شماره 73    |    17 خرداد 1391

   


خاطرات «اميرسرلشكر حسين حسني سعدي» به چاپ مي‌رسد

محسن صادق‌نيا مشغول ضبط خاطرات اميرسرلشكر حسين حسني سعدي، معاون هماهنگ‌كننده ستاد كل نيروهاي مسلح از دوران فرماندهي در جبهه‌هاي جنگ‌تحميلي است. سازماندهي دانشجويان دانشكده افسري در آغاز جنگ در بخشي از خاطرات اين فرمانده ارتشي‌ تشریح شده است. صادق‌نيا، اميرسرلشكر حسين حسني سعدي را تاريخ زنده جنگ خواند و افزود: وي تا پيش از اين، حاضر به مصاحبه براي تدوين كتاب نشده بود اما پس از پيگيري‌هاي مستمر، سلسله جلسه‌هاي ضبط خاطرات را با همراهي سرهنگ مجتبي جعفري، رييس سازمان ايثارگران نزاجا و سرهنگ علي سجادي شروع كرديم و تاكنون 13 نشست با اميرسرلشكر حسني سعدي داشته‌ايم.


انتشار روایت «گوهر» از نگاه مردم «اشكذر» به جنگ

کتاب «گوهر: خاطرات خودنوشت مهدي جعفري نسب اشكذري» در سه بخش، وقایع انقلاب اسلامی تا پايان هشت سال دفاع‌مقدس را از دريچه‌اي متفاوت و از نگاه مردم اشكذر (از توابع استان يزد) روایت مي‌كند. سوره مهر ناشر اين اثر است. «گوهر» مفصل شده كتاب «باغ ننا»ست كه سال 1375 به همت دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنري چاپ شده است. موضوع كتاب «گوهر» خاطرات خود نوشت مهدي جعفري نسب اشكذري است كه در سه فصل با عنوان‌هاي «تا آغاز انقلاب اسلامي»، «تا آغاز دفاع‌مقدس» و «دفاع‌مقدس» نوشته شده و با دو بخش «تصاوير» با 27 عكس و «اسناد» به پايان مي‌رسد.


تاریخ نگاری انقلاب در گفت‌وگو با هدایت الله بهبودی(2)

بخش اول را درشماره پیش خواندیم. بخش دوم در ادامه می‌آید: اين گمان مي‌رود و بعضي‌ها اين را مطرح مي‌كنند. علتش هم اين است كه بيشتر اين آثار منشأش سازمان‌هايي هستند كه معمولاً منتسب به دولت‌اند و مي‌گویند كه اين‌ها يك بينش و يك ضلع خاصي را از انقلاب مطرح مي‌كنند. ولي انصافاً می‌بینید که شمار اين منابع فراوان است و دست‌مان هم براي استفاده از منابع خارجي، بسته است. شما مي‌دانيد كتاب‌های همه مراكزي كه در مورد تاريخ شفاهي در خارج از كشور كار كرده‌اند، چه اروپا و چه آمريكا، تقريباً همه‌اش در ايران موجود است، يا منتشر شده، يا براي محققي كه بخواهد به آن دسترسي پيدا كند، کار سختی نیست. باز هم مي‌دانيم كه ارجاع دادن به آنها فراوان بوده و هست و مشكلي هم در اين باره نداريم. بنابراين اگر اين گمان را كه به نظر من درست نيست، بپذيرند كه ما داريم از يك ضلع و از يك زاوية مشخص به انقلاب نگاه مي‌كنيم، اين جور نيست که از داشتن آنها محروم باشيم. بنابراين نگاه كردن به انقلاب از منشور منابعي كه در دست است، ممکن و جاری است.


«صنعت» خاطره نگاری در ایران

شاید از عنوان این مقاله کوتاه تعجب کنید و مثل خبرنگاری که دو هفته پیش با من مصاحبه کرد، تصور کنید که منظورم از «صنعت خاطره نگاری»، صنعتی و مکانیزه کردن خاطرات است! اگر چنین می پندارید، قطعاً اشتباه می کنید! در این مقاله می خواهم به یک موضوع آسیب شناسانه در حوزه خاطره و خاطره نگاری انقلاب و جنگ تحملی اشاره کنم که اگر عنایتی به آن نشود، خسارت-های جبران ناپذیری برای ادبیات خاطره نویسی در ایران و خاطرات شفاهی و حتی تاریخ شفاهی در این دیار خواهد داشت و آن چیزی است که می توان آن را «صنعت خاطره نگاری در ایران» می نامید.


بررسی یک ادعا

اقلیم خاطرات عنوان خاطره‌نوشته‌های خانم دکتر فاطمه طباطبایی همسر مرحوم حاج سیداحمد خمینی و عروس امام خمینی است که چاپ نخست آن در حدود 600 صفحه در سال 1389 ش منتشر گشت. در این سطور مبحث بر سر آن نیست که خاطرات از چه منظری و به چه منظوری و به چه نیتی گفته یا نوشته شده است و نقاط قوت یا ضعف آن چیست که البته کتابی ارزنده در امام خمینی‌شناسی است. بلکه سخن بر سر ادعایی است که سرکار خانم طباطبایی ـ که به سبب شخصیت فردی و انتسابهای خانوادگی و فامیلی به علما و مراجع مبارز و انقلابی و طراز اول ایران معاصر، مورد احترام است، دربارة تاریخ شفاهی بودن خاطره‌نوشته‌هایش در دو صفحة از پیشگفتار کوتاه کتابش بوده است.


تبیين در تاریخ *

اگر تاریخ را مطالعه کنش اجتماعی انسانها بدانیم، نخستین وظیفه مورخ شناخت این کنش ها و بافت اجتماعی و یا همانا فضای گفتمانی گذشته است. از این حیث، مورخین علاوه بر شناخت کنش ها و رسیدن به واقعیت های تاریخی قابل اعتنا، وظیفه تبیين و قابل فهم کردن کنش های مورد نظر را نیز بر عهده دارند. تبیين های مورد نظر مورخین و توضیح چرایی وقوع کنش ها در جهت تفهیم آنها، باید به گونه ای باشد که هم برای شخص مورخ در راستای مسأله ی پژوهشی و سوالات و فرضیاتی که مطرح کرده است قابل دفاع باشد و هم مخاطبین و کسان دیگری که به هر سببی با یافته های مورخین ارتباط بر قرار می کنند را متقاعد کند.


پشت خطوط دشمن

نیروهای یگان فنی و جهاد، بخصوص رانندههای لودر و بولدوزر، جزو نیروهای خط شکن جبهه بودند. یعنی کنار بقیه بچه هایی که راه را برای عملیات هموار می کردند، به دل خطوط دشمن می زدند. همیشه قبل از شروع عملیات، نیروهای فنی باید به جلو می رفتند و مسیرهایی را انتخاب می کردند که در حین عملیات بتوانند در اسرع وقت خودشان را به مناطق سوق الجیشی برسانند و خاکریزهای عملیات را بزنند. به همین جهت از دو یا سه شب قبل از عملیات، مسیرهایی که توسط نیروهای اطلاعات عملیات مشخص می شدند، به نیروهای مهندسی داده می شد و نیروهای مهندسی مسیرها را بررسی می کردند و اگر لازم می دیدند، چند دستگاه لودر یا بولدوزر مامور می کردند ...


«دختر شینا»؛ دختری که جنگ بزرگش کرد

در گوشه و کنار ایران عزیز افرادی هستند که بر گردن این کشور حق بزرگی دارند. قدم‌خیر محمدی کنعان یکی از این افراد است. او با انقلاب بزرگ شد و با جنگ بزرگ‌تر. قدم‌خیر محمدی کنعان در 17 اردی‌بهشت سال 1341 در روستای قایش رزن همدان به‌دنیا آمد. در سال 1356 و در 14 سالگی با ستار (صمد) ابراهیمی‌هژیر ازدواج می‌کند و صاحب پنج فرزند قد و نیم‌قد می‌شود. در بیست و چهار سالگی ستار را از دست می‌دهد و بزرگ کردن این بچه‌ها به دوش او گذاشته می‌شود و با گذراندن زندگی سخت و پرالتهاب ـ به خاطر حضور همسرش در جبهه‌های جنگ تحمیلی ـ در تاریخ هفدهم دی‌ماه 1388 بدون این‌که انتشار کتاب خاطراتش را ببیند، به دیدار همسرش در دیار باقی می‌پیوندد.


مردی که شاه نفس خود را مهار کرده بود

اخیراً کتابی با عنوان «بازرگان، اسوه صداقت و تقوا» (1) به قلم ابراهیم یزدی در فضای مجازی در چهارده فصل به بررسی شخصیت مهدی بازرگان پرداخته است. نویسنده در مقدمه کتاب به حضور در جلسات سخنرانی ماهیانه و یا جلسات هفتگی پرسش و پاسخ انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران که بازرگان در آن سخنرانی می‌کرد و نحوه آشنایی با وی اشاره کرده است. آشنایی با وی افق‌های جدیدی در ذهن وی و سایر جوانان ایجاد نمود. کتاب، مجموعه مقالات و سخنرانی‌های نویسنده است که به مناسبت‌های مختلف پیرامون شخصیت بازرگان و یا آثار بجای مانده وی رقم زده است. نویسنده در بخش اول «دیباچه ای برای سیر تحول قرآن» که در مرداد 1365 بنا به درخواست مرحوم دکتر فلاطوری به عنوان دیباچه ای ترجمه انگلیسی سیر تحول قرآن مهندس بازرگان نوشته شده، زندگینامه وی را به تفصیل شرح داده است.


گفت‌وگو با نوشیروان کیهانی‌زاده

در این سال‌ها بسیاری با نام «نوشیروان کیهانی‌زاده» را مصادف با آلبوم تاریخ دیده‌اند. او اکنون متخصص این است که بگوید در این روز چه اتفاقاتی در عالم رخ داده است. اما نوشیروان کیهانی‌زاده که از کرمان به تهران آمده بود تا رشته مهندسی را در دانشکده مخابرات، پیگیری می‌کند، به عشق روزنامه‌نگاری، با مهندسی خداحافظی می‌کند و سر در پی کاری می‌گذارد که سال‌های سال، همچنان عاشقانه آن را دنبال می‌کند. در این مصاحبه، اگر چه او روایت خود را از زندگیش بیان می‌کند اما می‌توان از لابه‌لای آن سخنان به تشکیلات روزنامه اطلاعات، تأثیری که داشت و نیز وسعت کار آن پی برد.


خدا از سر تقصیرات من بگذرد

اعتراف، همیشه جذابیت ژورنالیستی دارد. به خصوص اگر بفهمیم معترف، سر ما که مخاطب باشیم کلاه گذاشته و روزگاری داستان‌های خودش را به جای داستان خارجی به ما قالب کرده؛ به خصوص اگر بفهمیم دست بر قضا همان معترف حالا محمدحسن شهسواری رمان‌‌نویس شده. اوایل دهه 80 بود به گمانم. شده بودم مسؤول صفحه داستان ضمیمه یک روزنامه پر تیراژ. سردبیر آن ضمیمه تأکید داشت در هر شماره یک داستان کوتاه چاپ کنیم؛ یک شماره داستان ایرانی، یک شماره داستان خارجی.


گفت‌وگو باسید احمد سام مدیر مسؤول و سردبیر

سال 1368 بود. جنگ تمام شده بود و به این ترتیب، «دفاع مقدس» دیگر مانند سال‌های قبل اولویت اول نبود. اکنون جامعه در حال بازسازی بود. در دوران جنگ، تمرکز تمامی منابع مالی و انسانی بر پیروزی در جبهه‌ها و توجه به جنگ و توسعة فرهنگ دفاع مقدس بود. اما حال که صلح یا در واقع زمان آتش‌بس فرا رسیده بود، بخشی از نیروهایی که در خدمت جنگ بودند، آزاد شده بودند و بایستی صرف مسائل و موضوعات مهم دیگر می‌شدند. یکی از آنها ادبیات و هنر بود. ادبیات و هنری که پس از هشت سال جنگ، نوع جدیدی از آن نیز در کشور متولد شده بود که همانا شعر و قصة مربوط به جنگ و جبهه بود.


روزهای انقلاب در یادداشت‌های منتشرنشده شاهرخ مسکوب

دیروز اول محرم بود. پریشب حدود ساعت 30/9، نیم‌ساعتی بعد از منع عبور و مرور، سروصدا و همهمه‌ای شنیدیم. با گیتا رفتیم بالای پشت‌بام چون صدا از آنجاها می‌آمد ... بالا که رفتیم همسایه‌ها را دیدم که شعار می‌دادند. از دور، از سیصد، چهارصد متری هم صدای تیر تفنگ و مسلسل می‌آمد. شعارها از جمله اینها بود: الله اکبر، لا اله الا الله، ایران کربلا شده+هر روز عاشورا شده. نصر من الله و فتح قریب+ مرگ بر این سلطنت پرفریب. مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، مردم مسلمان را+شاه به آتش کشید. تلفن پشت سر هم زنگ می‌زد: اول «ا ـ ب» بعدش «د ـ ش»، «م ـ ی» ویکی دو نفر دیگر خبرهایی را که از جاهای مختلف شهر داشتند گفتند.


تاریخ شفاهی چیست؟ (2)

مصاحبه‌های تاریخ شفاهی، به رغم ارزش بی‌نهایت‌شان، از دردسر هم خالی نیستند. هر چند راویان از جانب خود سخن می‌گویند اما گفته‌‌های آنان چنین خصوصیتی ندارد. طُرفه اینجاست که تاریخ شفاهی به خاطر ملموسیت و بی‌واسطگی‌اش ما را دچار اشتباه می‌کند، رویکردی که مورخی به نام مایکل فریش(16) از آن به «ضد تاریخ» یاد کرده است. یعنی توجه به تاریخ شفاهی به خاطر بی‌واسطگی و القائات هیجانی‌اش،


تاریخ شفاهی در آمریکای لاتین

گفتار حاضر به بررسی رابطه میان تاریخ، تاریخ شفاهی و تاریخ شفاهی در آمریکای لاتین می پردازد. این نوشتار به این پرسش نیز پاسخ می دهد که آیا تاریخ شفاهی مقوله ای خاص از پژوهش های تاریخی است یا خود به مثابه ابزاری در دست پژوهشگر است. در عین حال این مقاله به این هم می پردازد که آیا تاریخ شفاهی در آمریکای لاتین ویژگی خاصی دارد یا و این که آیا به خودی خود یک رشته تخصصی هست یا خیر.


وقتي براي ما مي‌نويسيد...
وقتي براي هفته‌نامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مي‌نويسيد، دوست داريم نکته‌هايي را در نظر بگيريد.
اين هفته‌نامه نوشته‌ها و دانسته‌هاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطره‌گويي، خاطره‌نگاري، يادداشت‌نويسي روزانه، سفرنامه‌نويسي، وقايع‌نگاري، روزشمار نويسي و... نشان مي‌دهد. حتي براي زيرشاخه‌هاي رشته تاريخ هم جا باز کرده‌ايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارش‌ها، مصاحبه‌ها، مقاله‌ها، يادداشت‌ها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميل‌تان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقاله‌ها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دست‌مان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اين‌باره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دل‌مان مي‌خواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفته‌نامه، با نوشته‌هاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلم‌مان از دايره اخلاق بيرون برود.

 


 

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۸)
به کوشش: حمید قزوینی 
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات انقلاب اسلامی 
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


خلاصه در همين فكر و خيال بودم كه به بازداشتگاه رسيديم، در را باز كردند و هُلم دادند داخل. من وارد سلول شدم. در آنجا اولين چيزي كه بر زبانم جاري شد و حتي بلند هم گفتم كه فكر كنم آنها هم شنيدند ـ جمله «فزت ‌و رب الكعبه»(36)  بود. اين جمله را از عمق جان و اعتقاد قلبي گفتم كه موجب تقويت روحي من هم شد.
دقايقي بيشتر نگذشته بود كه چند نفر ريختند داخل سلول و من را بازرسي بدني كردند. از قضا يك دفترچه تلفن داخل جيب پيراهن نظامي‌ام بود كه آن را پيدا كردند. يك‌دفعه آهي در دلم كشيدم اما به روي خودم نياوردم. قبلاً تصميم داشتم اين دفترچه تلفن را پيش از اجراي عمليات از لباسم خارج كنم و آن را جا بگذارم، چون شماره تلفن بعضي از دوستان داخل آن بود، شماره دوستاني در دانشگاه، پادگان شيراز، شهر مشهد و جاهاي ديگر.
متأسفانه آن را فراموش كردم و زماني‌كه اين دفترچه را درآوردند به خودم آمدم و گفتم خدايا نكند اين بچه‌ها را بگيرند!؟
كار من عمليات ساده‌اي نبود. در آن محيط پادگان كسي نمي‌توانست جلوي يك افسر مافوق دستش را پايين ببرد چه رسد به اينكه فرمانده لشکر را مورد حمله قرار دهد. باوجود آنكه هيچ‌كس از برنامه من خبر نداشت با خود گفتم دوستانم را به احتمال زياد مي‌گيرند و زير شكنجه بلايي به سرشان مي‌آيد. درحالي‌كه جز خدا هيچ كس خبر نداشت. من هم عمداً به كسي نگفتم چون مي‌دانستم هيچ كس تحمل آن را ندارد. نه با انقلابيهاي مخالف رژيم مطرح كردم و نه با بچه‌مذهبيها، مي‌گفتم: «بيني و بين‌الله» طرح را خودم اجرا مي‌كنم و به هيچ كس هم نمي‌گويم. من مطمئن بودم هيچ كس از اين كار مطلع  نبود ولي باتوجه به قيافه و اندام و جثه كوچك من تا اينها بخواهند باور كنند طراح و مجري چنين حركتي هستم دوستانم را حسابي اذيت مي‌كنند.
لذا تصميم گرفتم حركت را كاملاً غيرسياسي جلوه دهم. يا كارم مي‌گرفت يا نمي‌گرفت. اگر نمي‌گرفت كه احتمال آن خيلي زياد بود، حداقل دوستاني كه تلفن ‌آنها در دفترچه بود خود را جمع‌وجور مي‌كردند چون خبر پخش مي‌شد و اگر در منازل خود مدرك سياسي داشتند آنها را مخفي مي‌كردند تا مشكلي براي ‌آنها پيش نيايد. در واقع نوعي اقدام تأخيري انجام مي‌شد.
به‌هر‌حال پس از پايان بازديد بدني از من سؤال كردند كه خانه‌ات كجاست؟ چه فرد يا افرادي با تو بودند؟ ماشين آنها چي بود؟ و سؤالهايي عجيب و غريب. من هم گفتم هيچ‌كس نبود.
گفتند فلان فلان شده هيچ‌كس نبود و شروع كردند به زدن.
هر چه مي‌گفتم بابا من خودم اين كار را كردم به‌هيچ‌وجه باورشان نمي‌شد.
بعداً من متوجه شدم كه شايعاتي پخش كردند كه اينها يك تيم بودند، يك ماشين بنز هم در خارج پادگان منتظر بوده كه من را فراري دهد. به‌هر‌حال تصور يك عمليات گسترده را داشتند.
از اين وحشت داشتند كه مبادا عمليات ديگري انجام بشود، يا در پادگان ديگري اين كار صورت بگيرد. اين اولين حركت به‌شمار مي‌آمد و براي آنها خيلي نگران كننده بود. خيلي برايشان اهميت داشت كه اين قضيه را بتوانند كالبدشكافي بكنند. به‌هرحال شروع كردند به بازجويي. در اولين مرحله كه شايد دو، سه ساعتي بيشتر طول نكشيد (تا حوالي ظهر) اصطلاحاً بازجوييهاي سرپايي توأم با كتك‌كاري انجام مي‌دادند. مثلاً مي‌پرسيدند: اينها اسامي كيست؟ نشاني آنها چيست؟ كجا زندگي مي‌كنند. مي‌گفتم: «من نمي‌دانم، الان ذهنم كار نمي‌كند.» بعد مي‌پرسيدند: «چرا اين كار را كردي؟ فشنگ چه جور پيدا كردي؟» مي‌گفتم:‌ «به‌خاطر اينكه حقم معافيت بود ولي من را معاف نكرديد و هر دو برادر را با هم آورديد سربازي.»
حالا برنامة معافيتي كه دنبالش رفته بودم وخودم هم به‌هم زده بودم بهانه قرار دادم. گفتم شايد اين موضوع بگيرد و عمليات غيرسياسي جلوه كند. اگر سياسي جلوه كند دمار از روزگار خيليها در مي‌آورند. با اين فرضيه وارد كار شدم. گفتند داستان چه بوده است؟ من هم شروع كردم به گفتن داستان و آنها هم گوش مي‌دادند. تقريباً به اين سمت رفتند كه گويا حادثه يك چيز عادي و معمولي بوده است.
حداقل اين سؤال هم به عقل‌شان نرسيد كه تو اگر مي‌خواستي فرمانده لشکر را بزني پس چرا نرفتي تو اتاقش اين كار را بكني؟
چرا آمدي در صبحگاه اين كار را كردي؟(37)
حدود ظهر يا نزديكيهاي ظهر بود كه آمدند مرا از آن سلول منتقل كردند به جاي ديگر. من نمي‌دانستم كه كجا مي‌برند. هنوز ضداطلاعات را نديده بودم. چون تازه به پادگان مشهد رفته بودم. حتي ميدان صبحگاه توپخانه را هم تا آن موقع نديده بودم.
حدود ظهر مرا به قسمتي بردند كه بعداً مشخص شد ضداطلاعات است.
ابتدا بردند داخل يك اتاق بزرگ نشاندند. يك كم غذا آوردند كه بخورم

به‌اصطلاح ناهار ظهر را آوردند. گفتم: «نمي‌خورم.» پرسيدند چرا؟ گفتم: «روزه هستم. ماه رمضان است غذا مي‌خواهم چكار؟ نمي‌خورم، روزه‌خواري هم نمي‌كنم.» هيچ‌كاري هم نمي‌كردند يك‌دفعه ديدم ستوان يكم طاهري كه فرماندة گروهان بود از جلوي اتاق عبور كرد.
چشمش كه به من افتاد از همان راهرو به من بدوبيراه گفت. من هم هيچ چيز نگفتم؛ چون برايم غيرمنتظره نبود و شرایط او را درک می‌کردم. مي‌دانستم پس از اين كار فحاشي مي‌كنند، كتك مي‌زنند و كارهايي از اين دست انجام مي‌دهند. براي من عادي بود.
بعد از چند دقيقه من را بردند به اتاقي ديگر. اتاق كوچكي بود. يك افسر سيه‌چرده و بلندقد هم كه به‌نظر مي‌رسيد آدم خشني است آنجا بود. مقداري ابزار و وسايل شكنجه مثل وسيله ناخن‌كشي و آب‌جوش و وسايل كتك زدن و... هم بود. همچنين غير از آن افسر دو مأمور ديگر هم بودند.
به‌محض ورود به اتاق همه لباسهاي من را درآوردند و كاملاً عريان شدم. بعد گفتند: «حقيقت را مي‌گويي يا همين‌جا تكه‌تكه‌ات كنيم؟!»
جواب دادم: «من كه گفتم برادرم!» گفتند: «تو گفتي و ما باور كرديم.» بلافاصله وصيت‌نامه را گذاشتند روي ميز جلوي چشمم. ديدم آن وصيت‌نامه‌اي را كه در خانه نوشته و داخل جيبم گذاشته بودم پيدا كرده‌اند. آنها در اين فاصله منزل را بازرسي كرده و وصيت‌نامه گيرشان آمده بود. البته چيزها و كتابهاي ديگر مثل اوضاع كلي جهان اسلام و سرزمين اسلام كه نوشته بودم آن هم گيرشان آمده بود و‌‌ آورده بودند. وصيت‌نامه را جلوي من گذاشتند؛ درحالي‌كه لباس به تن نداشتم و آنها هم آمادة اذيت كردن بودند. گفتند اين چيست؟ ديدم طرح غيرسياسي جلوه دادن كار نگرفت، با خودم گفتم هر چه مي‌خواهد بشود، فوقش من را شكنجه مي‌دهند و اين‌جور شهيد مي‌شوم. كتكها شروع شد، گفتم: چي بگويم من خودم كردم. گفتند: «كي پشتش بوده؟ كدام مجتهد فتوايش را داده؟ چه كسي باهات بوده؟ اينها كه اسم‌شان در دفترچه تلفن‌ات هست چه كساني هستند؟» دفترچه تلفن را گرفته بودند دستشان و مي‌پرسيدند فلاني كيست؟ اين كيست؟ من هم می‌گفتم نمي‌دانم. تلاش من اين بود كه 24 ساعت اصلاً هيچي نگويم كه خبر عمليات در همه ايران بپیچد و اين اشخاصي كه به نحوي با من از گذشته در ارتباط بودند لااقل فرصتي پيدا كنند كه خانه‌‌هايشان را خالي كنند يا كتابي، چيزي اگر داشته باشند بردارند و بدانند كه بالاخره ممكن است سراغشان بيايند. همانهايي كه در پادگان شيراز يا پادگان مشهد يا جاهاي ديگر يا در دانشگاه با هم ارتباط داشتيم.
از قضا همين‌طور هم بود. تقريباً حدود 24 ساعت با كتكهاي معمولي سپري شد. مشت ولگد! در همين حد بود. من هم حرفم يكي بود. اينكه خودم طراح و اجراكننده هستم و از طرحم هيچ‌كس خبر ندارد. البته واقعیت و حقیقت را می‌گفتم ولی برای آنها باورکردنی نبود.
بازجوها دنبال اين بودند كه رد پاي مجتهدين يا علماي ديني را پيدا كنند كه پشت سر اين قضيه بوده‌اند و به من مجوز داده‌اند.
مي‌گفتند: «چرا آدم كشتي، چرا قصد آدم‌كشي كردي، معلوم است كه تو مذهبي هستي و چون مذهبي هستي پس بدون فتوي اين كار را نمي‌كني آدم مذهبي فتوا مي‌گيرد. بگو ببينم كي پشت اين كاره؟» من هم مي‌گفتم: «به خدا هيچ كس، مجتهدش هم خودم بودم. فتوي هم خودم دادم. همه كارها را هم خودم كردم، عشق به شهادت مرا وادار كرد كه اين كار را بكنم.» اين هم ديگر ورد زبانم شده بود. اينها باورشان نمي‌شد. ولي در مقابل جز ‌آزارهاي سطحي و شكنجه كار ديگري انجام نمي‌دادند. البته چون در يك اتاق بسته و بدون پنجره بودم نمي‌دانستم چه وقت روز است، چه وقت شب. هيچ اطلاعي نداشتم، پس از ساعتها چيزي گيرشان نيامد. نكته جالب اين بود كه دائم از من شرح ماجرا را سؤال مي‌كردند كه چگونه فشنگ پيدا كردي؟ چگونه طراحي كردي؟ جزئيات اين مسائل برايشان خيلي مهم بود و اينها را بيشتر از من مي‌پرسيدند و لذا بخش عمدة بازجويي به توضيح و تشريح اين مسائل گذشت.


 ۳۶. اين جمله منسوب به اميرالمومنين امام علي(ع) است كه هنگام ضربت خوردن در سحر 19ماه مبارك رمضان فرمود: «به خداي كعبه رستگار شدم.»
 ۳۷. البته من در حدي نبودم كه چنين عملياتي را انجام دهم، اين لطف خدا بود و شايد مشيّت الهي بود كه مي‌خواست به‌دست بنده انجام بگيرد.
«ما رميت اذ رميت ولكن الله رما» (انفال، آيه 17) اين من نبودم كه عمليات را انجام دادم شايد خواست خدا بود كه بايد آن شب چنين كاري انجام مي‌شد. چون با يك صداقت و اعتقاد مذهبي حركت را انجام دادم.




 
 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.