خاطرات محمدرضا حافظنیا (۱) خاطرات محمدرضا حافظنیا در برگیرنده خاطرات مردی است که تحت تأثیر آموزههای دینی، مشاهده بی عدالتی و تبعیض را تاب نیاورده و به دنبال آن بوده تا ساز و کارهای حاکم بر جامعه (پیش از پیروزی انقلاب اسلامی) که وضعیت آشفته آن روزها را موجب میشده بر هم زده و یا به تضعیف آنها همت گمارد. او خود درباره موضوع کتاب میگوید: «موضوع این کتاب، بیان و تشریح یکی از رویدادهای تاریخ انقلاب اسلامی از زبان عامل و شاهد آن است. رویدادی که از یک سو به اوجگیری روند انقلاب اسلامی از طریق ایجاد دلگرمی، امید و روحیهبخشی به مردمی که در جریان مبارزه و انقلاب شرکت داشتند کمک کرد و از سوی دیگر به تخریب روحیه حکومت و تسریع در روند سقوط رژیم دیکتاتوری که ارتش قدرتمند و سر تا پا مسلح شاهنشاهی علت بقا و اقتدار آن بود، منجر شد.» موضوع کتاب همان گونه که راوی آن گفته به ماجرای تلاش یک افسر وظیفه (محمدرضا حافظنیا) در لشگر 77 خراسان برای ترور فرمانده لشگر که او را عامل سرکوب مردم میدانستند مربوط است. حادثهای که بازتاب گستردهای در تابستان سال 57 داشت. در این کتاب چگونگی رشد و پرورش شخصیت راوی از دوران کودکی و شکلگیری اندیشه و انگیزههای مبارزاتی او مورد توجه قرار گرفته است. همچنین فرآیند طراحی و اجرای عملیات، نحوه دستگیری، بازجویی، دوران بازداشت و فرار از زندان همگی با جزئیات بیان شده و خواننده تا میزان زیادی به حالات درونی، آرمانی، آرزوها و لحظات تنهایی راوی نزدیک میشود. خاطرات در ادامه راوی را تا پیروزی انقلاب اسلامی و اولین تلاشهای او در اولین ماههای تشکیل نظام جمهوری اسلامی همراهی میکند تا خواننده اطلاعات بیشتری از سرنوشت این مبارز انقلابی به دست آورد. خاطرات محمدرضا حافظنیا که به وسیله واحد تاریخ شفاهی دفتر ادبیات انقلاب اسلامی جمعآوری شده به کوشش حمید قزوینی تدوین شده و به تازگی از سوی انتشارات سوره مهر (وابسته به حوزه هنری) در 173 صفحه روانه بازار نشر شده است. از این هفته، بخشهایی از این کتاب را پیش روی خود خواهید داشت.
عزيمت به مشهد ديگر طاقت ادامه اين وضعيت را نداشتم. ميخواستم هرچه سريعتر برنامهاي عليه رژيم اجرا كنم. فكر ميكردم ديگر فرصتي براي تعلل ندارم. اينكه بخواهم در داخل ارتش سازماني بهوجود بياورم و با رژيم درگير شوم نياز به زمان زيادي داشت و مشخص هم نبود كه سرانجام موفق خواهم شد يا نه؟ به همين دليل طرحهاي مختلفي را در ذهن مرور كردم. حتي در يك مقطع به فكر افتادم از همين افراد مذهبي كه همراه هم بوديم كمك بخواهم تا دست به يك سلسله عمليات چريكي در شهر شيراز بزنيم. تصور من اين بود كه بايد آنها را تحريك كنم و مثلاً بگويم: «آقا چرا نشستهايد؟ مردم مسلمان اين مملكت را دارند ميكشند و شما هيچ واكنشي نشان نميدهيد؟(1) ...» در آن اوضاع باتوجه به اينكه من يك آدم احساساتي بودم، واقعاً از اينكه به عموم مردم بويژه متدينين و مذهبيها اجحاف ميشد و كلاً فعاليتهاي مذهبي تحت فشار بود و به مردم حمله ميكردند بهشدت ناراحت بودم. روز به روز بهخاطر اوضاع عمومي كشور و تشديد انقلاب بر ميزان ناراحتيم افزوده ميشد كه چرا ما نشستهايم و سكوت كردهايم. بارها خودم را سرزنش ميكردم كه «حافظنيا» ننگ بر تو! نام خود را مسلمان بگذاري و در پادگان ارتش هم باشي و زمينه براي اقدام هم فراهم باشد و كاري انجام ندهي؟! ميبيني كه رژيم از وجود امثال تو عليه مردمي استفاده ميكند كه صداي اسلامخواهي سر دادهاند! اين سرزنشها و تكرارها يك اثر روحي و رواني خاصي بر من گذاشت كه رفته رفته مرا آماده ميكرد تا در اولين فرصت، حتي اگر شده در خود پادگان عملياتي را به انجام رسانم. چون ابعاد نهضت گسترش پيدا كرده بود و رژيم سعي داشت ارتش را بيشتر وارد كند.(2) من ميخواستم پيش از آنكه ما عاملي براي تحكيم رژيم باشيم ضربهاي به ارتش شاهنشاهي بزنم. در عين حال از انتقال به پادگان گارد هم غافل نبودم. يكي از چيزهايي كه گفته ميشد، براي انتقال به گارد شاهنشاهي لازم است وجود سفارش ويژه يا اصطلاحاً «پارتي» بود. براي رفع اين معضل، خيلي فكر كردم، تا اينكه به ذهنم رسيد كه سراغ آقاي سرهنگ خراشادي بروم كه از افسران ارشد پادگان پیاده شيراز و همشهري ما بود قصد داشتم او را واسطه قرار دهم تا توصيهاي كند و من بتوانم وارد لشکر گارد بشوم. اما مشكل اين بود كه من هيچ ارتباطي با ايشان نداشتم و بايد ابتدا ارتباط برقرار ميشد. لذا به بيرجند زنگ زدم و شمارة تلفن آقاي خراشادي را از پسرعمويم گرفتم. بعد به منزل ايشان زنگ زدم و خودم را معرفي كردم. از آنجا كه اهل روستاي ما بود مرا شناخت. به او گفتم: «وضعيت من از نظر نمرات خوب است اگر شما لطف كنيد و سفارش كنيد كه من را به تهران منتقل كنند ممنون ميشوم. چون من تصميم دارم ازدواج كنم و دختري كه ميخواهم با او وصلت كنم در تهران ساكن است.» خلاصه كمي از اين حرفها گفتم. آقاي خراشادي بعد از صحبتهاي من گفت: «به روي چشمم، من بررسي ميكنم و اگر امكانش بود يك كاري ميكنم» با اين جواب، من كمي اميدوار شدم. به همين اميد بودم تا روز تقسيم نيروها رسید. هنگام اعلام اسامي، بهرغم تصور قبلي، اسمي از من نبود و اسامي افراد ديگري براي اعزام به لشکر گارد خوانده شد. از گروه تانك چيفتن(3)، گروه اسكور پين(4) و گروه ام60 (M60)(5) (كه من از گروه ام شصت بودم) اسامي خوانده شد. مانده بودم چكار كنم؟ بالاخره بهدليل نزديكي مشهد به بيرجند، مشهد را انتخاب كردم كه اتفاقاً همانجا محل خدمت من تعیین شد. رفتن به مشهد موجب شد جهت مبارزه من به كلي تغيير كند و من فكر ديگري كنم. قبلاً به فكر اين افتاده بودم كه از طريق لشکر گارد و حتيالامكان با ضربه به شخص شاه كار را پيش ببرم كه همه اميدهايم در اين خصوص به يأس مبدل شد. وقتي به مشهد رسيدم وارد پادگان شدم و خودم را معرفي كردم. براي اقامت در بيرون از پادگان هم به منزل يك خانم مسن آشنا و بيرجندي در خيابان خورشيد رفتم كه با شوهر معلولش در آنجا زندگي ميكرد.(6) اين زن به تنهايي و شايستگي از همسرش پرستاري ميكرد و انسان قوي و با ارادهاي بود. آنها يك اتاق اضافي داشتند و من درخواست كردم تا آنجا را به من اجاره بدهند. با موافقت این خانم که خیلی با محبت بود همانجا ساكن شدم. من با شهر مشهد آشنايي چنداني نداشتم. نيروهاي سياسي، مكانهاي مذهبي فعال و مراكزي را كه نقش مهمي در مبارزات داشتند را نميشناختم(7) و به يك نوع گيجي و سردرگمي دچار شده بودم. به همين دليل مدتي به شناخت و ارزيابي وضعيت كلي شهر گذشت. پس از يكي دو هفته من به عنوان فرمانده دسته يك از گروهان يكم تانك، جمعي گردان تانك لشکر 77 خراسان منصوب شدم. طبيعي بود كه اگر هر اتفاقي ميافتاد و نياز به اقدام دسته تانك بود ابتدا قرعه بهنام من ميافتاد كه فرماندة دسته يك بودم.(8) محل گردان تانك هم در پادگان تازه تأسيس مشهد بود. فرمانده گردان تانك(9) يك سرهنگ بود كه حضور چنداني نداشت و آدم آرامي به نظر ميرسيد. اما معاون او سرگرد كوهستاني كاملاً به عكس فرماندهاش بود. از آنجا كه جريان نهضت و مبارزات مردم به نقاط مختلف كشور و از جمله به مشهد هم سرايت كرده بود اين آقاي معاون طبق آموزشهايي كه ديده بود معمولاً هنگام صبحگاه سعي ميكرد مواضع تندي نسبت به مذهب و انقلاب اتخاذ كند. حتي گاهي ادعاهاي واهي و كفرآميزي هم ميكرد. مثلاً ميگفت: «فرمان من از فرمان خدا هم بالاتر است، شما بايد فرمان من را اطاعت كنيد.» او رفتار بسيار تحكمآميز و خشني داشت. من كه تازه بهعنوان افسر وظيفه به پادگان آمده بودم و از رژيم و عوامل آن نفرت داشتم و بهدنبال فرصتي براي ضربه زدن به رژيم ميگشتم تحمل اين فرد برايم خيلي مشكل بود. حتي به اين فكر افتادم اگر نتوانم هيچ كاري انجام دهم حداقل صداي اين سرگرد را هرطور شده خفه كنم. حتي اگر ناچار شوم او را با گلوله بزنم.
1. خوشبختانه مسير نهضت بهواسطه هدايتهاي امام (از طريق اعلاميهها) كاملاً مشخص بود و معلوم بود كه عمدة مبارزات را مذهبيها انجام ميدهند و نوك حمله رژيم هم متوجه همين بخش بود. 2. تا آن زمان، رژيم بيشتر از نيروهاي پليس براي مقابله با تظاهرات و سركوب مردم استفاده ميكرد. 3. تانك «چيفتن» ساخت انگلستان، وزن تقريبي 50تن و سرعت آن 50كيلومتر در ساعت است. اين تانك از اولين خودروهايي است كه توانايي شليك در حين حركت دارد. داراي 2 موتور اصلي و كمكي است. سوخت اصلي آن گازوئيل و در مواقع اضطراري با بنزين هم كار ميكند. موتور چيفتن ساخت كارخانجات ليلاند است. 4. «اسكورپين» نام نوعي تانك ساخت انگلستان است. اين خودرو در كارهاي شناسايي مورد استفاده قرار ميگيرد. ابعاد آن بسيار كوچك و سرعت آن 70كيلومتر درساعت است. موتور اسكورپين جگوار نام دارد. 5. «M60» نام نوعي تانك ساخت امريكاست كه از قابليتهاي نظامي بالايي برخوردار است. 6. تقريباً نيمي از بدن اين مرد از كار افتاده بود. 7. به عكس تهران كه بسياري از مراكز و محافل را ميشناختم. 8. در دسته يك 5 دستگاه تانك ام 60 وجود داشت. 9. در گردان تانک مشهد سه گروهان تانک و در هر گروهان سه دستگاه تانک و در هر دسته نیز پنج تانک ام 60 وجود داشت. |