● زمینهسازی برای ثبت تاریخ شفاهی تبلیغات در جنگ ● برگزاری کارگاه تاریخ شفاهی در ساری و خمینیشهر ● تاريخ شفاهي «شهري که نيست» کتاب الکترونيکي شد ● هفت روایت خصوصی و تاریخ شفاهی زندگی امام موسی صدر ● بررسی نقش زنان بوشهری در جنگ جهانی اول ● خاطرات دختر آیتالله کاشانی کتاب شد ● وجود هشت هزار صفحه یادداشت منتشر نشده از جلالآلاحمد ● بازخوانی نقش سه شهرستان در تاریخ انقلاب و قیام 15 خرداد ● تاکسینوشتها «بنیهندل» شد ● «درباره زندگی» به روایت باستانی پاریزی و سیمین دانشور و جلال آلاحمد ● «پادجنبشِ تجديد حيات ملت ايران» بررسی شد ● ارایه دو مجلد از کارنامه و خاطرات هاشمی رفسنجانی ● بررسی رابطه شوروی سابق و جنگ ایران و عراق در دو کتاب «خیابان 42» و «خداوند اشرف از ظهور تا سقوط» ● عرضه چاپ دیگری از آخرین جلد یادداشتهای علم ● «ایران در گذر روزگاران» هفت مصاحبه دارد خاطرات جواد منصوری به چاپ دوم رسید ● دایره المعارف «نام آوران ایران زمین» در دست انتشار قرار گرفت ● معرفی بسته فرهنگی سرگذشت یک بازیگر ● سوابق 400 سال روزنامهنگاری در دسترس قرار گرفت ● یادداشتهای شخصی و خاطرات پاپ ژان پل دوم منتشر میشود
خـاطـرات احمـد احمـد (۷۴) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
روز به ياد ماندنى ملاقات روزهاى ملاقات در زندان، براى دوستان حال و هواى خاصى داشت. آنها با ديدن اعضاى خانواده خود براى صبر و ادامهراه، روحيه مىگرفتند. از اين رو دوستان به من مىگفتند كه بگذار به خانواده ات اطلاع دهيم تا به ملاقاتت بيايند، ولى من چون احساس مىكردم كه اعدام خواهم شد، نمىپذيرفتم. نوه آيتالله طالقانى، دختر اعظم خانم، كه حدود پانزده سال سن داشت، مرتب براى ملاقات مادر و پدربزرگش مىآمد. آقا در يكى از ملاقاتها مرا به او معرفى كرد تا شايد نوهاش خبر زنده و زندانى بودنم را بيرون از زندان پخش كند. يكبار هم مرحوم طالقانى گفت: «آقاى احمد بگذار اطلاع دهند، تا خانواده و بچه هايت بيايند تو را ببينند. خدا را چه ديدى، يك سيب را به هوا مىاندازى هزار چرخ مىخورد تا به زمين بيفتد. تو از كجا مىدانى كه مىكشندت!» من هم پذيرفتم و منتظر فرا رسيدن روز ملاقات شدم. مدام در اين انديشه بودم كه پدر و مادر پيرم، با ديدن سر و وضع من چه عكسالعملى خواهند داشت. و من چه بايد بكنم؟ از فاطمه براى آنها چه بگويم؟ و... روز موعود فرا رسيد. آن روزها در محوطه زندان چادر برزنتى مىكشيدند و خانوادهها با زندانيان ملاقات مىكردند. مأمورين زيربغل مرا گرفته و به محوطه بردند و روى يك نيمكت نشاندند... دقايقى بعد در زندان باز شد. پدر و مادرم به سراغم آمدند. مادرم حال عجيبى داشت. چادرش را به زير بغل زده و با شتاب زنانه خاصى به سويم مىآمد. شرمنده بودم كه نمىتوانستم پيش پاى آنها بايستم و يا به استقبالشان بروم. هنگامى كه نزديك رسيدند من همچنان روى نيمكت نشسته بودم، مرا در آغوش گرفتند. مادرم هق هق گريه مىكرد. پدرم بهت زده بود. دقايقى در سكوت و اشك گذشت. پدرم با دستمالش قطرات اشك را از گونه چروك شدهاش ورمىچيد، مادرم گوشه چارقدش را به صورت مهربانش گرفته بود و هق هق باران غم مىباريد. آنها در وهله اول به خاطر جو، فضا و شوق ديدار متوجه معلوليتم نشدند. پرسيدند كه احمد چه شده؟ گفتم: «هيچى درگير شديم و به خير گذشت.» پدرم هنوز بر اثر آن شوك وارد شده در سال 52 توسط يكى از مأمورين منوچهرى، دستانش مىلرزيد و بدنش لقوه داشت. مادرم گفت كه مادرزنم و فرزندانم، دم درِ زندان و داخل ماشين هستند. آنها را به داخل راه نداده بودند، از گروهبانى كه در آن اطراف بود خواهش كردم كه برود و ترتيبى دهد تا آنها هم براى ملاقات بيايند. او گفت كه ساواك گفته مادرزنت(1) را راه ندهند ولى بچهها مىتوانند براى ملاقات شما بيايند. پدرم براى آوردن بچهها رفت. دقايقى بعد دخترانم را ديدم كه دنبال پدربزرگشان كودكانه مىدويدند. وقتى كه نزديك شدند، پدرم به زهرا و مريم گفت: «برويد پيش باباتون!» آنها حدودا سه ساله بودند. با ترديد نگاهم مىكردند كه يعنى مگر ما بابا داريم؟!، من هم نمىتوانستم بلند شوم و دنبالشان بروم، آنها كمكم و با ترديد جلو آمدند و من بغلشان گرفتم و بوسيدمشان. |