● بازخوانی یادداشتهای سفر حج
● تدوین تاریخ شفاهی تئاتر مدرن دانشجویی
● نگارش «کوشک زلزله» به سبک تاریخ شفاهی
● ثبت خاطرات شفاهی انقلاب در مجموعه «ما نیز روزگاری»
● انتشار «صدا: جُنگ خبري تاريخ شفاهي»
● تاريخ شفاهي جنگ در افغانستان و استعفای نویسنده
● ثبت نام برای حضور در پنجمین همایش تاریخ مجلس
● واکاوی تبعید در دوره پهلوی اول از دیدگاه تاریخ محلی
● «کماننیوز» فعال شد
● گردآوری خاطرات واقعه 24 مهر 1357
● شمارگان «شرح اسم» به 60 هزار نسخه رسید
● مصاحبه با ارامنه حاضر در دفاع مقدس
● ترجمه مصاحبههای یک نویسنده کانادایی با کودکان افغان
● مصاحبه با بازیکنهای موثر در فوتبال کشور
● جلد هفتم «يادداشتهاي علم» در نمایشگاه کتاب تهران دیده میشود
خـاطـرات احمـد احمـد (۷۲) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
بند 1 اوين
در اواسط بهمن ماه، مأمورين آمدند و بدون اينكه مطلبى بگويند، چشمهايم را بستند و با خود بردند. حدس مىزدم كه اين بار تيرباران خواهم شد. زير لب شهادتين مىگفتم. در جايى چشمبند را از چشمهايم برداشتند. ديدم زندانيهاى ديگرى در رفت و آمد هستند. با هم حرف مىزنند و به من، به عنوان تازه وارد نگاه مىكنند. پرسيدم اينجا كجاست؟ گفتند كه بند 1 اوين است. تعجب كردم كه مرا از سلول انفرادى درآورده و به بند عمومى آوردهاند. به محض اينكه زندانبانها تنهايم گذاشتند، ديدم كسى به طرفم مىآيد. رحيم بنايى ناگهان در آغوشم گرفت. او از همان گروه ماركسيستى جريان بود كه در سال 52 ـ 51 در همين زندان با او آشنا شده بودم. بنايى با حالت تعجب گفت: «اى بابا! احمد! تويى؟! كجايى مرد؟! مىگفتند كه كشتنت! شهيد شدى! چى شد؟!...» خلاصه او از ديدن من حسابى جا خورده و در حيرت بود. دستم را گرفت و به اتاق بزرگى در سمت چپ برد. ديدم سبيل تا سبيل ماركسيستها روى تشكها نشستهاند. رحيم با صداى بلند گفت: «اين احمد احمد است، از آن زندانيها و مبارزهاى قديم، شايع كرده بودند كه كشته شده ولى حالا زنده زنده است...» من همان جا نشستم. از اينكه از انفرادى رها شده بودم، خوشحال بودم ولى در اينجا نمىدانستم كه تكليفم با اين ماركسيستها چيست؟ آنها به گرمى از من استقبال كردند. آنها هرچه داشتند، چاى، ميوه، كشمش و... براى پذيرايى آوردند. واقعا آنها خيلى محبت كردند. نمىدانستم كه چه كنم. مجبور شدم از خشكبار بخورم، ولى از خوردن ميوه و چاى اجتناب كردم. رحيم بنايى همچنان از من تعريف مىكرد. و البته گفت كه احمد مسلمانى جدى است تا به دوستانش بفهماند كه زياد براى صرف چاى تعارف نكنند. او مىدانست كه من آنها را نجس مىدانم. براى همين هيچ وقت با دست خيس با من مصافحه نمىكرد. در همين حال و هوا يكى از جلو اتاق رد شد. نيمرخ او در يك نگاه برايم آشنا آمد، لنگان به بيرون اتاق رفتم و صدا زدم: «حاجى!»، او برگشت. مرا ديد. پس از مكثى كوتاه، جلو آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «احمد اينجا آمدى چهكار؟!» گفتم: «الان مرا به اينجا آوردند، نمىدانستم كه بايد كجا بروم. از در كه وارد شدم رحيم بنايى دستم را گرفت و آورد اينجا، دور از ادب بود كه طور ديگرى برخورد كنم.» گفت: «اينجا دو قسمت است، يكى براى مسلمانها و يكى هم براى ماركسيستها. حالا پاشو خودت را جمع و جور كن كه برويم.» به نزد بنايى و دوستانش برگشتم و خداحافظى كردم. آنها اصرار داشتند كه زمان بيشترى نزدشان بمانم. گفتم كه بعدا بهتان سرى مىزنم. |