● درباره نخستین کتاب مردمی جهان با عنوان «فرهنگ ایثار و مقاومت»
● معرفی برگزیدگان چهارمین جشنواره خاطرهنویسی خوزستان
● بررسی تاریخی تعامل روحانیت و بازار
● کتاب «جنگ تحمیلی از شروع تا پذیرش قطعنامه 598» منتشر شد
● نمایش ناديدههاي مناطق مسكوني بمباران شده در جنگ
● بررسي دستنوشتههاي پيدا شده از خانه سيمين دانشور
● خاطرات «این پسر» دو جایزه گرفت
● زندگینامه خودنوشت ستاره سابق تنیس، کتاب سال شد
خـاطـرات احمـد احمـد (۷۸) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
ازدواج مجدد از همان روزهاى اول آزادى، در نشست و برخاستها و آمد و شدها، گوشم براى شنيدن يك خبر تيز بود. خبرى كه از وضعيت و سرانجام فاطمه حكايت كند. گاهى كه تنها مىشدم، به او و آنچه كه بر سرمان گذشت خيلى فكر مىكردم. برخى دوستان و آشنايان كه متوجه سرگشتگى و افسردگىام بودند، دلداريم مىدادند. مادرزنم بيشتر از همه به ديدنم مىآمد و از فاطمه هم هيچ نمىگفت. حدس مىزدم كه او خبرى از دخترش دارد ولى مهر سكوت بر لبانش زده بود. صبر كردم تا حجم رفت و آمدها كمتر شود. مادر زنم كه فردى مؤمنه و آگاه و روشن ضمير بود، به خاطر تربيت فرزندانى مبارز هميشه مورد شك و ظن ساواك بود. او همچنان سكوت مىكرد. به تدريج فهميدم كه سكوت او به خاطر كشته شدن فاطمه است. با فهميدن اين راز غم سنگينى بر دلم نشست. براى سبك كردن خود، در دل شب به راز و نياز با خدا مىنشستم، نمىدانستم كه اين راز و فراق را با كه بگويم و از كه نشان گم شدهام را بگيرم. گم شدهاى كه ديگر هيچ وقت پيدا نمىشد. گم شدهاى كه در شبى بارانى در جاده مه آلود زندگى محو شد. او رفت و تنها دو يادگار (دوقلوها) و خاطراتش براى من ماند. او رفت، اميد كه سبك بال پركشيده باشد. اميد كه از دروازه توبه گذشته و به شهر رحمت خداوندى وارد شده باشد. اميد... شايد مادرزنم دردش بزرگتر و غمش سنگينتر از من بود، چرا كه، تنها دختر خود را در اين راه از دست داد، ولى آنچه تسلى خاطر او بود دو دختر به يادگار مانده از فاطمه بود. بعدها درباره علل و نحوه مرگ او جستجو كردم ولى به نتيجه مشخصى نرسيدم. اين راز همچنان سر به مهر ماند. اخبار مختلف بود. يكى مىگفت سازمان او را به خاطر ديدگاههاى انتقاديش، تصفيه كرده است. ديگرى نيز مىگفت كه او به بن بست رسيده و خودكشى كرده است. به هرحال مهم اين بود كه فاطمه به ماهيت انحرافى سازمان پى برد و جانش قربانى اين آگاهى شد.(۱) روزها خيلى سخت و غمناك از پى هم مىگذشت و من در درياى تنهايى غوطهور بودم. معلوليت پاهايم زندگى را هم براى من و هم براى اطرافيانم بويژه مادرم، طاقتفرسا كرده بود. مادرم پير و فرتوت شده و ديگر قادر به انجام كارهاى من نبود. گاهى اوقات ديگر به استيصال مىافتادم. در اين اوضاع و شرايط بحرانى، بار ديگر دوستانم به كمكم آمدند و بحث ازدواج را مطرح كردند. مرحوم ناصر نراقى دو دختر به من معرفى كرد كه با اولى به توافق و تفاهم نرسيديم. در مورد دومى گفت: «احمد تو بايد ازدواج كنى.» گفتم: «آخر ناصر آقا! نمىتوانم، نه پولى، نه كارى، پاى معلول هم كه قوزبالاى قوز است.» گفت: «اگر يكى پيدا شود كه تمام اين شرايط را بپذيرد و بخواهد با تو با همين حال و وضع ازدواج كند چه نظرى دارى؟» گفتم: «چنين كسى پيدا نمىشود، اصلاً من چه دارم كه او بخواهد با من ازدواج كند؟» گفت: «افتخار او اين است كه با فرد مبارزى مثل تو كه معلول و زخم خورده مبارزه است ازدواج كند. او مىخواهد به اين ترتيب براى خود سهمى در اين فعاليتها و مبارزات فراهم كند.» گفتم: «ناصر آقا من دو تا بچه دارم.» گفت: «اين خانم عشقش اين است كه بيايد و دستى بهسر و روى اين دو تا بچه بكشد و افتخار مادرى آنها را پيدا كند.» پرسيدم: «اين دختر كيست؟». گفت: «خواهر حميد خانمحمد!». دلم آرام شد. احمد شيرينى (۲) نيز داماد اين خانواده بوده و خود و همسرش در اين وصلت مرا يارى كردند. |