خاطرات محمدرضا حافظنیا (۷) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
رسيديم به ميدان صبحگاه توپخانه كه ميداني بزرگ و زمين آن تر و تميز بود. واحدهاي رزمي و پياده و توپخانه با هزاران نفر سرباز و درجهدار و افسر همه دور تا دور ميدان ايستاده بودند. واحدهاي نظامي با تفنگهايشان و با سرنيزههايشان ايستاده بودند و يك ميدان رزم بزرگ را به نمايش گذاشته بودند. تا چشم كار ميكرد گروهانها و گردانها بهترتيب در اطراف ميدان استقرار پيدا كرده بودند. با سلاحها و سرنيزههايشان آماده رژه بودند. من هم ايستاده بودم. يعني در محلي كه بايد ميايستادم و هیبت لشکر و میدان در من و اراده من تأثیری نداشت. ناگهان متوجه شدم تيمسار شهيرمطلق فرمانده لشکر برگشته است و در محل صبحگاه حضور دارد! با خود گفتم: حتماً رمزي در اين كار است، او در تهران بود، چطور برگشته است، قرار نبود اينجا باشد حتماً سرّي در كار است. و خدا ميخواهد امروز كاري بهدست بنده ضعيف انجام شود. در همين حال و هوا بودم كه ديدم سخنراني سرلشکر شهيرمطلق شروع شد و او در سخنرانياش شروع كرد به بدگويي از مردمي كه به تظاهرات ميآيند و نغمهسرايي براي رژيم شاه و وفاداري به رژيم كه ما وظيفه داريم اين وطنفروشها را چنين و چنان كنيم. او حركتهاي مردمي شهرها را نفي ميكرد. ظاهراً در تهران آماده شده بود كه بيايد و تظاهرات مردم را سركوب كند. از اين اظهارات و رجزخوانيها خيلي عصباني شدم. گفتم: «خدايا تو شاهدي كه تا چند دقيقه ديگر من بايد صداي او را خفه كنم و اين را از كار مياندازم تا درسي و عبرتي باشد براي بقيه.» دائم اين مسائل را بهخود تلقين ميكردم و براي عمليات آماده ميشدم. بالاخره رژه شروع شد، گردانها بهترتيب رژه را در مقابل جايگاه آغاز كردند، ما تقريباً در وسط جمعيتي بوديم كه بايد از جلوي جايگاه رد ميشديم. وقتي راه افتاديم و به محلّي رسيديم كه ميخواستيم دور بزنيم و از كنار جايگاه عبور كنيم من به ستوان مختاري كه قدبلند و در سمت راستم بود گفتم: «آقاي مختاري من پاهايم درد ميكند، اگر ميشود شما بياييد اين طرف، من بيايم آنجا» گفت: اشكال ندارد. آمد اين طرف و من رفتم جاي او. خوشحال شدم كه حالا ديگر من كنار جايگاه هستم، يعني به سمت جايگاه هستم. چند قدمي كه رفتيم و به جايگاه داشتيم نزديك ميشديم گفت: «آقا بيا برگرد سر جاي خودت!» گفتم: «آقاي مختاري من پاهايم درد ميكند پس بايد اصلاً از گروهان بيرون بروم.» البته نميتوانستم از گروهان بيرون بيايم چون هنوز تا جايگاه فاصله داشتيم، بايد همراه بقيه حركت ميكردم. اگر جدا ميشدم، ميگفتند: آقا برو آن طرف. هم مجبور بودم با اين گروهان بروم و هم مجبور بودم بيايم به سمت جايگاه، گفتم توكل برخدا. اگر قرار است كاري انجام شود و خدا تا حالا اسبابش را فراهم كرده است بقيهاش را هم فراهم خواهد كرد. تصميم گرفتم از گروهان خارج شوم، ولی قبل از اينكه آنها بخواهند حالت قدمرو را شروع كنند. یعنی دو، سه قدم به جايگاه مانده و درحالیکه هنوز قدمرو شروع نشده، من از صف ميپرم بيرون. در همين فاصله اين فكر را مرور كردم و خوشبختانه رسيديم به همان نزديك جايگاه، تا خواست قدمرو شروع شود پريدم بيرون و كُلت را درآوردم و گلنگدن كشيدم. فرماندة لشکر هم داشت همانطور سان ميديد، انگشتان دستش به نشانة احترام نظامي به كلاهش چسبيده بود. من هم رو بهسمت فرمانده جايگاه تيراندازي كردم، هنوز همه داشتند كار خود را انجام ميدادند. تا اينكه صداي تيرها يكي پس از ديگري همه را وحشتزده كرد تير اول را زدم، دوم را زدم، ديدم او همچنان دارد سان ميبيند. سوم و چهارم را زدم ديدم افتاد و افراد لشکر هم پا به فرار گذاشتند. گفتم عجب لشکر توخالي! در همان حالت هنوز دو، سهتا فشنگ ديگر مانده بود، حملهور شدم بهسمت تيمسارهاي ديگر كه كنار جايگاه ايستاده بودند، اينها هم پا به فرار گذاشتند. يكي خودش را انداخت پشت بشكه و يكي پشت جايگاه و خلاصه اين لشکر با آن همه سلاح و نزديك دههزارنفر آدم، پراكنده شد. حالا من يكه تاز ميدان شده بودم و اينها پا به فرار گذاشته بودند. صحنه عجيبي بود و جالب. اينكه گردوخاكي هم بلند شده بود، يكدفعه ديدم فشنگها تمام شد. اولين خشاب داخل كُلت، هفت گلوله بود كه تمام شد. سريع سراغ خشابهاي ديگري كه در جيب شلوارم بود رفتم. اولين خشاب را درآوردم و پارچهاي که آن را پوشانده بودم انداختم بيرون. دكمه خشاب كُلت را فشار دادم، خشاب خالي افتاد بيرون. هنوز ميخواستم خشاب پر را جا بيندازم كه ديدم دستهايم از پشت قفل شد و يكي پريد و مرا از پشت محكم گرفت. ديگر نتوانستم كاري انجام بدهم، ظاهراً آجودان و يا از افسرهاي محافظ يا يك گروهبان بود كه مرا گرفت. هر كسي بود آدم خيلي قدرتمند و قدبلندي بود كه من يكدفعه ديدم كلهاش بالاي سرم ظاهر شد. ديگر نميتوانستم كاري بكنم. اسلحه و خشاب افتاد و مرا محكم به زمين زد. مشت و لگد و قنداق تفنگ بود كه به من ميخورد.(34)
دستگيري
درحاليكه زير مشت و لگد قرار داشتم يك لحظه سرم را برگرداندم و ديدم لشكري كه تا چشم كار ميكرد پُر از سرباز و درجهدار و افسر بود، همه صحنه را خالي كرده و پا به فرار گذاشتهاند. همانجا با خودم گفتم عجب! شاه به چه ارتشي متكي است! آنقدر توخالي كه من چند گلوله شليك كردم يك لشکر اينطور منهدم شد و از هم پاشيد، فكر ميكردم الان سنگربندي ميكنيم و با هم درگير ميشويم امّا خبري از اين چيزها نبود در همين حال و هوا بودم كه ديدم يكي با فرياد ميگويد نزنيد، نزنيد.(35) او اولين كسي بود كه آمد و مرا از آن جمع جدا كرد و سريع با انگشت تمام دهانم را بازرسي كرد. من آن لحظه پي نبردم كه او چرا اين كار را كرد اما بعدها فهميدم كه احتمالاً ميخواستند ببينند كه آيا قرص سيانور يا چيزي ديگر در دهانم بوده يا نه؟ بعد دستهاي مرا گرفتند و من را انداختند داخل يك خودرو و به زندان بخش افسرنگهبانی لشکر منتقل كردند. در طول مسير به آنچه اتفاق افتاده بود فكر ميكردم و اينكه چه سياستي در پيش بگيرم و چه رفتاري داشته باشم. چون بالاخره سؤال ميكردند و من هم بايد پاسخ ميدادم.
۳۴. اين حادثه بهرغم سانسور شديد اخبار، بازتابهاي مختلفي در رسانههاي داخلي و خارجي داشت. روزنامة آيندگان در شماره 3193 مورخ 24/5/1357 نوشت: «در اولين ساعات بامداد (23/5/1357) ستوان دوم وظيفه محمدرضا حافظنيا افسر وظيفه لشکر مشهد در يك حالت عصبي با اسلحه كلت چند تير به سوي فرمانده لشکر شليك کرده و او را مجروح كرده است. خبرنگار ما گزارش ميدهد بلافاصله ستوان نامبرده دستگیر شده و افسر مصدوم به بيمارستان اعزام میگردد. تا تحت درمان قرار گيرد. در بيمارستان افسر مصدوم مورد عمل جراحي قرار میگیرد که حال وي رو به بهبود است. خبرنگار ما گزارش ميدهد ستوان ياد شده در بازجوييهاي مقدماتي گفته است: فرمانده لشکر مسبب بدبختي من و برادرم میباشد زيرا ما را از خدمت معاف نكرده است.» همچنين روزنامه ليبراسيون چاپ فرانسه در مطلبي ضمن درج خبر تيراندازي به سوي فرمانده لشکر 77 خراسان نوشت: اين دومين مورد تيراندازي نيروهاي مسلح به امراي ارتش است.» (بولتن راديو تلويزيون ملي ايران ـ ش 125، ص 71) ۳۵. وي سرهنگي بود كه رياست آجوداني لشکر را به عهده داشت. فكر ميكردم آدم دلسوزي است و دلش براي من به رحم آمده است. درحالیکه آنهابه دنبال دستگیری سالم من برای کسب اطلاعات بودند. |