بیارید این آتش زردشت بگیرد همان زند و اوستا بمشت نگه دارد این فال جشن سده همان فر نوروز و آتشکده همان اورمزد و مه و روز مهر بشوید به آب خرد جان و چهر کند تازه آیین لهراسبی بماند کین دین گشتاسبی
فردوسی
یک سال دیگر گذشت و 42 شماره بر شماره این هفته نامه افزوده شد. در یادداشت نوروزی سال گذشته وعدههایی داده بودیم که به خاطر تنگای مالی موفق به انجامشان نشدیم. همّمان این بود که انتشار متوقف نشود و هر هفته بتوانیم در حد بضاعت اندکی که داریم گامی کوچک برای تاریخ مردممان برداریم. یزدان را سپاس می گوییم که این فرصت و مجال فراهم شد. امید داریم با دولت نو در سال نو روزگار ما نیز نو شود و بتوانیم وعده هایمان را عملی کنیم.
هفته نامه تاریخ شفاهی ایران فرا رسیدن جشن نوروزی را به همه همراهان خود خجسته باد میگوید و سالی پربار و آکنده از سرافرازی، شادکامی و پیروزی آرزو میکند. شماره آینده هفته نامه پس از تعطیلات نوروزی و در هفته سوم فروردین ماه منتشر خواهد شد.
● بررسی تاریخ شفاهی در نمایشگاه کتاب تهران
● فعالیت بیش از 150 محقق با کارگاههای تاریخ شفاهی
● گردآوری تاریخ شفاهی ساختمانهای مجلس، مهندسی دوران جنگ و مهندسان مشاور
● یک جشنواره و بانک جامعی از تاریخ شفاهی شهر مشهد
● خاطرات و تاریخ شفاهی، یکی از محورهای همایش ایران، جنگ جهانی اول و خلیج فارس
● برگزاری نخستین کارگاه تاریخ شفاهی در کرمانشاه
● مستندسازی آثار شفاهی هزار نفر از خانوادههای شهدا
● انجام ۵۷۰ ساعت مصاحبه با رزمندگان
● روایت سفر رهبر انقلاب به زیمبابوه در «از هراره تا تهران»
● صحیفه امام(ره) با صوت و فیلم سخنرانیها همراه شد
● تاریخچه مبارزات یک مدرسه دخترانه
● رونمایی از سفرنامه واحدی
● خاطراتی از گفتوگو با كنسرسيوم نفت و نامههای سیاسی دهه 1350
● انتشار خاطرات آیتالله عباسعلی صادقی قهاره
● معرفی برگزیدگان چهارمین جشنواره خاطرهنویسی بوشهر
● تجزیه و تحلیل خاطرات رئیس ستاد ارتش صدام
● جنگ جهانی اول و «جنگندههای هارلم»
خـاطـرات احمـد احمـد (۷۰) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
ماه رمضان در بيمارستان
حدود پنج ماه از بسترى شدن من در بيمارستان شهربانى مىگذشت. به ماه مبارك رمضان نزديك مىشديم كه ساواك، از بيمارستان خواست مقدمات نقل و انتقال من به زندان را فراهم كند. بيمارستان نظر داد كه من هنوز خوب نشدهام و نياز به طول درمان بيشترى دارم. آنها گفتند همين قدر كه او روى چوب بايستد كافى است. من متوجه برنامه آنها شدم. از اينكه در آستانه ماه رمضان اين تصميم عملى مىشد، دلگير شدم. از خدا خواستم كه زمينهاى فراهم كند تا من يك ماه ديگر در آنجا بمانم. مىخواستم با خيال راحت روزه بگيرم. فكر مىكردم پس از خروج از بيمارستان، تحت آزار و شكنجه قرار خواهم گرفت و يا اعدامم خواهند كرد. سرپرستار آن بخش از بيمارستان، خانم بسيار موقر، مؤدب و محترمى به نام خانم مصلحى[1] بود، كه نسبت به وضع من خيلى حساس بود. مدام سفارش مرا به پرستاران و پزشكان مىكرد. خودش هم مراقب وضعيت درمانم بود. يكبار هنگام ويزيت صبحگاهى به پزشك معالجم گفت: «اين تخت 62 قهرمان درد كشيدن است. هرچه درد هست كشيده، ولى هيچ وقت نوالژين نزده است. برايش درد كشيدن عادى است.» تصميم گرفتم ناراحتىام را با او در ميان بگذارم. روزى نزديكيهاى ظهر كه روى ويلچر از فيزيوتراپى برمىگشتم او را ديدم، او جلو آمد و پس از سلام از وضع پاهايم پرسيد. گفتم: «بد نيست، ولى اى كاش هيچ وقت خوب نمىشد!» ديد من كمى غمگين و نگرانم. مرا به اتاقم برد و پرسيد: «چرا؟ چى شده؟ چته؟»، گفتم: «هيچى مرا دارند مىبرند كه بكشند، درحالى كه من دوست داشتم يك ماه ديگر اينجا بمانم و روزه بگيرم. بعد هر بلايى كه مىخواهند بر سرم بياورند.» گفت: «مىخواهى بمانى! خاطرجمع باش من نمىگذارم كه ببرندت.» يك مقدار هم عصبانى شد و بعد تند بيرون رفت. مثل اينكه درصدد انجام كارى بود. من باورم نمىشد و در حيرت بودم. از آنجا كه لباسم را به خاطر زخمها و جراحتها، پاره كرده بودند، لباس مناسبى نداشتم. مأمورين مىخواستند همان لباس بيمارستان را به تنم كنند و ببرند، كه ديدم خانم مصلحى به همراه يك پزشك ارتوپد از راه رسيدند. شروع كردند به اصطلاح ويزيت من. بعد دكتر ارتوپد نوشت كه بيمار بايد پانزده جلسه ديگر، يك روز در ميان فيزيوتراپى شود. يكى از مأمورين تماس گرفت و ضمن ارسال گزارش شرححال بيمار، كسب تكليف كرد. گويا آنها نيز نظر پزشك را پذيرفتند، زيرا مأمور گفت كه مانعى ندارد. به اين ترتيب من يك ماه ديگر در بيمارستان ماندگار شدم. مرد مسنى به نام بندعلى آنجا بود. از او خواهش كردم تا مرا به حمام ببرد. او نيز بعد ازظهر همان روز مرا به حمام برد و شستشويم داد. روى تخت هم ملحفه تميز كشيد، براى تشكر به او دو قوطى كمپوت دادم.[2] ماه رمضان آن سال مصادف با شهريور ماه بود و من وضع ضعيف و رنجورى داشتم. با اين حال نيت كرده و روزه گرفتم. پرسنل كه روحيات و عبادتهاى مرا مىديدند، خيلى نسبت به من توجه نشان مىدادند، مثلاً براى وضو آب مىآوردند و لگن زير دست و صورتم مىگرفتند. خانم مصلحى روز اول ماه رمضان آمد و گفت: «چطور روزه مىگيرى؟»، گفتم: «ناهارم را براى افطار و شامم را براى سحر نگه مىدارم.» او مسئول تقسيم غذا را صدا كرد و گفت: «به تخت 62 به جاى يك روز در ميان، هر روز يك قوطى كمپوت مىدهى و غذاى شبش را داغ، هنگام افطار بدهيد و غذاى ظهرش را هم در سحر داغ كنيد و براى او بياوريد.» با سفارشهاى خانم مصلحى، وضع من خوب شد. او به اين ترتيب خود را در ثواب روزه من سهيم كرد. به طورى كه پس از آن در هر ماه مبارك رمضان، به ياد او مىافتم و برايش دعا مىكنم.[3] ماه رمضان آن سال مانند ماه رمضان سال 52 كه در زندان كميته مشترك بودم، برايم خيلى جالب و درسآموز بود. حال بسيار خوب و معنوى اى داشتم. يك روز عصر كه درِ اتاق باز بود فردى از جلو اتاق گذشت، به محض ديدن من صورتش را برگرداند. در همان نگاه اول قيافه او برايم آشنا آمد. پس از كمى فكر، به ياد آوردم كه او فرامرز ـ يكى از بچههاى محله عباسى ـ است. چند روز بعد، درحالى كه روى ويلچر به طرف دستشويى مىرفتم، متوجه شدمكسى چرخ را هل مىدهد. طورى حركت مىكرد تا من چهرهاش را نبينم. وقتى از دستشويى برگشتم قيافه او را ديدم. گفت: «احمد آقا! من خائن نيستم! من مزدور نيستم! من ارتشى هستم، بهاجبار به كميته آمدهام، اگر قرض و بدهكارى نداشتم از كميته مىآمدم بيرون.» گفتم: «ناراحت نباش، به اينها هم نگو كه مرا مىشناسى.» با اينكه خانوادهام مدتها از وضعيت من بى اطلاع بودند، ولى چون فكر مىكردم كه اعدام يا تيرباران خواهم شد، از او نخواستم كه حال و وضعم را به خانوادهام اطلاع دهد. |