«کتاب آهنگران: مجموعه خاطرات و نوحههای حاج صادق آهنگران در سالهای دفاع مقدس» با نگارش و پژوهش علی اکبری در 920 صفحه و به همراه دو لوح فشرده صوتی و تصویری توسط نشر «یا زهرا(س)» منتشر شد.
خـاطـرات احمـد احمـد (۱۵) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
هالههاى ابهام وقتى به شهربانى رسيديم، ديگر مرا نزد برادرم نبردند و به اين ترتيب از او جدا شدم. گويا برادرم در اين مدت با آنها وارد مذاكره شده و فهميده بود كه مشكل از طرف من است. ساعتى بعد به برادرم مىگويند كه آزاد است برود و او مىپرسد: «داداشم چه مىشود؟» به او مىگويند: «او حالا حالاها اينجا مهمان است، شما برويد.» حاج مهدى با قيافه حق به جانب مىگويد: «او جوان است، نمىداند، كارى نكرده و اگر هم اشتباهى مرتكب شده، از سر جوانى بوده و قصدى نداشته است.» به او مىگويند: «برادرت كارى كرده كه حتى تو هم خبر ندارى. حالا تو برو بعدا مىفرستيم كه بيايد.» حاج مهدى وقتى به وخامت اوضاع پى مىبرد، برحسب تجربه نزد استوار پاسبانى مىرود و يك اسكناس پنجاه تومانى به او مىدهد و مىگويد: «ازاين پول سى تومان براى خودت بردار و بقيه را هم براى برادرم خرج كن.» استوار تحت تأثير سخاوت(!) برادرم قرار مىگيرد و مىگويد: «حاج آقا، هر روز چند نفر مثل داداش تو كه جوان هستند مىآورند اينجا. هنوز معلوم نيست موضوع چيه مىگويند اينها مىخواستهاند جنگ مسلحانه كنند.» حاج مهدى مىفهمد از طرفى قضيه خيلى بيخ دارد و از طرف ديگر به دليل وضعيت سرى بودن تشكيلات حزب ملل اسلامى و ارتباطات بين افراد نمىدانسته كه چه كارى بايد بكند تا اطلاعات بيشترى به دست آورد. همين قدر استنباط مىكند كه پاى يك گروه و تشكيلات مسلحانه در ميان است. ساعت حدود پنج بعدازظهر مرا به اتاق ديگرى بردند. در آنجا صداى دلخراش جيغ و فرياد به گوش مىرسيد و موجب مىشد كه رشته افكارم از هم گسيخته شود. البته بعدها فهميدم كه اين صداها نوارى بيش نبود كه براى ارعاب دستگير شدگان استفاده مىكردند. بالاخره آن روز، شب شد. مأمورى را صدا زدم و گفتم كه مىخواهم نماز بخوانم. او با تندى دشنام داد و گفت: «شما كه مىخواستيد مملكت را از بين ببريد. نماز هم مىخوانيد! نماز كمرت را بشكند!» اعتنايى به ناسزاهاى او نكردم و دوباره پرسيدم: «سركار قبله به كدام طرف است؟» او با عصبانيت، جهتى را نشان داد. به دستشويى رفتم و وضو گرفتم و بعد نمازم را خواندم. بلافاصله پس از نماز مرا براى بازجويى به اتاق ديگرى بردند. در آنجا سه نفر بودند. بازجو در مقابلم و دو نفر هم در طرفينم نشستند و با قدرت، مچهاى دستم را گرفتند. بازجو هرچه پرسيد، سكوت كردم. او از روزنامه خلق پرسيد. خودم را به بىراهه زدم و گفتم: «خلق كه (واژهاى) براى كمونيستهاست.» گفت: «آره، شما از كمونيستها بدتر هستيد.» بعد چند سيلى به صورتم زد. از دوستانم و ارتباطاتم پرسيد و من سكوت كردم. از من خواست كه حرف بزنم و راستش را بگويم. گفتم: «هيچى براى گفتن ندارم.» بازجو كه از من عصبانى و نااميد شده بود، مىگفت: «ياالله، حرف بزن، بگو،... اعتراف كن!» و مدام با دست و لگد مرا مىزد و چون دو نفر ديگر دستهايم را گرفته بودند، هيچ عكس العملى نمىتوانستم نشان بدهم. بازجو با قساوت و نامردى تمام مرا مىزد. بعدها فهميدم نام او نيكطبع(1) است. ضربات دست و چكهاى او خيلى سنگين بود و من درد زيادى مىكشيدم و چشمانم تيره و تار مىشد. |