جمعی از وبلاگنویسان جوان تهرانی به دیدار «احمد احمد» مبارز و جانباز انقلاب اسلامی میروند. تاریخ این دیدار پنجشنبه 18 آبان 91 ساعت 14:30 تا 16:30 است.
خـاطـرات احمـد احمـد (۱۰) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
تشييع جنازه شيخ جواد فومنى مرحوم آيتالله شيخ جواد فومنى، از روحانيون مشهورى بود كه در جنوب شهر تهران، پيشرو حركتهاى مبارزاتى و سياسى بود. او با زبان تند و صريحى كه داشت، ابايى از گفتن حقايق و افشاى مفاسد رژيم نداشت. بهخاطر مبارزات علنى و تبليغ بى پرده و صريح عليه رژيم شاه، چند بار دستگير و به اداره اطلاعات شهربانى فراخوانده شده بود. او به خاطر روحيات سازش ناپذير و خدمات بسيار براى مردم مستضعف و فقير، در ميان عامه مردم تهران از جايگاه و پايگاه خوبى برخوردار بود. رژيم به دليل محبوبيت اين عالم بزرگ و كلام نافذش سعى مىكرد بهشدت از او مراقبت كند. سرانجام اين مجاهد خستگىناپذير در شب 23 ماه مبارك رمضان (سال 1343) ـ شب قدر ـ به ديدار محبوبش شتافت.(1) مردم با شنيدن خبر فوت اين عالم فرزانه، سراسر غرق در ماتم و اندوه شدند. تشييع جنازه او به يك ميتينگ و راهپيمايى با شكوه تبديل شد. رژيم شاه كه پيش بينى چنين وضعى را مىكرد، در يك اقدام امنيتى، خطوط ارتباط تلفنى، بازار و حوالى ميدان خراسان را قطع كرد. مردم روزهدار تهران سياهپوش و برخى پابرهنه به تشييع جنازه اين عالم مجاهد شتافتند. جنازه مطهر او را از مقابل مسجد نو مشايعت كردند. من و برادرم مهدى هم مانند قطرهاى به اين رود خروشان پيوستيم و مردانى را ديديم كه گِل بهسر ماليده بودند، زنانى كه لباس مشكى به تن و جوراب كلفت بهپا كرده بودند و بى هيچ ترسى از رژيم براى وداع با پير و مرشد خود آمده بودند. با راهپيمايى، جنازه را به سمت شهررى برديم. ساواك در طول مسير چند مرتبه سعى كرد تا مانع ادامه مراسم شود، ولى با خشم و مقاومت مردم باز پس زده شد. وقتى وارد خيابان رى شديم، مردم شروع به دادن شعار كردند: «حجتالاسلام ما رفت زدار فنا، واويلا، واويلا.» در ميدان شوش شخصى بالاى يك سطل حلب خالى هجده كيلويى رفت و شروع به سخنرانى و دادن شعار كرد. ساواك واكنش نشان داد و سعى كرد او را دستگير كند، ولى او با زرنگى خاصى خود را قاطى جمعيت كرد و ساواك او را نيافت. ميدان شوش به شدت شلوغ شد. مشخص شد كه بين جمعيت، مأمورينى با لباس شخصى نفوذ كردهاند. من كه همين طور همراه با جمعيت مىرفتم و به شعارها جواب مىگفتم؛ ناگهان ديدم كسى مچ دستم را گرفت و كشيد. نگاهى به او كردم. گفتم كه چهكار مىكنى؟ گفت: «تكان نخور! يواش با من بيا عقب!» فهميدم كه مأمور ساواك است. گفتم: «برو بابا! اين حرفها چيه؟!» و با او بگومگو كردم. برادرم مهدى كه از من فاصله گرفته بود، متوجه مشاجره ما شد. از همان دور پرسيد: «احمد! چى شده؟» گفتم: «اين يارو دستم را گرفته و مىگه بايد با من بيايى...!» يكدفعه برادرم با چند نفر ديگر سينه زنان به طرف ما هجوم آوردند. درنتيجه برخورد آنها با ما، فرد ساواكى مجبور شد مچ دستم را رها كند. برادرم بلافاصله مرا به سمت جمعيت هل داد و گفت: «برو...!» من رد خود را در ازدحام و شلوغى مردم گم كردم و او نتوانست ديگر پيدايم كند. در جاده شهررى، سرپل سيمان، به دستهاى از كماندوها برخورديم كه از بيراهه آمده بودند و همان سرهنگى كه در پانزده خرداد سال 42 مردم را به خاك و خون كشيد، آنها را هدايت و رهبرى مىكرد.(2) با ديدن آنها جنازه را زمين گذاشتيم و شروع به سينه زنى و مرثيه خوانى كرديم. كماندوها خواستند كه از تشييع جنازه جلوگيرى كنند، اما مردم بى اعتنا به آنها به راه خود ادامه داده و آنها را هل دادند و بهكنار زدند. سرانجام پيكر مطهر شيخ جواد فومنى(3) در حرم حضرت عبدالعظيم عليهالسلامبه خاك سپرده شد و مماتش چون حياتش مايه بركت شد.
دستگيرى مهدى احمد(4) پس از واقعه 15 خرداد 1342، هيئتهاى مؤتلفه اسلامى به سمت مبارزه مسلحانه روى آوردند. به دنبال اين سياست جديد در بهمن ماه سال 1343، حسنعلى منصور(5) نخست وزير و عامل تصويب لايحه ننگين كاپيتولاسيون(6) توسط چهار تن از جوانمردهاى هيئت مؤتلفه به نامهاى محمد بخارايى، صادق امانى، مرتضى نيك نژاد و رضا صفار هرندى ترور و کشته شد. بلافاصله هر چهار نفر دستگير و پس از مدتى، محاكمه و به شهادت رسيدند. پس از آن دستگيرى گسترده ساير اعضاى هيئتهاى مؤتلفه اسلامى شروع شد. برادر من مهدى نيز كه از بدو تأسيس از اعضاى فعال هيئت محسوب مىشد، دستگير و روانه زندان شد. ما از محل و مكان بازداشت او بى خبر بوديم، درنتيجه به جاهاى مختلفى از جمله به ساواك و زندانهاى مختلف سر زدم تا خبرى از او بگيرم. مراكز ساواك مخفى و براى مردم ناآشنا بود و من براى پيدا كردن آنها با مشكلات جدى مواجه بودم. در يكى از اين مراجعات، ساواك مرا دستگير و بازخواست كرد. مأمورين مىخواستند بدانند كه چگونه محل آنها را پيدا كردهام. براى آنها توضيح دادم كه از راننده تاكسىايى خواستم تا مرا به جايى كه ساواك است برساند. آنها هم حرف مرا به ظاهر پذيرفتند. از آنها درباره سرنوشت برادرم سئوال كردم، ولى آنها جواب مشخصى به من ندادند و بعد از ساعتى مرا آزاد كردند. علاوه بر من ساير خانوادههاى اعضاى هيئتهاى مؤتلفه اسلامى در جستجوى زندانيان خود بودند و مدتى طول كشيد تا فهميديم كه آنها در زندان عشرت آباد (پادگان ولى عصر(عج)) محبوس هستند. |