خاطرات محمدرضا حافظنیا (۱۲) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
البته كتاب هم خواستم اما ندادند، بعد از اصرار من يكي دو كتاب دادند كه يكي از آنها كتاب ريشهها(50) بود و ديگري كتاب نسل اژدها. غير از قرآن هيچ كتابي ديني ديگري به من ندادند. حفاظت و نگهباني از من در زندان هم خيلي شديد بود. وقتي ميخواستم به دستشويي بروم خيلي بااحتياط در را باز ميكردند، چند نفر در طول مسير ميايستادند تا من بروم و برگردم. حتي اجازه حمام هم نميدادند. يك حوض وسط حياط زندان بود كه فقط ميتوانستم داخل آن خودم را شستشو دهم. البته بعدها مرا به حمام لشکر بردند.(51) خلاصه خيلي سخت ميگرفتند. گاهي اوقات بعضي سربازها يا افرادي كه زنداني بودند به شكلي تلاش ميكردند تا با من تماس بگيرند و مطلبي را به من منتقل كنند. مثلاً يكي ميآمد پشت پنجره و ميگفت: مبارزه خوبي با اين نمروديان داشتي. من جوابي نميدادم چون نميدانستم آيا برنامه خودشان هست كه ميخواهند مرا امتحان كنند يا نه؟ حدود دوماه در اين سلول انفرادي بودم و سعي كردم با كسي حرف نزنم. فقط يك روز يك گروهبان كه نگهبان بود، در مسير دستشويي به آهستگي در گوشم گفت: «كاري يا سفارشي نداري؟» احساس كردم اين يكي راست ميگويد در عين حال اطمينان كامل هم نكردم، فقط به او گفتم اگر ممكن است به مادرم خبر داده شود كه من زنده هستم. چون ميدانستم مادرم چه روزگار سختي دارد. چون بعد از دستگيري من هيچ خبري از سرنوشت من نداشت و نميدانست من كجا هستم، هيچ كدام از اقوام و بستگان هم اطلاعي از من نداشتند. چون من در انفرادي بودم و با هيچكس ارتباطي نداشتم. اين گروهبان هم چيزي نگفت. بعدها اطلاع يافتم كه پيغام مرا رسانده است.(52) حدود دوماه از حبس در سلول انفرادي بازداشتگاه لشکر 77 خراسان گذشت و من تقريباً بيخبر از بيرون بودم. فقط گاهي سربازان بهصورت ايما و اشاره يا بهصورت خيلي مخفيانه به مقابل در سلول ميآمدند و اطلاعاتي راجعبه اوضاع و احوال بيرون ميدادند. من در اين مدت دائم قرآن ميخواندم و بهطور كلي از زندگي نااميد بودم. چون ميدانستم كه بههرحال بعد از جلسه دادگاه حكم اعدام من صادر خواهد شد. (53) در عين حال ترديدهايي هم گاهي در ذهنم ايجاد ميشد مبني بر اينكه شايد سير پرونده بهگونه ديگري بشود. مثلاً بهجاي اعدام حكم زندان بدهند، يا اينكه شرايط مربوط به بازپرسي عوض بشود و بخواهند از اول كار بازجويي را شروع كنند يا تحولات جامعه و گسترش نهضت مردمي وضع را تغيير دهد. بههرحال هيچگونه تصوير مشخصي از آينده خودم و وضع جامعه و نحوة رفتار رژيم نداشتم. در همين دورانِ بازداشت بود كه متوجه شدم حكومت نظامي براي اولين بار در اصفهان برقرار شده است.( 54) مدتي بعد هم اطلاع يافتم امام خميني از عراق به فرانسه رفته است و ديگر در عراق حضور ندارد. يك روز گفتند براي بازپرسي بايد به دادگاه بروم، لباس زيادي نداشتم(55) خيلي زود آماده شدم و رفتم. بازپرس يك سرگرد بود كه با چهرهاي عصباني و ناراحت سؤالاتي مطرح كرد و خواست كه پاسخ آنها را بنويسم. از آنجا كه زندان انفرادي خستهام كرده بود، تصور ميكردم اگر زودتر محاكمه شوم و حكم اعدام را اجرا كنند از اين وضعيت نجات پيدا ميكنم. بههمين دليل باخودم گفتم از اين بازپرس سؤال كنم كه بالاخره وضع من چه ميشود؟ لذا همين سؤال را پرسيدم. او فکر ميكرد كه من روحيهام را باختهام، خيلي سريع گفت: «ميخواهي چي بشود، معلوم است؛ حداقل محكوميت تو اعدام است!» من در دلم خدا را شكر كردم. الحمدلله! من همين را ميخواستم. بعد سرحال شدم، مثل اينكه جان گرفتم بالاخره اين آينده در انتظار من است. بازپرسي تمام شد و آمدم بيرون و با محافظت امنيتي شديد مرا به سلول برگرداندند. امّا احساس كردم يك مقدار آزادتر شدهام. بعضي از سربازها ميآمدند براي لحظهاي يك صحبت سرپايي ميكردند و زود ميرفتند. مثل روز اول ارتباط با من بسته نبود. يك بنده خدايي كه ظاهراً گرايش چپي داشت و آنجا بازداشت بود،(56) آمد دم پنجره و گفت كه خب رفتي بازپرسي چی شد؟ من خيلي خوشحال دستم را مثل چاقويي بردم زير گلويم و بهش گفتم اعدام! ديدم اين آقا جا خورد و يكدفعه گفت: «تو نميترسي؟» گفتم: «براي مسلمان اين چيزها ترس ندارد.» وقتي اين جواب را شنيد تو فكر فرو رفت. باز هم تأكيد كردم براي مسلمان هيچ ترسي ندارد. خيلي خوشحال و بشاش بودم كه ميخواهند من را ببرند محاكمه و اعدام كنند. خاطرة ديگري كه دارم اين است كه دوتا فرد مذهبي هم در بازداشتگاه پادگان بودند. اينها گاهي اوقات ميآمدند سر ميزدند و مخفيفانه يك احوالي ميپرسيدند. يكي از آنها سرباز بود. اهل ساوه بود و خيلي دلسوزي ميكرد. ميديد من چيزي ندارم، نه لباسي دارم، نه چيزي، يواشكي يك چيزي ميداد. مثلاً يك حوله به من داد، موادغذايي ميداد. البته خيلي مخفيانه و باترس چون برايش مسئوليت داشت.(57)
انتقال به زندان وكيلآباد يك روز اعلام كردند بايد آماده شوي، شما را ميخواهند منتقل كنند به زندان ديگري. تقريباً مهرماه 1357 بود. دقيق يادم نيست. شايد 20 يا 25مهرماه 1357 بود. آماده شدم. من را سوار ماشيني كردند و آوردند به زندان عمومي شهر كه زندان وكيلآباد مشهد است. آن زمان زندان وكيلآباد را نديده بودم و از نزديك نميدانستم كه موقعيتش دقيقاً كجاست. من را پياده كردند و آداب معمول زندان را در مرحلة ورود انجام دادند. لباسها را گرفتند، سرم را تراشیدند و لباسي به من دادند و انگشتنگاري کردند. همة اين كارها را انجام دادم. نميگفتند تو را كجا ميبريم و چه وضعي خواهي داشت.
۵۰. اين كتاب داستان غمانگيز اعزام بردگان و سياهان افريقا به امريكا بود كه مطالعه آن مرا بيشتر آزار ميداد. ۵۱. در شهريورماه هوا نسبتاً گرم بود اما در اوايل پاييز به مرور هوا سرد شد و امكان
استفاده از آن حوض نبود، لذا مجبور شدند مرا به حمام لشکر ببرند. جالب اين بود كه وقتي به حمام ميبردند حفاظت شديدي اعمال ميكردند. چند نفر مسلح با آمادگي كامل در اطراف محوطه داخل لشکر 77 ميايستادند. طرفين، پشت سر و جلوي من چند نفر مسلح داخل ماشين مينشستند و حركت ميكرديم. بهدنبال ما يك ماشين ريو با تعدادي سرباز مسلح ميآمد. تمام حمام را هم خلوت ميكردند و حالت اختصاصي پيدا ميكرد. حمام هم در محاصره كامل نيروهاي مسلح بود. وقتي اين وضعيت را ميديدم از خودم ميپرسيدم: مگر من چي هستم كه اينها از من وحشت دارند. با آنكه مدتها از حادثه گذشته بود و من در دستشان اسير بودم. ۵۲. بعد از انقلاب كه مدتي فرماندار تربتحيدريه بودم، ديدم اين گروهبان دبير شده است. او آمد و گفت: يادتان ميآيد كه من زماني نگهبان شما بودم؟ گفتم: آره، يادم هستم. اتفاقاً وي از افراد مذهبي آموزش و پرورش بود و پيغام زنده بودن من را همان موقع به اطلاع خانوادهام رسانده بود. ۵۳. البته شهادت آرزوي من بود و هميشه بهدنبال كسب فيض شهادت بودم. ۵۴. اين اخبار از طريق دو، سه سرباز يا افسروظيفه كه زنداني معمولي بودند و گاهي اوقات تماس ميگرفتند (مثلاً در مسير رفتن به دستشويي) به من ميرسيد. من متوجه شدم روند انقلاب در بيرون تشديد شده است. ۵۵. از همان روز اول يك بلوز و شلوار و يك جفت كفش داشتم كه هيچ تغييري نكرد و چيزي به آن اضافه نشد و از اين نظر ناراحت هم بودم. ۵۶. درجهاش را نفهميدم چيست. ۵۷. او از مردم انقلابي ساوه بود كه بعدها آمد و احوال من را پرسيد. حولهاش را تا سالهاي سال بعد از انقلاب بهعنوان يادگاري نگه داشتم چون در آن دوماه خيلي به دردم خورد. |