● یک سال و 13 كارگاه آموزشی تاریخ شفاهی
● منظومهای که تاریخ شفاهی مردم را شناسنامهدار کرد
● تاریخ شفاهی انقلاب در کرج بیش از ۳ هزار صفحه میشود
● «گنجینه شفاهی تایباد» منتشر شد
● فراخوان جشنواره مردم شناسی خاورمیانه و آسیا - اروپا
● «محرم ملکوت» از آیتالله خوشوقت تهرانی میگوید
● ترجمه خاطرات پرواز به ایران
● خاطرات دیدار با چهرههای فرهنگی و سیاسی کتاب میشود
● اهدای «نشان تبریز» به معصومه سپهری
● انتشار خاطرات اِما گرشتین در ایران
● خرید اسناد اعلام بی طرفی ایران در جنگ جهانی دوم
● اهدای جایزه به « گزارشی غریب از بومیان در آمریکای شمالی»
● توزیع یک زندگینامه در مدرسههای آمریکا
خـاطـرات احمـد احمـد (۶۹) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
بوى تعفن و مقاومت پانزده روز يا بيشتر در بيمارستان شهربانى بسترى بودم، ولى همچنان درد مىكشيدم. كار ويژهاى براى معالجهام جز تزريق چند آمپول مسكن صورت نداده بودند. گلولهها هنوز در بدنم بود. بدنم در تب مىسوخت. زخمهايم بوى چرك گرفته بود. روزى به دكتر جواد هيئت(1) ـ رئيس بخش جراحى بيمارستان ـ گزارشى مىرسد كه بوى تعفن در طبقه ما پخش شده است. او براى بازرسى مىآيد و پس از جستجو متوجه مىشود كه بو از اتاقى است كه من در آن بودم. وقتى او مىخواهد وارد اتاق شود، مأمورين جلو او را مىگيرند و مىگويند كه ورود شما ممنوع است؛ ولى او به زور وارد مىشود. دكتر هيئت بر بالين من آمد. ملحفه را كنار زد. ديد كه بوى تعفن به خاطر عفونت زخمهاى پشت من است. گفت ملحفه را عوض و زخمها و اتاق را ضدعفونى كنند. ملحفه به زخمها چسبيده بود. وقتى پرستار آن را مىكشيد، بوى آب چرك و كثيف درفضا پخش مىشد. من از شدت درد، لب و دهانم را مىگزيدم. هيئت كه اوضاع را اسفبار ديد، بر سر پرستارها داد زد كه اين چهوضعى است؟ آنها گفتند اينها (ساواكيها) نمىگذارند ما ملحفهها را عوض و زخمها را پانسمان كنيم. دكتر مأمورين را ملامت كرد و گفت: «مگر مىخواهيد او بميرد؟ اينجا بيمارستان است، اگر مىخواهيد او را بكشيد از اينجا ببريدش.» بعد دستور داد به من نوالژين بزنند و نظافت و پانسمان كنند. پرستاران دستور دكتر هيئت را موبهمو اجرا كرده و بعد با برانكارد مرا به حمام و دستشويى برده برگرداندند. قرصهاى نوالژين را به من خوراندند. دكتر گفته بود تا قرصهاى نوالژين را به او بخورانيد و در اختيار خودش نگذاريد. مىترسيد كه من آنها را جمع كرده و خودكشى كنم. او خواست كه براى عمل، وقتى معين كنند كه با مخالفت مأمورين مواجه شد. هيئت بر سر آنها فرياد زد: «اينجا زندان يا پادگان نيست، اينجا بيمارستان است. فقط من دستور مىدهم...!» مأمورين با بىسيم كسب تكليف كردند. دستور رسيد كه هركارى دكتر هيئت مىگويد، انجام دهيد.(2) قسمتى از شكستگى پاى من كج جوش خورده بود. آن هم شايد به دليل وزنه هايى بود كه اشتباهى به پايم بسته بودند. چند روز بعد مرا به اتاق عمل بردند و پاى راستم و لگنم را عمل كردند و چند قطعه پلاتين هم كار گذاشتند؛ ولى پاى چپم را به خاطر همان كجى و قوسى كه داشت عمل نكردند.(3)
پس از عمل جراحى، دو سه روزى در تب مىسوختم و درد مىكشيدم و هر شش ساعت يك آمپول نوالژين پنج سىسى به من تزريق مىكردند. در يكى از اين شش ساعتها، پرستارى هنگام خارج كردن هوا از سرنگ، مقدارى از مايع آمپول را روى گچ ديوار ريخت. پس فردا كه دوباره شيفت كارى آن پرستار بود و براى تزريق آمد، گفت: «من نمىدانم تو چه هستى؟ آنجا را ببين.» جايى را كه قطرات نوالژين ريخته بود نشان داد. دست روى آن كشيد ولى پاك نشد. گفت: «ببين اين همينطور در رگ رسوب مىكند.» من كه اينطور ديدم گفتم: «ديگر نوالژين نمىزنم!» او تبسمى كرد و رفت. |