انتشارات سوره مهر مجلدات اول و دوم از مجموعه سه جلدی «دایرةالمعارف انقلاب اسلامی ویژه جوانان و نوجوانان» را که پدیدآورنده آن دفتر ادبیات انقلاب اسلامی است، به ترتیب به چاپهای ششم و چهارم رسانده است.
خاطرات محمدرضا حافظنیا (۱۵) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
ايشان در وضعيتي قرار گرفت كه اگر از بيرون با داخل زندان كار داشتند از طريق ايشان وارد عمل ميشدند. زندانيان سياسي و عمومي، ايشان را قبول داشتند. آقاي ظريف جلالي عملاً در جايگاه سرپرستي زندانيان شورشي قرار گرفته بود و امور را خيلي خوب اداره ميكرد. روابط را خيلي خوب تنظيم ميكرد تا حادثه و مسئله خاصي پيش نيايد. من هم تلاش داشتم همكاري خيلي نزديكي با ايشان داشته باشم. از سوي ديگر مردم شهر مشهد وقتي شنيدند كه زندان بههم ريخته و شورشي صورت گرفته است بهطرف زندان حركت كرده بودند. منتهي پيش از آنكه مردم بخواهند در اطراف زندان استقرار پيدا كنند رژيم حلقهاي از نيروهاي نظامي را با تجهيزات كامل و تعدادي تانك دور زندان چيده بود. اين گروه غير از حلقة نيروهاي محافظ زندان بود. يك بار وقتي آمدم چرخي در اطراف محوطه زندان بزنم در همان قفس فلزي كه محل درب خروج و يا ورود افراد بود، يكي دو افسر وظيفه و همچنين سروان منافي را ديدم(66) از او پرسيدم: «اينجا چه كار ميكني؟» گفت: «ما را محافظ زندان گذاشتهاند.» گفتم: «عجب، محافظ ما شدي؟!» پرسيدم: «همان تانكهاي دسته خودم را آوردهاند اينجا؟» گفت: «بله، آقاي طاهري فرمانده گروهان هم اينجاست.» آقاي منافي به آرامي كنار گوشم گفت: «آقاي حافظنيا، اين رژيم بهزودي سرنگون ميشود ناراحت نباشيد، ميآييد بيرون.» گفتم: «بابا، من منتظر اعدام هستم.» گفت: «نه تمام شد.كار رژيم ساخته است.» اين شخص افسر تانك بود و او را آورده بودند تا محافظ زندان باشد او به من ميگفت نگران نباش.
زندگي در يك ويرانه روزها يكي پس از ديگري سپري ميشد و وضع بسيار آشفتهاي داشتيم، نه غذا بود، نه آب كافي، نه وسيلة گرمايي و نه هيچ چيز ديگر. زمستان سرد مشهد واقعاً طاقتفرسا بود. زندان پوشيده از برف و يخ بود.(67) تقريباً يكماه اين وضعيت به طول انجاميد. مأمورين كه خود را كنار كشيده بودند نه غذا ميدادند و نه امكاناتي را در اختيار ميگذاشتند، گويا ترجيح ميدادند ما از گرسنگي بميريم. ولي مردم خيّر شهر مشهد براي ما غذا ميآوردند. نانهاي ساندويچي به ما ميرساندند و مابين زندانيها توزيع ميكرديم. يك شلنگ آب هم از بيرون تا همان قفس فلزي آمده بود كه ميرفتيم سطلهاي زباله را ميشستيم و با آنها آب ميآورديم و در محل بندها و سلولها قرار ميداديم تا از آنها استفاده شود. زندان واقعاً به يك خرابه تبديل شده بود. چهره سياه و كثيفي پيدا كرده بوديم، ذغالي شده بوديم. هيچي نداشتيم، نه حمام و نه چيز ديگر. گاهي مجبور بوديم توي بشكههاي زباله با چوبهاي كارگاه تخريب شده یا چوب دارهاي قالي موجود در كارگاه، آب گرم كنيم و در همان هواي سرد و برفي خودمان را بشوييم. از برنج داخل انبار كه نميتوانستيم استفاده كنيم، اما آردها را آورديم و خمير درست كرديم. سر سطل زبالهها را به صورت «تابه» در آورديم و با روغنهايي كه از داخل انبار زندان تهيه شده بود نان روغني درست ميكرديم و میخوردیم.(68)
فكر فرار خلاصه اینکه دوره يك ماهه را با سختي و مكافات پشت سر گذاشتيم. تا اينكه زندانيان به فكر فرار افتادند. دربارة طرحهاي مختلف فكر شد تا اينكه همه به اين فكر افتاديم براي خروج از زندان دالان زيرزميني بزنيم، زحمت زيادي كشيده شد. نظريات مختلف ارايه و ابزارهايي هم ساخته شد راهكار و محل مشخص شد و كار حفاري و احداث دالان آغاز گرديد. زندانيها روز و شب كار ميكردند، منطقه هم آبرفتي بود، لذا كار در بستر شهر مشهد خيلي مشكل نبود. همه كار ميكردند. تا اينكه خبر دادند رسيديم به خارج زندان و انتهاي دالان را باز كرديم، همه نگران بودند مبادا سربازهايي كه با تانك، ماشين و پياده اطراف زندان ميچرخند به داخل آن بيفتند. زندانيان هم خوشحال بودند كه طرح با موفقيت انجام شده است و میتوانند فرار كنند. فرار نزديك بود كه گفتند: «از آن طرف، دالان كشف شده است.» دليل آن هم اين بود كه گفتند گاز اشكآور به داخل دالان انداختهاند. همه ناراحت و به دنبال جاسوسي بوديم كه اين خبر را داده است .(69) يكي دونفر را هم گرفتند و كتك زدند چون با پليس ارتباط داشتند. افراد عادي بودند ولي بههرحال طرح با شكست روبهرو شد و نتيجهاي نداشت. همه نااميد بوديم، تا اينكه اعلام شد بايد طرح ديگري براي فرار بريزيم، گفتند بياييم نردباني درست كنيم و ديوار داخلي زندان را كه به بندها منتهي ميشد سوراخ كنيم و نردبان را ببريم سمت ديوار بزرگتر كه ديوار خارجي زندان بود و طنابي به پايين آن ببنديم. قصد داشتيم افراد از اين طرف بروند بالا و از آن طرف ديوار خودشان را به پايين سُر بدهند، و فرار كنند. در واقع بهجاي طرح زيرزميني، طرح روزميني مطرح شد. در اين طرح چند مشكل وجود داشت، يكي اينكه نگهبانها سوراخ كردن ديوار را ميفهميدند. سربازها در برجكهاي ديدباني بودند و متوجه ميشدند حتي گفتند سر و صدا دارد. ديگر اينكه ممكن است جاسوسها خبر بدهند. ولي چارهاي نبود و بايد كاري انجام ميشد لذا يك جايي مشخص شد و كار را از همان نقطه شروع كردند. من خيلي اميدوار نبودم چون هم شكافتن ديوار مسئله بود و هم عبور از محوطه بين ديوار داخلي و خارجي كه منطقه ممنوعه به حساب ميآمد. نگهبانها دائم آنجا را به رگبار ميبستند و ما صداي رگبارشان را ميشنيديم. از طرف ديگر كمربند بيروني زندان هم هست که محل گشت تانكها و نيروهاي نظامي بود. همه اين مشكلات، فرار را با مشكل مواجه ميكرد. تا اينكه روز 26ديماه 1357 خبر فرار شاه را شنيديم. اين خبر ولولهاي در زندان ايجاد كرد و موجب خوشحالي و كسب نيرو بود، ضعف و پايان كار رژيم را ميشد بهخوبي از اين خبر درك كرد. در چنين اوضاع و احوالي زندانيان بيش از پيش در فكر يافتن راهي براي فرار بودند.
فرار از زندان يك شب حدود ساعت 9:30تا 10 بود كه در سلول آقاي جلالي دو نفری نشسته بوديم و درباره مسائل آينده با هم خصوصی صحبت ميكرديم. من گفتم اي كاش به زندانيان، چه آنها كه آزاد ميشوند يا آنهائیکه فرار ميكنند، آموزشهايي دربارة نحوة مقابله با تانك بدهم؛ چون رژيم براي سركوب مردم و تظاهرات داخل شهر از تانك استفاده ميكرد. من به خوبي بانقاط آسيبپذیر تانك آشنا بودم و ميدانستم چگونه ميتوان آنها را از كار انداخت يا چگونه ميتوان در اطراف آن سنگر گرفت و اينكه نقطههاي كور تانك كجاست؟ به همين دليل به آقاي جلالي گفتم اي كاش اين مطالب را طي كلاس آموزشي مطرح كنم تا وقتي اينها بيرون ميروند حداقل بتوانند به مردم آموزش بدهند و بدانند كه تانك فقط يك هيولاست و هيكل دارد اما در شهر كارآيي ندارد. مردم بيشتر از ظاهر آن ميترسند؛ در صورتيكه آسيبپذيرترين وسيله جنگي است و ميتوان آن را بهراحتي از كار انداخت. در ضمن همين بحثها بودیم كه فكر فرار خودم نیز به ذهنم رسيد و آن را با آقاي جلالي مطرح كردم و نظر او را در اين باره جويا شدم. لحظاتي به فكر فرو رفت و گفت: «بد نيست»، گفتم: «شما هم ميآييد؟» گفت: «نه، من هنوز در موقعيت سرپرستي زندانيها هستم و معمولاً مسئوليت امور زندان بهعهده من است صلاح نيست كه فرار كنم.» گفتم: «خوب است پس من بروم.» فكر ميكنم حدود ساعت 10 شب بود اخبار راديو مسكو را با آقاي جلالي گوش كرديم. بعد خداحافظي كردم و باتوكل به خدا رفتم. گفتم ميروم ببينم اوضاع چگونه است، اگر شدني بود كه ميروم، اگر نبود برميگردم. رفتم مقابل سوراخي كه در ديوار داخلي زندان ايجاد شده بود. هوا سرد و مهآلود بود و نگهبانها ديد كافي نداشتند اوضاع براي فرار مناسب بهنظر ميرسيد. هر چهار يا پنج دقيقه يك رگبار كوركورانه به اطراف شكاف ديوار شليك ميكردند. فضاي بين جدار داخلي و خارجي ديوارهاي زندان را هم به رگبار ميبستند تا كسي فرار نكند.
۶۶. شش ماه قبل در پادگان با هم بوديم. در يك گروهان بوديم او افسر كادر و فرمانده دسته سه تانك بود. منافی فردی مذهبي بود و با من هم خيلي گرم گرفت. ۶۷. از نظر زماني در ديماه سال 1357 بوديم. ۶۸. عملاً تا مدتها غذاي ما همين نانهاي روغنی دستپخت خودمان بود. ۶۹. رژيم سعي ميكرد افرادي از داخل زندانيان را بخرد و از آنها بهعنوان عوامل خود استفاده كند. آنها هم اخبار زندان را منتقل ميكردند و مشكلاتي را براي ما درست ميكردند كه نمونه آن همين مورد بود. |