکند:
«حدود ساعت یک ظهر به تبریز رسیدیم و به ساختمان جهاد رفتیم. حاج آقا ما را تحویل داد و برگشت... ساعت دو ناهار خوردیم. نیم ساعت بعد حرکت کردیم. کریم صدوق و حسین اقدام باشی هم با ما همراه شدند. شب به اسلام آباد رسیدیم و به ستاد نجف رفتیم. نفری دو پتو دادند. شب را به صبح رساندیم... از تنگه حاجیان گذشتیم و از جاده به سمت راست پیچیدیم. جاده فرعی خاکی بود... یک رود کوچک هم از دره میگذشت. از اتوبوس پیاده شدیم...»
تقریبا 50 صفحه اول کتاب مشحون از این قبیل جملات و عبارات بی هدف و کسالتباری است که هیچگونه اطلاعات مفیدی در برنمیگیرد. در واقع علی لطفی به جای روایت خاطرات، گزارشی از بازدید خود ارائه داده که دانستن یا ندانستن آن برای خواننده علی السویه است. علاوه بر آن، پرداختن افراط گونه به جزئیات زائد، اثر را به کتابی ملال آور تبدیل کرده که جز پریشانی ذهن خواننده ارمغان دیگری به همراه ندارد. خاطرهگو چنان به توصیف جادهها و مسافت بین مکانها و ساعات آمد و شد میپردازد که گویی تمام آن اتفاقات را با دوربین فیلمبرداری ضبط کرده و امروز بعد از گذشت 26 سال، پلان به پلان مشغول مکتوب کردن آنهاست. خواننده ناخودآگاه چنان درگیر حشویات زائد میشود که برخی اطلاعات خوانندنی، لابلای این جزئیات، از دید خواننده مغفول میماند.
تا پایان فصل دوم کتاب که به بازدید از مناطق جنگی اختصاص دارد، لطفی به گزارش مشاهدات خود از گیلان غرب، قصر شیرین، سرپل ذهاب، نفت شهر، چم امام حسن(ع)، اسلام آباد، دهلاویه، دزفول، جزیره مجنون و خرمشهر میپردازد و در انتها خواننده از خود میپرسد که آیا خواندن این مطالب واقعاً ضرورت داشت؟!
فصل سوم سه ماه بعداز فصل دوم آغاز میشود که به ماجرای طی کردن دوره آموزشی علی لطفی در تبریز میپردازد. این دوره آموزشی توسط جهاد سازندگی ترتیب داده شده بود تا افرادی را برای ساختن خاکریز پرورش دهند. راوی خاطرات مربوط به دوران آموزشی را به شکل مختصری برگزار میکند ولی در عوض به تفصیل به خاطرات مرد خواب آلود و آمپول زدن به وی میپردازد. بعد از خاتمه دوره آموزشی، ماجرای سفر به جبهه را بطور مفصل و با ذکر کوچکترین جزئیات شرح میدهد. در واقع هفت صفحه از این بخش به اتفاقات بی اهمیتی اختصاص یافته که در طول راه رسیدن به پایگاه رخ داده است. خاطرهگو به جای شرح عملکردش در جبهه، بیشتر به حواشی و موضوعات پراکندهای پرداخته که بازگویی آن کمکی به درک خواننده از فضای جبهه و حساسیت وظیفه خطیر وی به عنوان سنگرساز بی سنگر نمیکند.
بالاخره کتاب در صفحه 50 برای نخستین بار به عملیاتی بی نام و نشانی اشاره میکند که یک شب بیشتر طول نمیکشد و راوی فقط به این نکته اشاره میکند که ارتش، شبانه تپهای را گرفت و صبح آن را پس داد. سپس دوباره به مسائل حاشیهای بی اهمیت میپردازد. در همین صفحه است که تازه متوجه میشویم نقش لطفی در جبهه تا کنون چه بوده:
«وظیفه من کمک کردن و سر زدن به نیروها بود. وسائلی که احتیاج داشتند بار تویوتا میکردم و میبردم!»
سرانجام در صفحه 60 کتاب باز هم به عملیاتی بینام و نشان دیگری اشاره میکند که از توضیح تدوینگر در پاورقی درمی یابیم نام عملیات، «کربلای 4» است. سرانجام بعد از 60 صفحه مقدمه چینی، راوی به اصل مطلب که خاطرات عملیات کربلای 4 است میپردازد اما نه خاطرهگو و نه تدوینگر هیچ توضیحی درباره چگونگی لو رفتن عملیات، آمار تلفات، توصیف روحیه رزمندگان و فضای حاکم بر جبهه پس از شکست عملیات یا تحلیل اوضاع از دیدگاه خودشان به خواننده نمی دهند و همچنان ذهن خواننده را در تاریکی و ابهام نگه میدارند. گویی خاطرهگو و تدوینگر نقش دستگاه ضبط صوتی را بازی میکنند که قادر به ارائه هیچگونه تحلیلی از مشاهدات خود نیست.
لطفی عملیات را تنها در یک صفحه مختصر میکند و دوباره به مسائل بی اهمیت و حاشیهای مشغول میشود. مانند بیان خاطرهای که در آن نخی به اسکناس ده تومانی بسته بود و دیگران را سرکار میگذاشت! سپس خاطرهگوعملیات را رها میکند و به خاطرات جاده صاف کنی اش میپردازد. فصل سوم نیز با کباب کردن گوجه فرنگی به پایان میرسد.
فصل چهارم با عملیات کربلای 5 آغاز میشود که خوشبختانه تدوینگر در پاورقی چند خطی به توضیح عملیات میپردازد. این فصل مهیج ترین فصل کتاب است که به بازگویی خاطرهای خواندنی از نفوذ اشتباهی رزمندگان ایرانی به داخل خاک عراق و چگونگی فرار آنها از دست نیروهای عراقی میپردازد. این بخش علیرغم داشتن قالبی داستانی، متاسفانه فاقد پرداختی هنری است و چنانچه تدوینگر کمی ذوق و قریحه به خرج میداد میتوانست داستانی جذاب و پر تعلیق از دل آن بیرون آورد. اما تدوینگر ریش و قیچی را به دست خاطرهگو سپرده و صرفا به نقل خاطره، بدون ویرایش و پرداخت مناسب، اکتفا کرده است.
فصل چهارم با لحظه مجروح شدن علی لطفی به پایان میرسد و فصل پنجم با شرح وقایع بعد از مجروحیت و انتقال راوی به بیمارستان نمازی شیراز ادامه مییابد که نسبت به فصلهای پیشین کتاب خوش پرداخت تر و خواندنی تر از آب درآمده. لطفی از نحوه مجروح شدن و لحظات پرالتهابی که در آن وضعیت درک کرده سخن میگوید و در توصیف صحنهها تا حدودی موفق عمل میکند. اگر تمامی کتاب از همان ابتدا تا به انتها به همین روش نگاشته میشد مسلماً توفیق بیشتری در جذب خواننده پیدا میکرد.
کتاب با بهبودی و ترخیص لطفی از بیمارستان به پایان میرسد و برخلاف شروع مفصل کتاب که به دوران کودکی خاطرهگو میپردازد، بدون هیچ اشارهای به وضعیت فعلی او به پایان میرسد. این شیوه پایان بندی درصورتی قابل قبول بود که پدیدآوردندگان آن دنبالهای برای کتاب در نظر میگرفتند. در غیر این صورت پایان چندان مناسبی برای چنین اثری نمی توان به شمار آورد؛ چراکه مخاطب، با عطش شنیدن وضعیت فعلی خاطرهگو و انبوهی پرسش بیپاسخ، رها میشود و کتاب تنها با چهار عکس یادگاری از علی لطفی به پایان میرسد.
معمولاً تدوینگران چنین آثاری به منظور پر کردن نقاط خالی و تکمیل تکههای پازل خاطرات که احیاناً از دید خاطرهگو پنهان مانده، به انجام مصاحبههای تکمیلی و طرح سؤالات تازه برای شفافسازی خاطرات روی میآوردند ولی ساسان ناطق، تدوینگر این اثر، گویی صرفاً شنونده خاطرات بوده و به جز چند مورد، تقریباً در هیچ جای کتاب حضور ملموس وی احساس نمیشود. در کل میتوان گفت که ناطق، برای تدوین خاکریزهای دوره گرد، زحمت چندانی به خود نداده و تنها به چند خط پاورقی و ویرایش ادبی کتاب بسنده کرده بدون آنکه خاطرهای از سایر همرزمان لطفی برای تأیید یا تکمیل داستانهای راوی ذکر کند. علاوه بر آن ارائه نقشههای جغرافیایی و عکسهایی از مناطق عملیاتی مذکور در انتهای کتاب نیز میتوانست به مستندتر و شفافتر شدن تصویر ذهنی خواننده کمک شایانی کند.
و در آخر اینکه کتاب خاکریزهای دوره گرد، نه در حوزه تاریخ شفاهی و نه در حوزه خاطره نویسی حرفی برای گفتن ندارد.
ناصر زاغری تفرشی