خاطرات محمدرضا حافظنیا (۲) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
اولین مأموریت
دو هفته از آغاز كار گذشته بود، روزی در خانه، حوالی بعد از ظهر، داشتم ناهار میخوردم كه در زدند. رفتم در را باز كردم، دیدم از پادگان یكی را بهدنبال من فرستادهاند. گفت: باید به پادگان برگردی چون اعلام آمادهباش كبوتر یا زرد شده است. گفتم: «تازه رسیدهام و ناهار میخورم.» گفتند: «بههرحال باید سریع به پادگان بیایی!» این اولین تجربة من از آمادهباش نظامی بود تا قبل ازآن هیچگونه آشنایی با فرهنگ و موضوع آمادهباش نداشتم. به ناچار خیلی سریع غذا خوردم و لباسهایم را پوشیدم و راهی پادگان شدم. با خودم فكر میكردم لابد مانور است؛ چون شایع بود كه بهزودی یك مانور برگزار خواهد شد. به پادگان كه رسیدم بلافاصله عازم محل گردان تانك شدم. تا چشمم به محوطه گردان افتاد احساس كردم اوضاع جور دیگری است و از سطح یك احضار ساده فراتر است. از چند نفر پرسیدم چه خبر است؟(10) گفتند: «شهر شلوغ شده است و میخواهند ما و تانكها را به داخل شهر اعزام كنند!» من با وضعیت روحی و روانی خاصی كه بهواسطه كینه و نفرت از رژیم و ارتش داشتم یكه خوردم. مایه ننگ بود. از اینكه بخواهند از وجود ما علیه انقلاب و مردم استفاده كنند. مرتب خودم را سرزنش میكردم كه «حافظنیا» مگر تو مردهای كه مردم كشته و شهید بشوند و تو ابزار رژیم شاه علیه آنها قرار بگیری؟ در همین فكر و خیالها بودم كه گفتند تانكها آماده اعزام هستند، بروید و آماده حركت بهسمت داخل شهر شوید. اتفاقاً دستة اول (5 تانك تحتامر من) دَم بوت 7 لشکر 77 خراسان واقع در خیابان سردادور آماده ورود به داخل شهر بودند. من بین خود و خدا مانده بودم كه چكار كنم؟! به هیچكس هم نمیتوانستم چیزی بگویم. نه میتوانستم مشورت كنم، نه میتوانستم بروم، نه میتوانستم نروم. مانده بودم كه خدایا چكار كنم؟ در همین حالت اضطرار، دیدم تعدادی افسر ارشد شهربانی آمدهاند و در كنار خدمه، بالای تانكها ایستادهاند. حضور افسران شهربانی در پادگان ارتش غیرمنتظره و عجیب به نظر میرسید.(11) اگر من فرمانده دسته یك بودم پس اینها چه میكنند!؟ اصلاً سر در نمیآوردم. در عین حال جرئت سؤال كردن هم نداشتم.(12) گیج و مات مانده بودم كه داستان چیست؟ یك لحظه با خودم گفتم بهتر است همین جا دیگر تكلیفم را با دنیا و زندگی دنیایی روشن كنم. بالاخره كه چی؟ این اول كار است. امروز ما را وارد شهر میكنند و علیه مردم به كار میگیرند، فردا ممكن است در صحنههایی دیگر و خشنتر، ما را علیه مردم وارد صحنه كنند تصمیم گرفتم در همین ابتدای كار ضربه شصتی نشان بدهم. قصدم این بود كه بروم اسلحه كُلت را تحویل بگیرم و با آن كاری انجام دهم. دو طرح به ذهنم رسیده بود یا در داخل شهر و در مقابل دیدگان مردم و در بالای تانک برگردم و چند تن از فرماندهان شهربانی را با تیربار کالیبر 50 هدف قرار دهم، یا اگر امكان عزیمت به شهر را نیافتم در همین پادگان چند نفر از همین افسران شهربانی را هدف قرار دهم كه بالاخره من را میزدند و به آرزویم كه شهادت بود میرسیدم.(13) در افكارم غوطه میخوردم و در گوشهای ایستاده بودم كه گفتند برو اسلحه و فشنگ بگیر. بهسمت آن محل رفتم و در صف ایستادم تا نوبتم شود. در حالیكه در صف ایستاده بودیم و طرحهای مختلفی را در ذهن مرور كردم. ناگهان فرمانده گروهان گفت كه نیازی نیست شما بیایید! من خیلی عادی پرسیدم: «اینجا بمانم چكار كنم؟» جواب داد: «گفتند شما اینجا به صورت آمادهباش در دفتر گروهان بمانید.» گفتم: «جناب سروان یعنی من مهمات نگیرم؟» گفت: «نه! لازم نیست. شما با همان اسلحه و خشاب خالی در حال آمادهباش بمانید، تا خبرتان كنیم.» پرسیدم: «پس تانكها چه میشود؟ یعنی من دیگر فرماندة تانك نیستم؟» گفت: «فعلاً لازم نیست، من خودم هستم، شما هم همینجا بمانید!» اصلاً همه چیز عوض شد، گویا تمام امور لحظه به لحظه مسیر دیگری را طی میكرد و من نمیدانستم كه تقدیر الهی چیست؟ از یك طرف نقشههای جدیدم نقش برآب شد و از طرف دیگر باید به عنوان افسر آماده داخل اتاق گروهان ماندگار میشدم تا اگر اعلام نیاز شد به محل عزیمت كنم. تا حدود ساعت 11 شب در محل گروهان قدم زدم و هیچكاری نداشتم. در تمام این مدت به فكر فرو رفته بودم و به چگونگی اجرای تصمیم میاندیشیدم. البته در ظاهر تلاش داشتم به گونهای عمل كنم كه كسی شك نكند و رفتاری عادی داشته باشم اما درونم دنیایی پر از غوغا بود، پرتلاطم و نگرانكننده، واقعیت آن است كه تصویر و تصور آن لحظات فقط برای خود من مقدور است. اساساً امكان به زبان و قلم آوردن آن حالت و شرایط وجود ندارد. حالت انسانی كه خود را در آستانه هجرت از این دنیای مادی میدید و مترصد اجرای عملیاتی شهادتطلبانه بود. ساعت حوالی یازدهونیم شب تانكها به پادگان برگشتند. از خدمه تانكها پرسیدم: «موضوع چه بود؟ اوضاع شهر مشهد از چه قرار است.» جواب دادند: «آقای كافی(14) در مسیر قوچان با خودرویی تصادف كرده و كشته شده است. این خبر موجب تجمع و تظاهرات مردم مشهد مقابل حرم شده است.(15)» شاید این اولین اجتماع بزرگ و اعتراضی مردم مشهد بود. و از آنجا كه رژیم چنین سابقة اعتراضی در مشهد نداشت، سراسیمه به هراس افتاد و تانكها را وارد شهر كرد.(16) البته بعدها رفته رفته فضای برخورد نظامی با مردم تشدید گردید و در سایر شهرها هم از چنین شیوهای استفاده شد. مثل اصفهان كه حكومت نظامی اعلام شد و برخورد تندی با مردم صورت گرفت. بههرحال من میخواستم دربارة وضعیت شهر اطلاعاتی كسب كنم، اما چون آخر شب بود و از طرفی آمادهباش هم لغو شد و نیروهای اعزام شده به داخل شهر بازگشتند، ترجیح دادم از همانها سؤال كنم. فردای آن روز بعضی از خدمة تانكها ادعاهایی میكردند كه مثلاً من بودم كه این جمعیت را پراكنده كردم، من بودم كه برجك را چرخاندم، من بودم كه تیرهوایی شلیك كردم و اگر من نبودم این جمعیت پراكنده نمیشد و خلاصه اقدامات خود را به رخ همدیگر میكشیدند. من هم میشنیدم و كوچكترین عكسالعملی از خود نشان نمیدادم، فقط میشنیدم و در درونم غوغایی برپا بود. مرتب میگفتم خدایا چه شد؟ چرا من نتوانستم بروم؟ این فرصتی بزرگ برای من بود كه ضمن اجرای عملیات به فیض شهادت نیز نایل شوم. شاید چنین فرصتی دیگر نصیبم نشود.
۱۰. بیشتر از افسر وظیفهها سؤال میكردم. در بین آنها یكی دونفر مذهبی بودند كه با هم ارتباط داشتیم. از جمله فردی بهنام «مختاری» و دیگری بهنام «عباسزاده بیدختی» كه فارغالتحصیل رشته شیمی از دانشگاه مشهد بود. از قضا او هم از پادگان شیراز آمده بود. رفاقت من با عباسزاده بیشتر از مختاری بود. 11. بنظر میرسید درجه آنها از سرگرد به بالا بود كه روی هر تانك یكنفر ایستاده بود. 12. فرماندة گروهان ما كه باید از او سؤال میكردم یك افسر گارد بهنام سروان «طاهری بود» او با درجه ستوان یكمی فرمانده گروهان بود. اما باز هم جرئت سؤال از او را نداشتم. 13. معمولاً افسر فرماندة دسته، كلت به كمر میبست و بالای برجك اولین تانكی كه جلوتر از بقیه حركت میكرد میایستاد. من فكر میكردم با این اسلحه و مهمات میتوانم عملیات مهمی را تدارك ببینم و اجرا كنم. 14. حجتالاسلام احمد کافی در سال 1315 در شهر مشهد به دنیا آمد. او در حوزههای علمیه مشهد، نجف و قم تحصیل کرد وی از سخنرانان و خطبای معروف ایران در دهه 40 و 50 شمسی بود. مرحوم کافی با مشارکت برخی خیرین تهرانی اقدام به پایهگذاری مهدیه تهران نمود و جلسات مختلفی را در این مکان برگزار کرد. وی در تاریخ 30 تیرماه 1357 در جاده تهران مشهد دچار سانحه رانندگی شد و از دنیا رفت. 15. طی سالهای عمر رژیم پهلوی بهدلیل بیاعتمادی مردم به حكومت و فاصله فراوان دولت از ملّت و همچنین بهدلیل سابقه قتلهای سیاسی، مردم درگذشت فعالان سیاسی و فرهنگی را به دستگاههای امنیتی حكومت نسبت میدادند. برخی از این موارد از قرائن زیادی برای اثبات این اتهام برخوردار بود و برخی دیگر نیز قرائن كافی نداشت. اما مردم بهره سیاسی خود را از آنها میبردند. از جمله این درگذشتهای مشكوك كه به حكومت نسبت داده شد میتوان به درگذشت صمد بهرنگی، جلال آل احمد، دكتر علی شریعتی، شیخاحمد كافی و آیتالله سیدمصطفی خمینی اشاره كرد. 16. تا آن زمان چندان مرسوم نبود كه برای سركوب و متفرق كردن مردم از تانك و خودروهای زرهی استفاده كنند. |