رییس جدید بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس در یک نشست رسانهای گفت: كتاب «پایی كه جا ماند» اثر منتخب بنیاد حفظ آثار در سال 1391 است.
مراسم به اهتزاز درآمدن نخستین پرچم رفیع جمهوری اسلامی ایران و یکی از سه پرچم بلند دنیا ساعت 15 روز 31 شهریور 1391 در محل باغ موزه دفاع مقدس واقع در تهران، میدان ونک، بزرگراه شهید حقانی، خیابان سرو آغاز میشود.
خـاطـرات احمـد احمـد (۳) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
اولين تجربه زندان نمره قبولى براى دانشآموزان در سالهاى اول تا پنجم دبيرستان 7 و براى سال ششم 10 بود. در سال تحصيلى 39 ـ 1338 من شاگرد كلاس ششم بودم كه متوجه يك نارضايتى عمومى در سطح دانشآموزان شدم كه تبديل به يك حركت و تظاهرات صنفى شد. آموزش و پرورش در اطلاعيهاى اعلام كرد كه نمره قبولى براى دانشآموزان پنجم دبيرستان و به پايين، نمره 10 است. اين خوشايند دانشآموزان نبود. درنتيجه خيلى سريع از خود واكنش نشان دادند. با اينكه من در كلاس ششم دبيرستان بودم و مصوبه جديد هيچ ارتباطى به سرنوشت تحصيلى من نداشت، ولى چون آن را ناعادلانه ديدم بر آن شدم تا با ديگر دانشآموزان همراه شده سر به اعتراض بردارم. درنتيجه به راهپيمايى و تظاهرات آنها پيوستم. دانشآموزان مدرسه مروى در اين تظاهرات و شلوغى نقش خيلى جدى اى داشتند. من مىديدم كه سكوت، به دست همين دانشآموزان شكسته مىشد و ديگر از هياهوى بچگانه و جوانى خبرى نبود. همه يكپارچه جوش و خروش بودند. معترضين در مقابل اداره كل آموزش و پرورش شهر تهران، واقع در حوالى خيابان سى تير ضلع شمالى پارك شهر اجتماع كردند. ما هم كه به دنبال گمشده خود بوديم به آنجا رسيديم. ديگر نتوانستيم خشم خود را فرو بنشانيم. در يك لحظه تظاهرات به خشونت گراييد. من و ديگر دانشآموزان شلوغ كرديم و شيشههاى ساختمان آموزش و پرورش را كه مشرف به خيابان بود، شكستيم و با فرياد شعارهايى داديم.(1) بعد از پايان تظاهرات با يكى از دوستانم به طرف سه راهى روزنامه اطلاعات حركت كرديم. در بين راه متوجه شديم كه چهار نفر سايه به سايه به دنبال ما مىآيند. كمى سرعتمان را زياد كرديم. آنها نيز چنين كردند. از سهراهى روزنامه اطلاعات به سمت باغ ملى رفتيم و آنها همچنان در تعقيب ما بودند. غروب فرا رسيد و هوا رو به تاريكى مىرفت. آن چهار نفر در نقطهاى ما را محاصره كردند. ناگهان يكى مرا گرفت و ديگرى به دستم دستبند زد. از صحبت آنها فهميدم كه ما را از زمانى كه اقدام به شكستن شيشهها كرديم زيرنظر داشتند. پرسيدم: «چه شده؟» گفتند: «ساكت باش! بيا برويم، معلوم مىشود.» رو به دوستم كردم و گفتم: «شما برو و به خانوادهام اطلاع بده كه مرا در خيابان دستگير كردند.» آن چهار نفر به زور مرا سوار ماشين كرده و به كلانترى شماره 9 بردند. بلافاصله سروانى از راه رسيد و پرسيد: «چه شده؟» گفتند: «در راهپيمايى امروز، هم روى چهارپايه رفته و شعار داده است و هم با سنگ زده و شيشهها را شكسته.» سروان گفت: «گزارشش را بنويسيد.» آنها هم گزارش نوشتند و بعد مرا داخل اتاقى بردند. ساعت 9 شب، براى اولين مرتبه خود را در اتاقى شلوغ، تنها مىديدم. دلم گرفت ولى احساس بودن مىكردم. در همان حال خود را در برابر سئوال پدر و مادرم مىديدم و در ذهنم دنبال پاسخهايى براى آنها بودم. و اصلاً به سؤالاتى كه قرار بود از طرف مأمورين طرح شود فكر نمىكردم. به غير از من 24 دانشآموز ديگر از جمله هشت نفر از مدرسه خودمان (مروى) در آنجا بودند. لحظات اول خيلى برايم سنگين گذشت، ولى كمكم با ديگر دانشآموزان مشغول صحبت شدم. از يكديگر درباره علت و نحوه دستگيرى پرسيديم. مشخص شد كه آنها هم به دليل شكستن شيشه و دادن شعار بازداشت شدهاند. با گذشت زمان اضطراب ما بيشتر و بيشتر مىشد. ساعت 11 شب هنوز هيچ خبرى نبود. آثار گرسنگى كمكم پيدا مىشد. تا آن لحظه هيچ غذايى به ما نداده بودند. نيمه شب شد. دو وانت آوردند و ما را سوار بر آنها كرده و با خود بردند. هوا تاريك و ظلمانى بود. متوجه نبوديم كه در چه مسيرى حركت مىكنيم. فقط به نظرم آمد از آب كرج (بلوار كشاورز) گذشتيم. به جايى رسيديم كه تقريبا خالى از سكنه بود. وارد فضايى وسيع شديم كه دور تا دورش را سيم خاردار كشيده بودند. همينطور كه وانتها مسير سربالايى را مىپيمودند، من از دو مأمور نگهبان پرسيدم كه ما را كجا مىبريد؟ جواب داد: «ساكت باش! خفه!» دوباره پرسيدم. جواب نداد. تهديد كردم و گفتم: «يا مىگوييد اينجا كجاست يا خودمان را پايين مىاندازيم.» آنها نرم شدند و گفتند: «نه! تو را بهخدا اين كار را نكنيد، اينجا قزلقلعه است، ما شما را تحويل مىدهيم. ولى خب پس فردا آزادتان مىكنند. اگر خودتان را بيندازيد پايين، ماشين پشت سرى زيرتان مىگيرد و هم براى شما و هم براى ما دردسر درست مىشود. پس اين كار را نكنيد.» پليسى كه اين صحبت را كرد، پليس خوبى بود و راهنمايى و نصيحتى به ما كرد كه بعدها خيلى به دردمان خورد. او گفت: «ببينيد اينجا زندان قزل قلعه است. ديگر سر و كارتان با قنداق تفنگ و شلاق است، آنقدر بر سرتان مىزنند تا بميريد. هيچ كس هم از هيچ چيز مطلع نخواهد شد. حالا هر دَرى وَرى به ما گفتيد و فحش داديد عيبى ندارد، ولى بايد اينجا هرچه به شما گفتند بگوييد چشم. كوتاه بياييد. حواستان جمع باشد. شما محصلهاى اين مملكت هستيد، خودتان را به دردسر نيندازيد، هرچه گفتند قبول كنيد. شما هم بچههاى ما هستيد.» |