- شماره 83 ماهنامه «شاهد ياران» ویژه سرلشکر شهید حسن آبشناسان (1315ـ1364) با گفتوگوهایی در این باره با گيتي زنده نام (همسر شهيد)، امير «ناصر آراسته»، سردار «اسماعيل احمدي مقدم»، امير «سيد حسام هاشمي»، سرتيپ «احمد دادبين»، سرتيپ دوم ستاد «مسعود بختياري»، سرتيپ «سياوش جواديان»، سرهنگ «علي مرادي»، جانباز «امير احمد اسدي»، سرتيپ دوم نيروي هوابرد «شهرام رامتين»، سرتيپ دوم ستاد «فرهاد بهروزي»، سرهنگ «عليرضا پور بزرگ (وافي)»، سردار سرتيپ «حسن رستگارپناه»، سرهنگ ستاد «مجتبي جعفري»، امير نيكدل و حسن خرمي و كتابشناسي شهيد حسن آبشناسان منتشر شده است.
خـاطـرات احمـد احمـد (۲) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
دوران كودكى و تحصيلات ابتدايى وقتى كه هفت ساله شدم همراه برادرم محمود كه از نظر ذهنى و روانى بيمار بود، به مدرسه فروردين كه در همان محل بود مراجعه كرده و در كلاس اول نام نويسى كرديم. به خاطر بيمارى برادرم لازم بود كه من هميشه كنارش باشم. وضعيت محمود به نحوى بود كه بايد هرلحظه كسى در كنارش مىماند حتى شبها بايد يكى از اعضاى خانواده كنار او استراحت مىكرد تا مراقب حال او باشد.(1) به سبب شرايط بد اقتصادى خانواده ما، تحصيل من با دشواريهايى مواجه بود. به ياد دارم به خاطر نداشتن شلوار، مدت يك هفته به مدرسه نرفتم تا اينكه برادرم مهدى كه سرباز بود به مرخصى آمد و يكى از شلوارهاى نظامى خود را به من داد. شلوار را به رنگرزى بردم و بعد مادرم آن را برايم كوچك كرد. سالهاى اوليه مدرسه با همان شور و نشاط كودكى و سختيهاى اقتصادى طى شد. سالهاى آخر دبستان بود كه متوجه صحبتهاى بعضى از معلمها و گروههايى در مدرسه شدم. صحبتهاى آنها با مباحث اعتقادى و مذهبى كه فراگرفته و با آن بزرگ شده بودم، منافات داشت. گاهى هم در مساجد يا در جلسات مذهبىاى كه شركت مىكردم، مىديدم كه روحانيون از آنها انتقاد كرده و به مباحث و صحبتهاى آنها جواب مىدادند. حضور در اين فضاى دوگانه، آرام آرام ذهن مرا با برخى وقايع كه جنبه مذهبى و سياسى داشت آشنا مىساخت و كنجكاوىام را برمىانگيخت. كلاس پنجم بودم كه روزى معلم برخلاف معمول گچ و تخته پاك كن را كنار گذاشت و شروع كرد به صحبت درباره خدا و نظام خلقت. او گفت: «خدا چيه؟ خدا كيه؟ اين حرفها چيست؟ مگر آدم خودش عقل ندارد كه...؟» صحبتهاى او در من خيلى اثر كرد. طورى پريشان شدم كه با همان حالت بچگى احساس كردم ديگر ميل ندارم به مدرسه بروم. به خانه بازگشته و آنچه را كه رخ داده بود براى پدرم تعريف كردم. او كه سواد نداشت با همان سطح فكرى خود گفت: بچه جان! كفر نگو، حرفهاى بىدينى نزن! پدرم اين واقعه را براى دوستش آقاى عصار ميرمخمليان(2) تعريف كرد و بعد مرا به او معرفى كرد. روزى من به منزل ايشان رفتم. آقاى عصار از من درباره مباحث و صحبتهاى معلمم سئوال كرد. من نيز هرآنچه كه شنيده بودم با بغض بازگو كردم. بعد ايشان قلم و كاغذى برداشت و گفت: «اين مرد كمونيست است و حرفهاى بى دينى و كمونيستى زده است، من چيزى مىنويسم، آن را ببر و در كلاس بخوان!» بعد اينگونه نوشت: «بسماللهالرحمنالرحيم، قال رسولالله صلىاللهعليهوآله من عرف نفسه، فقد عرف ربه، هر كه خود را شناخت، پس خدايش را باز مىشناسد...» او درباره انسان، بدن، روح و جايگاه هر يك در نظام خلقت، مقالهاى جالب، خواندنى و طولانى نوشت. بعد از من پرسيد: «عمو! آيا تو روح دارى يا ندارى؟» گفتم: «دارم.» چرا كه اگر جوابى غير از اين مىدادم، مىگفت كه پس با مرده چه فرقى دارى؟ آقاى عصار درباره فرق آدم زنده با آدم مرده و اينكه آيا روح ديدنى يا ناديدنى (مرئى يا نامرئى) است صحبت كرد. من از اين صحبتها خيلى خوشحال شدم و آن پريشان حالىام از بين رفت. با همان حال و هواى كودكى حس كردم كه كس ديگرى هست كه از معلم ما بيشتر مىفهمد. من مقاله را پاكنويس كرده و روزشمارى مىكردم تا ساعت زنگ انشاء برسد. روز موعود فرارسيد و من پاى تخته رفتم و مقاله را خواندم. وسط قرائت مقاله بودم كه معلم، صحبتم را قطع كرد و گفت: «اين چيست كه مىخوانى؟ چرا اين را نوشتى؟» گفتم: «آقا، آن روز كه شما آمديد و گفتيد كه خدايى نيست، من رفتم تحقيق كردم. حالا مىخواهم نتيجه تحقيقم را بخوانم.» رنگ از روى معلم پريد، سرخ شد و گفت: «بس است ديگر، ادامه نده، برو بنشين.» گفتم: «نه، بايد تا آخرش را بخوانم.» بچهها نيز با من همصدا شده و گفتند: «خب آقا بگذاريد بخواند.» او به اجبار رضايت داد. من بعد از اينكه مقاله را به پايان رساندم، توضيح دادم كه آنرا چهكسى و براى چه برايم نوشته است. وقوع چنين رويدادى در دوران تحصيل ابتدايى و نظاير آن دايم فكر مرا به خود مشغول مىكرد. هميشه به دنبال چرايى قضايا و علت وقايع بودم. گاهى اوقات با مادرم درباره مسائل اعتقادى و اصولى صحبت مىكردم. به عنوان مثال برايم قابل قبول نبود كه خاك و آب به صورت تصادفى يك نعلبكى را به وجود آورده باشند. هنگام فرارسيدن ماه محرم و صفر مرتب در مجالس روضهخوانى و عزا شركت مىكردم و با بچههاى هم سن و سال خود، دسته سينهزنى درست كرده و در كوچهها راه افتاده و مىخوانديم: باز ماه محرم شد و دلها شكست قفل دل حضرت ليلا شكست با اينكه كودكى بيش نبودم ولى با همان درك و فهم، هيچگاه حاضر نبودم كه به دروغ قسم ياد كنم. قرآن زياد مىخواندم و در اين زمينه مادرم كمك خوبى برايم بود. او همان طور كه به رفت و روب خانه مىرسيد، غلطهاى قرآنى مرا مىگرفت و به اين طريق روز به روز انس من با قرآن و عشقم به ائمه اطهار و معصومين عليهالسلام بيشتر مىشد. همواره فقر و فلاكت اقتصادى و مادى مردم دغدغه ذهنى من بود. وضعيت اسفبار اقتصادى خانوادهها، در وضعيت ظاهرى فرزندانشان كه به مدرسه مىآمدند، نمودار بود. كمتر دانش آموزى بود كه وضعش خوب باشد. البته بعضيها كه پدرشان در آموزش و پرورش و يا يك اداره دولتى شاغل بودند، كمى وضعشان بهتر از ديگران نشان مىداد. در مواقع خاصى كه مسئولين مدرسه، به دانشآموزان مستمند كمكهايى ازقبيل كفش و لباس مىدادند، بيشتر والدين مراجعه و درخواست كمك مىكردند. فرهنگ مهاجر و قومى خانوادهها از طريق دانشآموزان به داخل مدرسه نيز نفوذ كرده بود. دسته بنديهايى بين آنها براساس زبان و اهليت محلى به وجود آمده بود كه در آنترك از ترك، فارس از فارس و كُرد از كرد حمايت و پشتيبانى مىكرد. |