خاطرات محمدرضا حافظنیا (۶) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
سرباز هم چيزي نگفت و شروع كرد با من طنابها را باز كردن. رفتم صندوق فشنگ كُلت كمري را از داخل ريو آوردم به داخل اتاق و زير آن ميزي گذاشتم كه پشتش مينشستم. بعد سرم را انداختم پايين و شروع كردم به كتاب خواندن. همان سرباز مجدداً برگشت و آمد اسلحهاش را برداشت. ديدم كه باز هم كشيك ميدهد و از پشت شيشه به من نگاه ميكند و مرا زير نظر گرفته است. من هم خيلي آرام خودم را خم كرده بودم كه از آن طرف مرا نبيند. خيلي آرام بست قفل صندوق فشنگ را كه سيمپيچ كرده بودند باز كردم و بدون حركتي مشكوك و درحاليكه ظاهراً مشغول مطالعه بودم آن را باز كردم و بعد درِ جعبه را هم گشودم و سه خشاب پر از فشنگ را از داخل آن درآوردم و آهسته، آهسته آوردم بالا و روي همان صندلي كه نشسته بودم زير پاهايم جا دادم تا آن سرباز متوجه نشود. بعد خيلي آرام خشاب خالي اسلحهاي كه به كمرم بود درآوردم و گذاشتم داخل جعبه و يك خشاب پر از فشنگ را درون اسلحه گذاشتم. بعد دو خشاب پر هم گذاشتم در جيبهاي شلوارم(29). خوشبختانه تا اينجا موفق شده بودم. خدا را شكر ميكردم و خيلي خوشحال بودم كه فشنگ بهدستم رسيده است. مشكل بعدي من اين بود كه بايد بهگونهاي صندوق فشنگها را به داخل ريو برميگرداندم. نگهبان قبلي هم عوض شده و نگهبان ديگري جاي او آمده بود. بايد راهي پيدا ميكردم. در آن ساعات به فكر طرح عمليات و مبارزه و شهادت بودم و درگيري عملياتي ذهن مرا مشغول كرده بود. فكر ميكردم امشب آخرين شب حيات من در اين دنياست و ديگر زنده نخواهم ماند، فردا هم به فيض شهادت نائل ميآيم. همين افكار مانع خوابيدن ميشد. ديگر خيالم راحت بود كه فشنگ دارم و بالاخره يك اقدامي انجام خواهم داد. نزديكيهاي سحر، پيش سربازنگهبان رفتم و گفتم: «اين صندوق يا كيف فلزي خشاب كُلت، ديشب پيش من بوده و بهخاطر امنيت، آن را آوردم پيش خودم چون تأمين نداشت، حالا ميخواهم آن را برگرداندم سرجايش. طنابها را باز كن كه آن را برگردانم سرجايش.» او هم سريع تفنگش را گذاشت زمين و شروع كرد به باز كردن طنابهايي كه بسته بوديم؛ سپس رفتم بالا و خودم صندوق را گذاشتم سرجايش و باخيال راحت پايين آمدم. طنابها را به همان شكل اول بستم و برگشتم داخل اتاقم و گفتم اينهايي را كه ميخواهند روزه بگيرند صدا كنيد بلند شوند و سحريشان را بخورند. من هم ميروم تا سحري بخورم. اما ديگر ميل غذا خوردن نداشتم، اصلاً در يك عالم ديگر و در فضاي ديگري بودم. گفتم حالا اين سه، چهار ساعت را بدون خوردن هم ميتوانم تحمل كنم. دو، سه ساعت ديگر ميخواهم از اين دنيا بروم. حدسم اين بود كه يقيناً آنجا درگيري ميشود. علت اينكه سه خشاب هم برداشتم اين بود كه از يكي براي جايگاه، و از دو خشاب ديگر براي ادامة درگيري در صحنة صبحگاه لشکر 77 استفاده كنم، زيرا هدفم اين بود كه این اقدام بیسابقه سر و صدا كند. هدفم اين نبود كه مثلاً فرماندة لشکر را بزنم، من ميخواستم اين اقدام صدا كند تا هم مردم ایران دلگرم شوند وهم رژیم و شاه بترسد و نتواند به ارتش اعتماد کند و رژيم هم نتواند آن را مخفي نمايد و مثل بمب در ايران صدا كند. بنابراين ترور فرماندة لشكر بهانه بود نه هدف. حتي دنيا و رژيم هم نتواند بر آن سرپوش بگذارد. از سويي ميخواستم مردم ايران دلگرم بشوند. در واقع وقتي هشتتا دههزار انسان به عنوان سرباز و افسر و فرمانده در ميدان بزرگ صبحگاه حاضر باشند و از اينها تعدادي هم وظيفه باشند ديگر نميتوانستند حادثه اتفاق افتاده را مخفي كنند. من ميخواستم ميدان را تبديل كنم به صحنه جنگ و نبرد و آن دو خشاب را در واقع بهخاطر همين برداشتم. بههرحال با روحية شاد بهخاطر نزديك شدن به لحظه اجراي عمليات، مختصري غذاي سحري خوردم و آماده شدم. بعد از اذان، نمازم را خواندم و آخرين مناجاتها و راز و نيازها را باخدا كردم و از او كمك خواستم.
اجراي عمليات صبح همه چيز عادي به نظر ميرسيد. براي صبحگاهِ گردان و بعد از آن براي صبحگاه لشکر آماده شديم. برنامهای را که طراحی کرده بودم و فشنگهايي كه تهيه كرده بودم را براي ميدان بزرگ لشکر كه جديدالتأسيس و خاكي بود درنظر داشتم. قبلاً فضا و محيط را برآورد كرده، و موقعيت را سنجيده بودم و اصلاً فكر نميكردم ميدان صبحگاه ممكن است عوض شود. پس از مراسم صبحگاه گردان، قصد عزيمت به ميدان صبحگاه لشکر را داشتيم كه گفتند مراسم صبحگاه امروز در ميدان توپخانه برگزار ميشود! ناگهان از خود پرسيدم ميدان توپخانه كجاست ؟(30) من تا آن زمان اصلاً اطلاعي از آن نداشتم؛ و هيچ تصوري از آن در ذهنم نبود. باز به عالم ديگري رفتم، اين همه برنامهريزي، اين همه بگير و ببند، فشنگ تهيه كردم، حالا اگر آنجا نشد چه كنم؟ خلاصه باز فكر من مغشوش و نگران شد. ولي چيزي را نشان نميدادم و خودم را نباختم؛ بلافاصله به اين فكر افتادم كه صبر ميكنم حوصله به خرج ميدهم و ميروم به ميدان صبحگاه توپخانه، شايد بتوانم آنجا كاري كنم. در همين فكر و خيال بودم كه به نظرم آمد اگر نتوانستم طرح را اجرا و به جایگاه حمله کنم و احساس کردم فضا مساعد نیست هر طور شده طرح دیگری را اجرا میکنم. مصمم بودم كه همان روز عمليات دیگری را به نتيجه برسانم.(31) به طرحهايي كه بهعنوان جايگزين نقشه قبلي فكر ميكردم؛ حمله به مركز مهمي در پادگان، آتش زدن مخزن سوخت يا آمادگاه لشکر بود و اگر هيچ يك را نميتوانستم اجرا كنم، قصد داشتم سرگرد كوهستاني معاون گردان را كه ادعاهاي واهي ميكرد و بددهن بود هدف گلوله قرار دهم. خلاصه اینکه راه برگشت نداشتم، فشنگها را نميتوانستم برگردانم. پس از پايان صبحگاه حوالي ساعت 8ـ 9 صبح نيروها برميگشتند، يقيناً آنها صندوق فشنگهای کلت داخل ریو را باز ميكردند و ميديدند تعداد فشنگها و خشابها كم است و سريع موضوع را تعقيب ميكردند و احتمالاً سربازها همه چيز را ميگفتند و بالاخره من را بهعنوان افسرنگهبان بازداشت ميكردند. راه فراري نداشتم. پس بايد قبل از آنها ابتكار عمل را بهدست ميگرفتم. از آن لحظه به بعد بايد مترصد اين ميبودم كه در زمان مناسب دستم روي اسلحه برود و عمليات را شروع كنم. صبحگاه گردان برگزار شد و همه سر جاي خود ايستاده بوديم و باز اين سرگرد كوهستاني مثل هر روز سخنپراكني و رجزخواني خود را انجام داد. اين امر مرا بيشتر عصباني كرد و مصمّم شدم اگر هيچكس را پيدا نكنم بايد صداي او را خفه كنم.(32) پس از برگزاري مراسم صبحگاه گردان، عازم ميدان صبحگاه توپخانه شديم كه تا به حال آنجا را نديده بودم. در مسير كه ميرفتيم من بهعنوان فرماندة دسته يك تانک بودم: ستوان دوم وظيفه، مختاري كه از من قديميتر و فرمانده دسته دوّم تانک بود و کمی مشکوک بنظر میرسید نيز حضور داشت. ستوان يكم طاهري هم كه فرماندة گروهان یکم بود در جلو و بقيه گروهان هم پشت سر وی حركت ميكرد. در مسير كه ميرفتيم طبق معمول آقاي مختاري دربارة يكي از كتابهاي علياصغر حاجسيد جوادي(33) شروع به صحبت كرد. او ميخواست با اين حرفها خود را فردي انقلابي معرّفی کند، ولی من چيزی به رو نياوردم و در عالم خود بودم و از همان اول هم شروع كردم به لنگان لنگان راه رفتن و از اين كار قصد تمارض داشتم. ميگفتم پاهايم درد ميكند و نميتوانم راه بروم. دردي نداشتم ولي براي اين كار دليلي داشتم. ما سه افسر بوديم؛ يكي سروان منافي كه افسر كادر ارتش بود، ديگري همين آقاي مختاري و در آخر من. ستوان طاهري فرماندة گروهان هم جلو بود و ما سهنفر پشت سرش در حال حركت بوديم. چون بين اين مجموعه من از همه قد كوتاهتر بودم سمت چپ ميافتادم و وقتي گروهان بهسمت جايگاه لشکر دور ميزد آقاي مختاري كه قد بلند بود سمت راست و كنار جايگاه ميافتاد و ستوان منافي كه كادر بود و آدم متديني به نظر ميرسيد و رشتي هم بود وسط ميافتاد و من هم بهسمت داخل ميدان يعني دور از جايگاه ميافتادم. فكر كردم آن لحظهاي كه بخواهم بروم به جایگاه حمله كنم در حالیکه همه دارند قدمرو راه ميروند و جلوي جايگاه، پاها راست و كشيده است، و پشت سرم نیز افراد گروهان حركت ميكند و جلويم سروان طاهري است و سمت راستم فرماندهان دستههاي ديگر هستند بنابراين چكار كنم؟ همين مسئله معما شده بود براي من، چه جوري حلش كنم؟ به فكر افتادم از محل گردان، خودم را به تمارض و پادرد بزنم و بگويم من پاهايم درد ميكند و بگذاريد بروم كنار قرار بگيرم و جاي خودم را با مختاري عوض كنم، يعني مختاري بيايد اين طرف سمت چپ، درست سمت عكس آنچه تا آن زمان عمل ميشد. آنكه قدبلند است بيايد اين طرف و من كه قدكوتاه هستم بروم آن طرف و آرايش عوض شود. در راه كه ميرفتيم يكي دوبار به مختاري گوشزد كردم كه من پاهايم درد ميكند يا بايد در حالت قدمرو از گروهان كنار بروم يا اينكه جايمان را با هم عوض كنيم. گفت حالا يك كارش ميكنيم بگذار آنجا برسيم.
۲۹. اين دو خشاب را داخل يك دستمال گذاشتم و بعد وارد جيبم كردم تا از روی شلوار زياد به چشم نيايد و شبيه دستمال باشد. 30. میدان توپخانه، میدان قدیمی صبحگاه لشکر بود که تاکنون ندیده بودم. 31.آن روز مصادف بود با نهمماه مبارك رمضان و 23مرداد سال 1357 هجري شمسي. 32. وي بعد از انقلاب دستگير و فكر ميكنم به 9سال زندان محكوم شد. 33. دكتر علياصغر حاجسيد جوادي از نويسندگان و روشنفكران منتقد رژيم پهلوي بود. او بعد از انقلاب نيز منتقد جمهوري اسلامي بود و از ايران به فرانسه مهاجرت كرد. |