◄ آغاز به كار كانون تاریخ شفاهی ◄ تدوین تاریخ شفاهی فارس به صورت تخصصی و برگزاری همایش سندهای خانوادگی ◄ انتخاب ابوالفضل حسنآبادی به عنوان چهره ماندگار تاریخ شفاهی مشهد ◄ گردآوری تاریخ شفاهی استان قزوین، حتی در روستاهای دور افتاده ◄ امضای تفاهمنامه همکاری در زمینه ثبت تاریخ شفاهی رزمندگان شاغل در وزارت ارشاد ◄ گفتوگو با معاصران برای ثبت تاریخ شفاهی، امر مثبتی است ◄ رونمایی از تاریخ شفاهی گروه توپخانه و موشکی 15 خرداد ◄ ثبت خاطرات شفاهی خادمان باسابقه حرم مطهر حضرت معصومه (س) ◄ فراخوان همایش «زن در تاریخ محلی ایران» ◄ مجموعه 17 جلدی «سیر مبارزات یاران امام خمینی(ره)» رونمایی شد ◄ برگزاری نشستهای سوژه یابی از تاریخ معاصر ◄ انتشار کتابهای خاطرات آیتالله کاشفالغطاء و «مبارزات مردم فارس علیه پلیس جنوب» ◄ «از خامنه تا خرمشهر»، «ابد + ده سال» و «101 خاطره جنگی» ◄ دستگاههای اجرایی موظفند نامههای اداری و اسناد را بعد از ۴۰ سال تحویل دهند ◄ «کارا» نخستین فرهنگ دانشنامهای در ایران ◄ نقد 6 کتاب در جلد دهم کتاب «نقد تاریخنگاری انقلاب اسلامی» ◄ بررسی جريانهاي روشنفكري ناسازگار با گفتمان قدرت در دوره پهلوي اول
نظریه تاریخ شفاهی-۴۱ نویسنده: لین آبرامز Lynn Abrams مترجم: علی فتحعلی آشتیانی
دقیقاً همین رابطة ذهنیت و گفتمان است که مورخ شفاهی را درگیر پروژه نگه میدارد. او میداند که خاطره و خلق داستانهای خاطرهای تنها با توسل به یک سلسله مفاهیم، تفاسیر و بازنماییهای گویا و معنادار برای راوی تحقق میپذیرد، زیرا فهم یک سلسله خاطرات و تجربیات بیربط و پراکنده را امکانپذیر میسازد. آنها مانند چسبی عمل میکنند که خاطرات را به نحوی قابل فهم برای راوی به هم متصل میسازند و غالباً به او اجازه میدهند تا خود را در جایگاه فاعل روایت قرار دهد خواه قهرمان داستان باشد، خواه عامل، قربانی و یا هر نقش دیگری. در دهه 1990 با کسانی مصاحبه کردم که دوران کودکیشان را در خانوادههایی غیر از خانوادههای تنیشان گذرانده بودند. متوجه شدم چنین افرادی داستانهای خاطرهآمیز خود را که غالباً ناراحتکننده نیز بود به شیوههای مختلفی در چارچوب گفتمانهای بزرگترِ جاری و ساری دربارة خانواده و احساس تعلق قرار داده و بدین وسیله با گذشتة خود کنار میآمدند. رابرت نمونة خوبی از چنین افرادی بود. او با تکیه بر گفتمانهای رایج دربارة خانه و خانواده موفق به ساخت روایتی شد که از طریق آن میتوانست احساس عدم تعلق خود به خانوادة ناتنی و بیاطلاعی از کیستیاش را به خودش و من تفهیم کند. رابرت سه ساله بود که وی را از زادگاهش، گلاسکو، جدا کردند و به خانوادهای در چند صد کیلومتری آن شهر سپردند. جای خالی نام پدر در گواهی تولدش بعدها این سوءظن را در وی تقویت کرد که داستان گفتهشده از زبان سرپرستانش در جایی ایراد دارد:«آنها به او گفته بودند که پدر و مادرش در تصادف رانندگی جان باختهاند.» رابرت نقطة ناخوش و تاریکی از کودکیاش به یاد نداشت؛ طوری با او رفتار کرده بودند که گویی عضو واقعی خانوادة جدیدیش است («ما همدیگه رو خواهر و برادر صدا میکردیم... چون اونها تنها خونوادهای بودن که میشناختم»)، و خودش نیز اصرار داشت که بگوید زندگی در خانوادة جدید به مراتب بهتر از زندگی بسیاری از کودکان بزرگشده در خانوادة تنیشان بود: «مادر و پدرم خیلی بیشتر از بچههای خودشون به من میرسیدن، باور کنین ما همین جوری بودیم. میرفتم روی سکو توی زمین بازی وایمیستادم و میگفتم شما همهتون نوکرای من هستین؛ اینها رو در حالی میگفتم که خودم یه بچه یتیم گلاسکویی بودم... در مقایسه با بقیة بچهها اونقدر وضعم خوب بود که دیگه جایی برای حسادت نمیموند.»(1) اصطکاکاتی که در میان اعضای خونی خانوادهها پیش میآید در سالهای زندگی رابرت جایی نداشت:«روح و روانم لطمه ندیده.» اما شدیداً نسبت به جایگاهش به عنوان یک کودک تحت سرپرستی دیگران حساسیت پیدا کرده بود. |