● پیشرفت در ثبت تاریخ شفاهی جهاد سازندگی ● انتشار پنج دفتر تاريخ شفاهي ● برگزاری کارگاه آموزشي تاريخ شفاهي در استان لرستان ● حرکت در مسیر تاریخ شفاهی موضوعمحور ● بررسی خودمردم نگاری ● «خاطرات زنان بانه» منتشر میشود ● فراخوان خاطرات انقلاب در استان البرز ● توجه بيستوهفتمين دوره جايزه كتاب فصل به دو کتاب ● یادداشتهای روزانه جلالآلاحمد از سالهای 1334 تا 1346 ● خاطراتی از زندان مدینه منتشر شد ● واگویههای علم از قیام پانزده خرداد ● «پاسیاد پسر خاك» و شهید محمود اماناللهی ● خاطرات هشت میلیون دلاری
خـاطـرات احمـد احمـد (۸۰) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
انفجار نور پساز ورود حضرت امام، مدرسه رفاه، مركز هدايت و رهبرى نهضت شد. گرچه من ناتوان از همپايى با ساير دوستانم بودم، ولى احساس كردم كه نبايد نشست و از بار مسئوليت شانه خالى كرد. شايد بتوان با همينحال، كار كوچكى صورت داد. به طرف مدرسه رفاه رفتم. جلو مدرسه، مردم ازدحام كرده بودند. حركت سخت و گاه ناممكن بود. آنچه كه برايم در نگاه اول خيلى جالب بود، حركتهاى تبليغاتى گروه مسعود رجوى و موسى خيابانى و اعضا و هواداران سازمان بهاصطلاح مجاهدين بود. در آنجا افراد مختلفى را ديدم چون شهيد حاجمهدى عراقى، ابراهيم يزدى، عباسآقا زمانى (ابوشريف)، جواد منصورى و... در اين ميان ديدار مجدد ابوشريف برايم جالب بود. او بهتازگى وارد كشور شده بود. به من گفت: «احمد! هر يك از بچههاى انقلابى و مبارز، پير و جوان را كه مىشناسى معرفى كن، كار زياد است. به بچههاى مطمئن نياز داريم.» اداره كلاس آموزش نظامى و دفاعى تحتنظر او بود. بهغير از وى، جواد منصورى، محمد منتظرى و عباس دوزدوزانى نيز هر يك عهدهدار وظايف و مسئوليتهايى بودند. افراد را براى كارهاى نظامى آماده مىكردند و با پاس و گشتهاى انتظامى، منطقه اطراف مدرسه را تحتحفاظت و امنيت خود داشتند. از من كارى برنمىآمد، فقط در محيط مدرسه حضور داشتم و دوستان هر كارى را كه با وضعيت جسمانى من مناسب بود، احاله كرده و من با جان و دل آنها را انجام مىدادم ازجمله كارهاى ادارى و نوشتارى. پنجشنبه، 19 بهمن، همافرها به ديدن حضرت امام آمدند. من پس از ديدار، همانشب به منزل مادرزنم در سرآسياب دولاب، خيابان باغچهبيدى رفته بودم. فرداى آن روز، جمعه، ساعت حدود 10 صبح از آنجا خارج شدم، به سهراه سليمانيه رسيدم، در ضلع شمالى آن، خيابان فرحآباد (پيروزى) خيلى شلوغ بود. مردم به پادگان فرحآباد حمله كرده و يك تانك را هم در خيابان به آتش كشيده بودند. اوضاع عجيبى بود، خيابان را دود و آتش و سنگ فراگرفته بود. بهسمت در بزرگ پادگان رفتم، مردم به صف ايستاده بودند. پرسيدم: «چه خبر است؟» گفتند: «كسانى كه برگ خاتمهخدمت دارند مىتوانند اسلحه بگيرند.» باورم نمىشد، مگر چنين امرى ممكن بود؟! چرا سلاحها را در اختيار مردم مىگذارند؟ جواب دادند كه ديشب گارديها به همافرها حمله كرده و با آنها درگير شدند و اسلحهخانه پادگان را در دست گرفتند. مردم هم به كمك همافرها آمده و بهپادگان حمله كرده و آنجا را از دست گارديها گرفتند. كسانى كه مردم را تسليح مىكردند خود همافرها بودند و به هر كسى كه كارت پايانخدمت داشت، سلاح مىدادند. من سريع خود را به اولين باجهتلفن سالم(!) رساندم و با مدرسه رفاه تماس گرفتم، ندانستم كه چهكسى پشت خط است. گفتم: «برادر مىدانى چهخبر است؟... |