نادر دریابان، جانباز و پژوهشگر دفاعمقدس که از روز 12 آبانماه گذشته به دلیل شدت گرفتن درد کانال نخاعی در یکی از آسایشگاههای تهران بستری شده بود، ساعت 2 بامداد 20 آذر به یاران شهیدش پیوست.
خـاطـرات احمـد احمـد (۱۴) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
ازدواج «نه» دستگيرى «آرى»
شغل معلمى و حضور بين بچهها، از علايق شخصى من بود. از اين رو حضور و فعاليت در عرصههاى سياسى، مانعى براى حفظ اين علاقه نبود. من در چند مدرسه به تعليم ورزش مشغول بودم و با معلمين و دانشآموزان زيادى ارتباط داشتم. لازم بود كه در اين مناسبات به عنوان يك فرد مسلمان و معتقد، شعائر و ظواهر اسلامى را حفظ كنم. اين امر نوعى تبليغ مثبت براى اسلام بود. در فضايى كه فسق، فجور و فساد بيشتر اركان دستگاه حاكم را فراگرفته بود، اين نحو رفتار و برخورد من، به چشم مىآمد. تمام اطرافيان بويژه خانمهايى كه بى حجاب بودند با آقايان برخوردهاى باز و راحت داشتند اما در مواجهه با من تا حدود زيادى رعايت ظواهر و شعائر را مىكردند. در اين ميان خانم معلمى در مدرسه حقشناس بود كه خيلى به من احترام مىگذاشت و خود را خيلى منطبق با آرا و نظرهاى من مىدانست. روزى نزد من آمد و پيشنهاد ازدواج داد. از پيشنهاد او جاخورده و تعجب كردم، زيرا در فرهنگ كشور ما چنين تقاضايى غيرمعمول بود و براى من هم تازگى داشت. با اين حال به او جواب رد ندادم و خواستم كه درباره اصل قضيه بيشتر فكر كنم. گرچه حجاب اين خانم معلم يك حجاب كامل نبود، ولى نسبت به شرايط و فضاى موجود در حد قابل قبولى بود. برخورد او هميشه با من توأم با احترام زياد بود و از وقار و متانت خاصى برخوردار بود. از اين رو پيشنهاد او را مشروط به سركردن چادر پذيرفتم و موضوع را با خانوادهام در ميان گذاشتم. مادرم كه سنتى فكر مىكرد و ديدگاهى قديمى نسبت به مسئله داشت به شدت مخالفت كرد. او اعتقاد داشت كه بايد عروسش را خودش انتخاب كند. عروسى كه تنها خانه دار باشد و به امور شوهرش رسيدگى كند و بچه دار شود و آنها را بزرگ كند. به اين ترتيب با مانع بزرگى مواجه شدم. شرايط را براى آن خانم معلم تشريح كردم و گفتم كه نمىتوانم با خانواده به خواستگارى بيايم، ولى او اصرار داشت كه حتما با خانواده به خواستگارى او بروم؛ لذا با مادرم بيشتر صحبت كردم تا اينكه او را راضى به اين وصلت كردم. روز 24 مهر بود. من تا ساعت 1 بعدازظهر نوبت كارى داشتم. پس از پايان ساعت كار، همكاران از من خواستند كه ناهار نزد آنها بمانم، ولى نپذيرفتم و از آنها خداحافظى كردم. خانم معلم مزبور گفت كه مىخواهد قسمتى از مسير را همراه من بيايد. با هم از مدرسه خارج شده و سوار اتوبوس شديم. او به من گفت: «بالاخره چه كار مىكنى؟ آيا تكليف مرا مشخص مىكنى؟» به او گفتم: «مادرم را راضى كردهام و فردا براى خواستگارى به منزلتان خواهيم آمد.» او خيلى خوشحال شد. من دو ايستگاه بعد خداحافظى كردم و از اتوبوس پياده شدم. ولى هيچگاه آن فردا و آن روز خواستگارى از اين خانم معلم فرا نرسيد...! ابتدا به منزل رفتم، ديدم كسى خانه نيست، يادم افتاد كه مادر و خواهرم براى شركت در جشن عروسى يكى از بستگان به شهرستان رفتهاند. مستقيم به طرف مغازه آهنگرى برادرم در خيابان شهباز (17 شهريور) رفتم. حاج مهدى حدود دو ماه بود كه از زندان آزاد شده بود. وارد مغازه شدم و پس از سلام و عليك در گوشهاى از مغازه نشستم. حاج مهدى پرسيد: «داداش ناهار خوردى؟» گفتم: «نه.» گفت: «صبر كن، الان كارم تمام مىشود، با هم مىرويم ناهار مىخوريم.» ده دقيقه بعد، ناگهان سه ماشين جلو در مغازه نگه داشتند و بعد چند نفر مسلح از آن خارج شدند و به مغازه آمدند. با خود گفتم كه ببين، دوباره ما آمديم داداش را ببينيم، باز براى خودش دردسر درست كرده است. پرسيدند: «مهدى احمد كدامتان هستيد؟» برادرم گفت: «منم.» پرسيدند: «اين كيه؟» گفت: «برادرم، احمد است.» با اين جواب، چشمان آنها گرد شد و شايد جا خوردند. |