خاطرات محمدرضا حافظنیا (۵) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
وقتي به گروهان برگشتم به طرح عمليات فكر كردم. اولين طرحي كه نظرم را جلب كرد اين بود كه در ميدان جدید صبحگاه لشكر 77 در كنار گردان تانك كه محوطهاي خاكي بود و قرار بود فردا صبح مراسم صبحگاه در آنجا برگزار شود، عملياتي براي اجرا در همان مراسم طراحي كنم. بر اين اساس به فكر چاره افتادم كه چكار بايد كرد؟ حوالي غروب اعلام كردند چون شما بهعنوان فرماندة دسته يك از گروهان يك تانك، امشب آمادهباش هستيد، بقيه افسرها ميروند ولي شما در پادگان در مقام افسر نگهبان گروهان بمانيد. من از اين خبر خيلي خوشحال شدم. احتمال دادم مهمّات هم به من بدهند. خيالم راحت شد كه به آنچه موردنظرم هست خواهم رسيد و طرح عمليات را تهيه خواهم كرد. هنوز هوا روشن بود. پس از خروج ديگران سريعاً به سمت ميدان صبحگاه رفتم كه در مجاورت محوطه گردان بود تا اوضاع را با شرايط جديد بسنجم و ببينم اصلاً ميتوانم آنجا طرح را اجرا كنم و مثلاً جايگاه را به رگبار ببندم و كار را تمام كنم يا نه؟ نگاهي كردم، منطقه را ورانداز كردم ديدم ميشود كاري انجام داد. چون تانكهاي دستة من و بهخصوص تانكي كه من فرماندهاش بودم و بر آن مينشستم لوله و تيربار آن درست به سمت جايگاه ميدان صبحگاه لشكر 77 جهتگيري شده بود. اگر من دسترسي به فشنگ و تيربار ميداشتم و در اين جا كار ميگذاشتم صبح بهراحتي ميتوانستم بيايم پشت تيربار و جايگاه را با «كاليبر50 »(26) به رگبار ببندم. تانك من درست در مجاورت جايگاه اين ميدان بزرگ قرار داشت. از جهت موقعيت، شرايط مناسب به نظر ميرسيد ولي فقدان مهمات و چگونگي اجراي عمليات مشكل اصلي بود. برگشتم به محل دفتر گروهان كه خيلي هم از محوطه دور نبود. افطار كردم. در اين فكر بودم كه براي تهية مهمات و انتقال آن به تانك موردنظرم چكار كنم؟ يك كاميون ريو هم پر از مهمّات كنار درِ گروهاني كه آمادهباش بود توقف كرده بود تا اگر يك موقع لازم شد از آن در داخل شهر استفاده شود. البته اگر حادثهاي پيش ميآمد من اختيار نداشتم كه گروهان آمادهباش را سوار تانكها كنم و وارد شهر شويم، يعني بايستي بهعنوان افسر نگهبان از طريق تلفن به فرماندهان گروهانها و فرماندة گردان اطلاع ميدادم تا سريع بيايند و بعد با حضور آنها تانكها آماده و به شهر اعزام شوند. من يك افسرنگهبان بودم و اجازه نداشتم مهمات را بردارم، ولي مهمات كاملاً آماده در داخل يك «ريو»(27) قرار داشت. چادر و پردههايش را هم کشیده و با طناب محكم بسته و به اصطلاح لاك و مهر كرده بودند. اين ريو جلوي اتاقي توقف كرده بود كه من آنجا افسرنگهبان بودم و شب بايد آنجا ميماندم بهطوري كه اگر پنجره را باز ميكردم شايد 2متر با پشت ريو فاصله داشتم. از آن طرف هم پشت اين ريو يك پست نگهباني بود كه از من دستور نميگرفت و زير نظر مقامات ديگري بود كه پُست را عوض ميكردند. او سربازي مسلح بود و من حتي نميتوانستم به آن سرباز بگويم كنار برو يا چنين و چنان كن. البته برنامهريزي آنها حساب شده بود. هر چيز آماده، تانكها آماده، آدمها آماده، اين ريو پر از مهمات آماده، همه چيز آماده و هيچ مشكلي نبود. در عين حال قضيهاي كه ذهن مرا مشغول كرده بود اين بود كه چگونه من ميتوانم از داخل اين ريو مهمات بهدست بياورم. در اين فاصله هم افطار كرده بودم و هم بيكار بودم، جنجالي در ذهنم بود. در عالم خودم به لحظات پايان زندگيام فكر ميكردم. در همين حين به ذهنم خطور كرد كه حالا فرض كن به مهمات كاليبر 50 هم دسترسي پيدا كردم، چگونه آن را به تانك انتقال بدهم، ممكن بود نگهبانهايي كه در محوطة پادگان كشيك ميدادند بفهمند و دردسر درست كنند و طرح خنثي شود. اين مسئله را امكانسنجي كردم كه اصلاً شدني هست يا نه؟ نهايتاً رسيدم به اين نتيجه كه اين طرح امكانپذير نيست، چون هم دسترسي به مهمات داخل ريو و هم انتقالش به تانك و سوار كردن آن جملگي مشكل داشت.(28) بويژه اینکه انتقالِ مهمات يا دسترسي به آن عملي نبود؛ يقيناً طرح لو ميرفت و مشكل درست ميشد. از اين طرح صرفنظر كردم. بعد به فكر اجراي عملياتي به كمك ساير افسر وظيفههاي آمادهباش افتادم كه بعضاً مذهبي بودند. ولي ديدم اين کار هم شدني نيست. ممكن بود آنها را اصلاً وحشتزده كنم؛ چه برسد به اينكه بگويم بياييد در اجرا مشاركت كنيد كه ميخواهم چنين عملياتي انجام دهم. اين بود كه طرح ديگري به ذهنم رسيد و تصميم گرفتم با توكل به خدا و اتكاء به خود و در يك كار شخصي عمليات را اجرا كنم. فكر كردم هر طور شده براي كلتي كه با خشاب خالي دستم بود فشنگ تهيه كنم. گلولههاي كُلت در يك كيف دستي فلزي كوچك بود كه داخل ريو قرار داشت. بنابراين بر اين كار متمركز شدم كه بروم و هر طور شده به اين فشنگها دسترسي پيدا كنم. در همه ساعات شب به همين چيزها فكر ميكردم. طراحي، ارزيابي، تحليل و امكانسنجي كه بالاخره كدام كار را انجام بدهم، نهايتاً ساعت حوالي 12 احساس كردم تقريباً همه خوابيدهاند. چون سحر هم يك عده براي سحر خوردن بيدار ميشدند. فكر كردم كه نخوابم، به خودم فشار بياورم و 4ـ 3 ساعتي تا سحر بيدار بمانم تا بتوانم به فشنگها دسترسي پيدا كنم و هر طور شده سرباز نگهبان را دست به سر كنم. حدود 1 بامداد رفتم سراغ او و گفتم شما خسته نميشوي؟ گفت: نه. گفتم: «به هر حال اگر خسته شدي ميتواني بروي استراحت كني من بيدارم.» او زير نظر من نبود ولي من يك ستوان دوم بودم و او يك سرباز عادي كه احترام خاصي براي مافوق قائل بود. اول گفت: «نه، نه من اصلاً نميخوابم من استراحت نميكنم.» مرحلة اول مذاكرات با اين سرباز به نتيجهاي نرسيد. همه خوابيده بودند، خلوت و سكوت خوبي بر محيط آسايشگاه و گروهان و اتاق افسرنگهبان حاكم بود. من برگشتم به اتاق و مجدداً به فكر رفتم كه چكار كنم. مدتي گذشت مجدداً رفتم سراغش، ديدم چارهاي ندارم. بالاخره هر جوري هست بايد امشب به فشنگ دسترسي پيدا كنم، چون كارم در گرو همين بود. ميخواستم به جايگاه صبحگاه پادگان حمله كنم. البته شنيده بودم كه فرماندة لشکر در تهران است، گفتم حداقل جانشينش را ميزنم كه بالاترين مقام پادگان است. بالاخره سرباز بعد از اصرار زياد قبول كرد كه برود و بخوابد. او به داخل آسايشگاه رفت و من شدم افسرنگهبان و هم نگهبان ريوي پر از مهمّات. وقتي كه حدود، يكربع و شايد نيمساعتي گذشت و مطمئن شدم كه آن سرباز پست رفته و خوابيده، به كنار ريو آمدم. آرام آرام طنابها را باز كردم تا بتوانم صندوق فشنگ را بيرون بياورم. در همين حين، نميدانم همان سرباز بود كه برگشت يا كس ديگري كه مرا در حال باز كردن طنابها ديد. خيلي نگران شدم. اما چون افسر بودم ميتوانستم يك توجيهي داشته باشم و امر و نهي بكنم. خودم را نباختم و به آن سرباز گفتم: «من به امنيت فشنگهايي كه در داخل ريوست اطمینان ندارم و اينها را بايد منتقل كنم به اتاق خودم و در آنجا نگهداريش بكنم تا پيش چشم خودم باشد.»
۲۶ . نام نوعي مسلسل خودكار و سنگين است. ۲۷ . نام نوعي كاميون نظامي است كه بیشتر در ارتش از آن استفاده ميشد. ۲۸ . البته براي اجرا فكر كردم هنگام عزيمت به مراسم صبحگاه عمومي من خودم را به تمارض بزنم و بگويم مريضم. ديشب خسته بودم، بيدار بودم، پايم درد ميكند و... |