● سخنرانی درباره نحوه مصاحبه و بستههای سوال در تاریخ شفاهی
● ارتش و 50 عنوان کتاب تاریخ شفاهی دفاع مقدس
● فراخوان جشنواره ملی سفرنامهنگاری
● خاطرهنویسی دانشآموزی
● نگارش خاطرات 18 سال انتظار
● رونمایی از یک روزشمار جنگ
● یاحسینی و شهید انقلاب در بوشهر
● قدردانی از محققان برتر مرکز اسناد انقلاب
● تاریخنگاری محلی انقلاب در یک شهر و یک بندر
● «سنگهای شکسته» و سال 1367
● انتشار کتاب «تاریخ سیاسی و مبارزات مردم برازجان»
● روایتهایی از زندگی به عنوان همسر یک افسر نیروی هوایی
خـاطـرات احمـد احمـد (۶۷) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
درگيرى با ساواك
پس از جدايى كامل از محسن طريقت در اواخر سال 54، ارتباطاتم با ميثم و دوستانش وسيعتر شد. لازم بود كه در شرايط جديد، از وضعيت خودم بيشتر مراقبت كنم. لذا در همه جا و هر لحظه كپسول سيانور و كلت كمرى 65/7 با خود همراه داشتم. حتى موقع خواب كلتم را از ضامن خارج كرده و زير بالش مىگذاشتم. سال 55 با نگرانيها و تشويشهاى خاص خود فرا رسيد. نگرانى از خيانت طريقت و تهديد منوچهرى در زندان كميته مشترك مبنى بر درگيرى خيابانى و كشتن من و نگرانى از دورى فاطمه. بهار آن سال حال و هواى خاصى داشت. آسمان دايم تيره و تار و آب رودخانهها سرد و يخ زده بود. روى كوههاى اطراف تهران هنوز برف زيادى ديده مىشد. هوا كمى سرد و خنك بود. من هنوز كت زمستانى خود را مىپوشيدم. اصل بر اين بود كه چريكهايى در حد ما كه دايم در مظان خطر و تهديد هستند، براى دفاع از خود سلاح همراه داشته باشند. از اين رو من هميشه سلاحم را همراه داشتم و احتمال مىدادم ميثم نيز مسلح باشد. چون ما بيشتر روزها بيرون از خانه بوديم، ناهار را بايد در بيرون مىخورديم و اين در هرجا ممكن نبود، چرا كه بسيارى از رستورانهاو اغذيهفروشيها غذاى خود را با گوشتهاى يخى تهيه مىكردند، درحالى كه حضرت امام اين گوشتها را حرام مىدانستند. لذا براى خوردن ناهار دردسر داشتيم و بايد محل و مكان مطمئنى را پيدا مىكرديم. پنجشنبه 6/2/1355 ساعت 5/12، با ميثم در كوچه قائن حوالى ميدان بهارستان قرار داشتم، خود را به او رساندم و بعد قدم زنان درحال صحبت به طرف خيابان ژاله(مجاهدين) حركت كرديم. سپس وارد كوچهاى در ضلع شرقى بيمارستان شفايحياييان شده و به طرف مدرسه رفاه رفتيم. در ضلع غربى مدرسه رفاه، زمين خاكى، خالى و وسيعى بود. داخل اين ضلع شديم تا پساز گذر از آن به كبابى كه در يكى از كوچههاى آن اطراف بود برويم. درحالى كه با هم درباره قرار روز يكشنبه آينده با شهيد اندرزگو صحبت مىكرديم، من متوجه شدم كه وضع اطراف مشكوك است و حالت عادى و طبيعى ندارد. انتظار نداشتم هنگام ظهر اين همه آدم در آنجا باشند. آنها با فاصله از ما و در گرداگرد زمين دو به دو درحال قدم زدن بودند. دوباره نگاهى به اطراف كردم. شك و ترديدم تبديل به يقين شد. ميثم پرسيد: «احمد چه شده؟» گفتم: «فقط پشت سرت را نگاه نكن! از زير چشم، دست راستت را ببين! دو نفر سايه به سايه دنبال ما مىآيند. دست چپت نيز همين طور، فكر مىكنم ما محاصره شدهايم!» او نگاه كرد و گفت: «آره، توى دام افتاديم، هيچ وقت اينجا اين طورى نبود، چه كار كنيم احمد؟» گفتم: «كارمون تمومه، تعدادشون زياده. فقط عادى جلوه كن! نه تند و نه كند راه برو! عادى قدمهايت را بردار! يك راه بيشتر نداريم و بايد خودمان را بهسر كوچه برسانيم (كوچهاى كه به خيابان عينالدوله باز مىشد) چون كوچه تنگ است آنجا مىتوانيم با سرعت فرار كرده و خود را نجات دهيم.» همان طور كه به رفتن خود ادامه مىداديم، كسى از پشت سر، ما را صدا كرد: «آقا! آقا!... آقا!». گفتم: «ميثم گوش نده و به روى خودت نياور كه با ما هستند.» بعد از ميثم پرسيدم كه مسلح هستى يا نه؟ گفت: «نه! ولى يك چاقوى ضامن دار به ساق پايم بستهام.» |