شماره 78    |    21 تير 1391

   


«روایت زندگی حسن باقری» با 150 راوی

عنوان «روایت زندگی حسن باقری به کوشش سعید علامیان» با حجم 690 صفحه‌ای در نخستین نگاه خبر از ورود تازه‌ای به سرگذشت این فرمانده تاثیرگذار دفاع مقدس دارد. موسسه شهید حسن باقری یک دهه است که فعالیت می‌کند و سال گذشته مجموعه پنج جلدی «گزارش روزانه جنگ» از این فرمانده را عرضه کرد. حالا نخستین جلد روایت زندگی او که کتاب هشتم از مجموعه آثار شهید باقری محسوب می‌شود راهی بازار کتاب شده است. نکته دیگر نخستین نگاه، نام سعید علامیان است. او ...


«پاره‌هایی از آنچه اتفاق افتاد»، جلد3

در شماره‌های پیشین هفته‌نامه تاریخ شفاهی، جلدهای اول و دوم مجموعه 3 جلدي «پاره‌هايي از آنچه اتفاق افتاد» را معرفی کردم. این مجموعه شامل خاطرات كوتاه سربازان و نظاميان عراقي است كه با انتخاب، تدوين و شرح مرتضي سرهنگي و با گرافيك كوروش پارسانژاد در سال گذشته منتشر شده و براي دومين بار امسال با طرح جلد جديد و در قطع رقعي و 72 صفحه با شمارگان 2500 نسخه به تاز‌گي توسط انتشارات سوره مهر راهي بازار نشر شد. جلد سوم اين مجموعه، پانصد و نود و سومین كتاب از مجموعه آثار دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنري است.


روایت زندگی شهید «قدوسی» در کتاب «احیاگر مدرسه حقانی»

«احیاگر مدرسه حقانی» روایتی نو از زندگی شهید آیت‌الله علی قدوسی است كه به قلم حبیب‌الله مهرجو تدوین شده و توسط مركز اسناد انقلاب اسلامی منتشر می‌شود. مهرجو در گفت‌وگو با خبرگزاری كتاب ایران (ایبنا)، با اعلام این خبر كه نگارش «احیاگر مدرسه حقانی» را دو ماه پیش به پایان رسانده افزود: این اثر روایتی از زندگی آیت‌الله علی قدوسی است كه دوران كودكی تا شهادت وی را در قالب رمان در بر دارد. این کتاب بیشتر به فعالیت‌های شهید قدوسی در مدرسه حقانی، مبارزات انقلابی و سپس عملكردش در دادستانی كل كشور می‌پردازد.


شرح 26 ماه اسارت در كتاب «با كمپ»

«با كمپ» عنوان احتمالی كتاب محمدرضا ابوترابی است كه وی نگارش آن را در قالب خاطره با شرح 26 ماه اسارت در اردوگا‌های 16 و 20 عراق در سال‌های جنگ تحمیلی عراق علیه ایران انجام می‌دهد. ابوترابی در گفت‌وگو با خبرگزاری كتاب ایران (ایبنا)، اظهار كرد: من متولد سال 1347 هستم. در اول خرداد سال 1367 به جبهه‌های دفاع مقدس رفتم و 21 تیرماه همان سال در پاتك دشمن به اسارت درآمدم و پس از تحمل 26 ماه اسارت در اردوگا‌های 16 و 20 عراق به ایران بازگشتم.


نبود حمایت مالی، كار خاطره‌نویسی را سخت می‌كند

نویسنده كتاب «یوحنا» گفت: نهادهایی در استان مازندران برای تشویق مولفان در زمینه خاطره‌نویسی از جنگ تلاش بسیاری می‌كنند اما حمایت‌های مالی آن‌ها جواب‌گوی نیاز مولفان نیست. در خاطره‌نویسی زمان بسیاری صرف می‌شود و هزینه‌های زندگی كار را برای مولف سخت می‌كنند. حسن شیردل در گفت‌وگو با خبرگزاری كتاب ایران (ایبنا)، درباره كتاب «یوحنا» كه به تازگی در حوزه هنری استان مازنداران رونمایی شده اظهار كرد: میكاییل فرج‌پور به عنوان شخصیت اصلی خاطرات کتاب، یكی از رزمندگان اطلاعات عملیات لشكر 25 کربلا درسال‌های دفاع مقدس بوده است که از سال 1359به جبهه می‌رود و سال 1362 به اسارت نیرو‌های بعثی ارتش عراق در می‌آید.


نگاه متفاوتی به اسارت در «روزگار عسرت»

خاطرات هادی باغبان از وقایع اردوگاه‌های اسیران ایرانی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به قلم سید ولی هاشمی در قالب كتاب ‌«روزگار عسرت» توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. نویسنده این کتاب معتقد است که این اثر نگاه متفاوتی به جریان اسارت دارد. سید‌ولی هاشمی در گفت‌وگو با خبرگزاری كتاب ایران (ایبنا)، درباره كتاب‌ ‌«روزگار عسرت» كه روایتی از روز‌های اسارت «هادی باغبان» را به تصویر می‌كشد اظهار كرد: در اردوگاه‌های عراق ما دو نوع اسیر داشتیم؛ نخست گروهی كه نام آن‌ها در لیست صلیب‌سرخ ثبت شده بود و دوم گروهی بودند كه به اصطلاح به آنان صلیب ندیده می‌گفتند.


«آقا سید»

«آقا سید» نام كتابی از زندگی سردار شهید سیدمرتضی هاشمی به روایت همسر اوست كه به قلم طیبه كیانی نوشته شده است. قالب كتاب به صورت مصاحبه به دنبال پاسخ دادن به سوال‌هایی است که جواب آن‌ها سرگذشت این شهید را در بر دارند. طیبه كیانی در گفت‌وگو با خبرگزاری كتاب ایران (ایبنا)، درباره جدیدترین اثرش با عنوان «آقا سید» اظهار كرد: این كتاب زندگی شهید سیدمرتضی هاشمی را به روایت همسر وی اشرف هاشمی بازگو می‌كند. هاشمی نوزدهم اردیبهشت سال 1387 به دلیل عوارض ناشی از مجروحیت شیمیایی به شهادت رسید.


طعم تلخ جانبازی

روز جانباز امسال فرصتی نصیب ما شد تا در قالب یکی از تشکیلات فرمایشی اداره‏ها‏، از یکی ازآسایشگاه‏های جانبازان اعصاب و روان دیدار کنیم. از روز قبل خودم را آماده کرده بودم. قبل از اینکه راه بیافتم، یکی دوتا از همکارانم توصیه کردند: «نرو.. حالت خراب میشه!» یا «ول کن. عجب حوصله‏ای ‏داری تو!» ساعت 10 صبح یک اتوبوس جلوی درب اداره ایستاد تا 40 نفر از شیرمردان و شیرزنان منتخب اداره که به خودشان جرات مخاطره داده بودند، سوار آن مرکب جنگی شوند و به جایی بروند که قرار بود صبر و تحملشان امتحانی سخت و طاقت فرسا پس بدهد. ساعت 10 و 30 دقیقه صبح جلوی درب آسایشگاه بودیم. خنده‏ دار بود.آنجا جایی بود که یک عده برای آسایش می‏آمدند و یک عده در کمال ناباوری معتقد بودند که برای قرار گرفتن در مقابل ناملایمت‏ها به آن وارد می‏شوند. چه مردمان خودخواه و بی‏مهری هستیم ما.


دکوئیار- 598

یكی از سیاستمدارانی که در جریان هشت ساله دوره جنگ تحمیلی و قطعنامه 598 نامش بسیار شنیده شد خاویر پرز دکوئیار دبیرکل سازمان ملل است. وی که برای دو دوره پنج ساله از 1 ژانویه 1982 تا 31 دسامبر 1991 از سوی شورای امنیت به این سمت انتخاب شد(1) در 1971 نماینده دائم پرو در سازمان ملل و در شورای امنیت (ریاست ادواری شورای امنیت) بود و پس از آن ماموریت‏های مختلف بین‏المللی از جمله نمایندگی ویژه دبیرکل در امور قبرس ‏و افغانستان را برعهده گرفته بود. تلاش‏های سازمان ملل برای یافتن راهی برای توقف جنگ بین ایران و عراق به سال 1980 ‏یعنی آغاز جنگ باز می‏گردد.


تاریخ شفاهی رسوایی «جنگ دندان»

28 ژوئن 1997 «مایک تایسون*Mike Tyson » و «ایواندر هالیفیلدEvander Holyfield» در لاس‏وگاس به نبرد یکدیگر رفتند تا یکی از مثال‏زدنی‏ترین مسابقه‏های ‏مشت‏زنی را در تاریخ ماندگار این ورزش بیافرینند. هفت ماه پیش از آن هالیفیلد در یازدهمین دور مسابقه‏های حذفی تایسون را شکست داده و عنوان مدافع قهرمانی دنیا را به دست آورده بود. این دو قهرمان ‏مشت‏زنی در منش و شخصیت بسیار با یکدیگر فرق داشتند و در شیوه و توان جنگی نیز متفاوت بودند.


تاریخ شفاهی سبزپوشان ایرلندی

دوبلین، نوامبر 2011: همزمان با طنین‏اند‏از شدن آهنگ معروف ‘Rocking all over the World’ گروه استیتوس‏کو Status Quo، از بلندگوها، هوادارن ایرلند در استادیومِ آکنده از شادمانی آویوا (Aviva Stadium) غرق در افتخار شدند. با پایان یافتن مسابقات نفسگیر انتخابی جام یورو 2012 و پیروزی پنج بر یک در برابر استونی، برای اولین بار پس از بازی سایپان (Saipan) و سوان (Suwon) در جام جهانی 2002، «پسران سبز پوش» به سوی تورنومنت اصلی حرکت کردند.


تاریخ شفاهی کهنه سربازان ناتیک

بودجه ایالتی می‌تواند تا 30 هزار دلار به تامین طرح پژوهشی تاریخ شفاهی کهنه‏سربازان کتابخانه ناتیک* Natick اختصاص دهد. بودجه احتمالی 2013 ماساچوست، آن طور که مجلس ایالتی تصویب کرده، برای طرح پژوهشی تاریخ شفاهی ناتیک 30 هزار دلار لحاظ کرده است که خاطرات شفاهی نظامیان از جنگ جهانی اول تا کنون را در بر خواهد گرفت.


جوایز تاریخ شفاهی نیوزیلند

جوایز تاریخ شفاهی نیوزلند تنوع فوق العاده‏ای دارند. امسال تقریباً حدود 110 هزار دلار به 14 طرح پژوهشی تاریخ شفاهی به عنوان جایزه اهدا شد که دربرگیرنده موضوع‌های بسیار متفاوتی شامل کارگران سد آبی ماناپوری Manapouri Hydro Dam، زنان جزایر کاتهام Chatham Islands، و باشگاه ساحل غربی اوکلند Auckland’s West Coasters Club که شامل اوکلندی‏هایی که با جزایر جنوبی ساحل غربی ارتباط دارند.


یک رابطه دیالوگ‌محور: رویکردی به تاریخ شفاهی(2)

مهم‌ترین ایراد و اعتراضی که مورخان سنتی و معتقد به محافظه‌کاری در متدولوژی تاریخی به منابع شفاهی می‌گیرند به اعتبار و قابلیت اطمینان چنین منابعی مربوط می‌شود. آنان معتقدند که خاطره و ذهنیت یعنی گرایش‌ها و ساخته‌های ذهنی انسان موجب «تحریف» حقایق می‌شود از این رو نمی‌توان به روایات شفاهی تکیه نمود. در ابتدا باید گفت که این موضوع همیشه هم صحت ندارد؛ ضمن آنکه از کجا می‌توان اطمینان داشت که منابع و مأخذ مستند قطعی نیز از تحریفات جدی مصون مانده باشند؟ بنابراین، وظیفه مورخ در این حوزه این است که مانند سایر حوزه‌ها اطلاعاتش را از همه نظر مورد بررسی قرار دهد یعنی هر روایت را در کنار روایات و دیگر منابع گذاشته و مطالب آنها را با یکدیگر تطبیق دهد.


تفنگداران دريايي در عراق

مايکل شونفلد Michael Schoenfeld، در حمله‏ای که به رهبری آمريکا به عراق شد، اولين روزها را در پشت يک کاميون هفت‏تُني گذراند که غير از يک پوشش پارچه‏اي و تعدادي کيسه شن، که به سرعت به سختي سيمان شدند، محافظ دیگری نداشت. او به شوخي به همرزمانش مي‌گفت که نگران نباشند اگر نارنجکي به سمت آن‌ها پرتاب شود از پوشش پارچه عبور مي‌کند و در جاي ديگر منفجر مي‌شود. اما نه گلوله‏هايي که در راه بغداد، و در داخل شهر به سمت آن‌ها شليک می شد، شوخي بودند و نه تاکتيک‌هاي وفاداران صدام که پشت شهروندان عادي پنهان مي‌شدند.


وقتي براي ما مي‌نويسيد...
وقتي براي هفته‌نامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مي‌نويسيد، دوست داريم نکته‌هايي را در نظر بگيريد.
اين هفته‌نامه نوشته‌ها و دانسته‌هاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطره‌گويي، خاطره‌نگاري، يادداشت‌نويسي روزانه، سفرنامه‌نويسي، وقايع‌نگاري، روزشمار نويسي و... نشان مي‌دهد. حتي براي زيرشاخه‌هاي رشته تاريخ هم جا باز کرده‌ايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارش‌ها، مصاحبه‌ها، مقاله‌ها، يادداشت‌ها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميل‌تان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقاله‌ها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دست‌مان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اين‌باره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دل‌مان مي‌خواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفته‌نامه، با نوشته‌هاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلم‌مان از دايره اخلاق بيرون برود.

 


 

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۱۳)
به کوشش: حمید قزوینی 
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات انقلاب اسلامی 
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


واقعاً من بي‌خبر بودم، نمي‌دانستم چه خواهد شد تا اينكه مرا وارد سالن بزرگ زندان كردند. يك در كوچكي را باز كردند و گفتند برو داخل. اولش خيلي تاريك و تنگ بود. گفتم خدايا اينجا كجاست؟ اين دخمه كجاست؟ جلو رفتم. ديدم فضا باز شد، جمعيتي در آنجا بود، اول وارد اتاقكي شدم كه گويا رئيس آن بخش زندان در آنجا مستقر بود. استواري بود سيه‌چرده و خيلي خشن و عصباني. رفتم پيش او. نام من را ثبت‌ كرد و تختي به من نشان داد و گفت اين تخت شماست. نگاه كردم ديدم فضا خيلي كثيف و آلوده است. بعداً متوجه شدم اين زندان همان بند پنج زندان وكيل‌آباد مشهد است كه زندان اعداميها و حبس ابديهاست. آنها را در اين بند نگهداري مي‌كردند، بند عجيبي بود يعني همه آدمهايي بودند كه اميدي به اين دنيا نداشتند يا محكوم به اعدام بودند يا محكوم به تحمل حبس ابد. در اين محيط قيافه‌ها را كه نگاه مي‌كردي از جاسوس شوروي بين‌شان پيدا مي‌شد تا قاچاقچي، قاتل و معتاد و هروئيني و غيره. من هم كه زنداني تازه‌وارد بودم، اصلاً به اين مجموعه نمي‌خوردم. قيافه‌ها وحشتناك و ترسناك بود. به استوار رئيس بند مراجعه كردم و گفتم: «نمي‌شود جاي مرا عوض كنند؟ اصلاً تا چه زماني من در اينجا هستم؟ او هم با لحني توأم با عصبانيت و بي‌حوصلگي مرا به كلي نااميد كرد.
با خودم گفتم خدايا اين چه داستاني است؛ چرا من را ‌آورده‌اند و قاطي اينها كرده‌اند! اينجا جاي من نيست. از راه هم كه رسيدم برخي زنداني‌ها دور من را گرفتند و گفتند كه پول داري؟ با خود گفتم نكند اين هم مرحلة جديدي است از آزار دادن من. شب اول كه گويي يك عمر بود كه گذشت. به ياد سلول انفرادي افتادم و آرزو كردم اي كاش به آنجا برگردم. به‌قدري آن شب و روز بعدش به من سخت گذشت و از نظر روحي در فشار بودم كه هيچ‌وقت يادم نمي‌رود براي اولين بار در عمرم به فكر خودكشي افتادم. ابزارش هم بود.
ديدم قاشقهايي را تيز مي‌كنند. معمولاً مي‌گفتند تيزي، از اينها استفاده مي‌كردند خود زندانيان نيز با يكديگر از اين ابزار عليه هم استفاده مي‌كردند. اما با خودم گفتم: «ما مسلمانيم، و خودكشي گناه است.» خلاصه مانده بودم. در عالم خودم بودم و غم شديدي بر من حكم‌فرما بود. نه غذا مي‌خوردم نه ميل به چيزي داشتم و دعا مي‌كردم كه مرا مجدداً برگردانند به همان تك‌سلولي كه بودم. آن‌چنان اين محيط براي من آزاردهنده بود كه به انفرادي راضي‌تر بودم تا اين محيط. فكر مي‌كنم يكي دو روز گذشته بود كه در محوطة سالن بند قدم مي‌زدم، يك‌دفعه ديدم پشت يك ستوني آيات و رواياتي نوشته شده است و توصيه‌هايي درباره صبر و استقامت آنجا ديده مي‌شود. اين جملات براي من تازگي داشت. اينها در اين محيط؟! اين آدمها كه متوجه چنین مطالبي نمي‌شوند، چه خبر شده؟ متوجه شدم كه احتمالاً اينجا زندانيان ديگري و از جمله زندانيان سياسي را هم مي‌آورده‌اند يا مي‌آورند و پس از فشارها و سختيها پناه مي‌برند به اين گونه آموزه‌هاي ديني و مذهبي كه بتوانند در واقع نيروي مقاومت خود را در اين محيط افزايش دهند. فهميدم تنها من نيستم كه اين محيط بر او فشار روحي وارد مي‌کند؛ مثل اينكه بر ديگران هم اين فشارهاي روحي وارد شده است. بعدها از آقاي جواد منصوري دربارة اين بند پرسيدم. گفت: «در همان بند پنج من را يك شبانه‌روز بيشتر نگه نداشتند بعد منتقل كردند به بند ديگر. »(58) مرا چند روزي آنجا نگه داشتند ديدم قابل تحمل نيست. رئیس بند هم آدم خيلي خشن و بداخلاقي بود. باز هم از او پرسيدم: «من چند وقت بايد اينجا باشم؟» گفت: «معلوم نيست ممكن است تا آخر عمرت اينجا باشي!» اين مثل پُتكي بود كه بر سر من زدند اصلاً اميد مرا نااميد كرد.
او گفت: «بعضي آدمها هفت‌ ماه اينجا مي‌مانند و بعد مي‌روند دادگاه و در دادگاه تكليفشان مشخص مي‌شود.» با خود گفتم: «خدايا پس هر چه زودتر براي من جلسه دادگاه تشكيل شود تا از اين محيط نامناسب نجات پيدا كنم». يك هفته گذشت و اين وضع را هر طوري بود تحمل كردم. تا اينكه جواني را وارد بند پنج كردند. جواني دانش‌آموز و اهل تربت‌جام. اسمش هم مجيد رضائيان(59)  بود.
او را به جرم پخش‌ كنندة اعلامیه يا برگه‌هاي تبليغاتي در شهر مشهد دستگير كرده بودند. از قضا مثل اينكه در بندهاي ديگر جا نبود، او را آورده بودند به بند پنج. من خوشحال شدم كه يك هم‌نفس بين آدمهايي پيدا كردم كه اصلاً به همديگر نمي‌خورديم. من از تنهايي درآمدم و شروع كرديم به صحبت كردن. من از بيرون خبر نداشتم. او اطلاعات خيلي خوبي از بيرون داشت. فكر كردم كه اين اولين فرصت و شايد آخرين فرصت براي من باشد كه من بتوانم اطلاعات بيرون را بگيرم. از سویي هم فرصتي بود تا آنچه را در اين چند ماه بر سر من آمده بود از روز اول تا الان خصوصي با او درميان بگذارم چون تا به‌حال به كسي نگفته بودم كه چه پيش آمده و چه گذشته است. چه اوضاع و احوالي در دوران بازجويي زندان و انفرادي داشته‌ام. اصل عمليات را هنوز كسي خبر نداشت. چيزهايي را در بازجويي گفته بودم و چيزهايي هم هنوز در دل من بود. گفتم اين بهترين فرصت است ممكن است در اين فاصله مرا ببرند و اعدام كنند. مطالبي را به او بگويم تا اطلاع داشته باشد. خدا رسانده است. ديدم پسر خيلي خوبي است، سرحال و سرزنده است. البته او را چند روزي آوردند و بعد هم آزادش كردند. ديگر در زندان نگهش نداشتند. خيلي از مسائل را به او گفتم. حتي او به من دلگرمي‌ داد و گفت شما ناراحت نباش درست مي‌شود. گفتم به‌هر‌حال من كارم تمام شده و اينها را مي‌گويم كه يك كسي باشد حداقل اطلاع داشته باشد. كم‌كم از اين وضع خمودگي در بند پنج درآمدم. تا اينكه يك روز ديدم رئيس زندان كه يك سرواني بود براي بازديد آمد. من سريع رفتم پيشش. گفتم: جناب سروان من نه ابدي هستم، نه قاتل هستم، نه‌ قاچاق‌فروشم، نه جاسوس هستم، نه معتادم، نه سيگاري. هيچ كدام نيستم. شما را به‌خدا قسم اگر مي‌شود مرا از اين مجموعه خلاص كنيد. اينجا جاي من نيست. اين سروان آدم خيلي متين و خوش‌اخلاقي به‌نظر مي‌رسيد و برخلاف رئيس بند كه خشن بود، پرونده مرا از رئيس بند گرفت و باحوصله نگاهي كرد و بعد گفت كه چشم، من بررسي مي‌كنم و رفت. همان روز ديدم كه مرا از دفتر زندان صدا كردند. رفتم و گفتند شما را مي‌خواهند منتقل كنند به بند ديگر. خبر بسيار خوشحال‌ كننده‌اي براي من بود. آماده رفتن شدم. مرا بردند به بند 2 زندان مشهد. بند بزرگ و وسيعي بود. انگار من اصلاً از زندان آزاد شده‌ام. ديدم افرادي در آنجا بودند كه گرايش سياسي داشتند. همچنين كساني را كه در مشهد دستگير مي‌كردند مي‌آوردند آنجا و زندانيان عمومي و عادي نيز در آن بند زياد بودند. بند یک (يا همان بند سياسي) براي زندانياني بود كه محاكمه شده بودند و در كنار بند 2 قرار داشت و تا حدّي مي‌ديدم كه آنها چكار مي‌كنند. گاهي اوقات به كتابخانه مي‌رفتم. زندانيان بند یک هم مي‌آمدند و آنها را آنجا مي‌ديدم. اينجا آزادتر بودم و احساس مي‌كردم كه از آن وضعيت بند پنج نجات پيدا كرده‌ام. در همين حال منتظر وضعيت خودم و آينده خودم بودم تا اينكه يك روز گفتند شما ملاقاتي داريد.


۵۸ . جواد منصوري در سال 1324ش در شهر كاشان به‌دنيا آمد. وي در سنين كودكي به‌ تهران مهاجرت كرد و در جواني به فعاليتهاي سياسي و مذهبي روي آورد.
منصوري اولين بار در مهرماه سال 1344 به‌دليل عضويت در حزب ملل اسلامي دستگير شد. او در سال 1347 آزاد اما در سال 1351 مجدداً دستگير و تا ‌آذرماه 1357 در زندان ماند. وي به‌دليل روحيه انقلابي و مبارزاتي مدتي را به زندانهاي كرمانشاه و مشهد هم تبعيد شد. منصوری پس از پیروزی انقلاب مدتی فرمانده سپاه بود و پس از آن عمدتاً در وزارت امور خارجه در سمتهای سفارت و معاونت وزیر به فعالیت پرداخت.
۵۹ . رضائيان بعدها در سپاه پاسداران مشغول شد و از بچه‌هاي خوب سپاه بود. پس از مدتي نيز وارد كار مطبوعاتي شد و از پايه‌گذاران روزنامه‌هاي ايران و انتخاب بود. وي سپس در دانشكدة خبر به‌عنوان استاد مشغول كار شد. وي سردبيري روزنامه جام‌ جم را نيز عهده‌دار شد.




 
 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.