| 
			
						
			 
 ● ایجاد مرز شفافتری میان خاطرات و تاریخ شفاهی 
 ● کارگاه تاریخ شفاهی و فن مصاحبه در ایلام
 
 ● تاریخ شفاهی نقش زنان زنجان و قزوین در انقلاب و جنگ
 
 ● تکمیل تاریخ شفاهی کاخ گلستان تا سه سال آینده
 
 ● شناختنامه احمد محمود، تاریخ شفاهی هم دارد
 
 ● رونمایی از «تاریخ شفاهی بانک مرکزی ایران»
 
 ● ثبت تاریخ و خاطرات شفاهی جنگ با 100 تیم پژوهشگر
 
 ●10 هزار ساعت مصاحبه با خراسانیها
 
 ● ادامه تالیف «انقلاب دوم در دو حرکت»
 
 ● انتشار 37 نامه در کتاب زندگینامه آیتالله اشراقی
 
 ● معرفي تبعيدگاههاي رژيم پهلوي
 
 ● آمادهسازی جلد دوم «خاطرات آیتالله سیدمحمد خامنهای»
 
 ● برگزاری همایشی با حضور بانوان مبارز
 
 ● يازده خاطره از يك اسير عراقي در آستانه چاپ پانزدهم
 
 ● یادداشتهای محرمانه کنسولگری انگلستان در سیستان
 
 ● خاطراتی از مشهد، بازار تهران و هیات صادقیه
 
 ● 13 سال جمعآوری و انتشار خاطرات نوجوانان
 
 ●خاطره و داستان مانند پدر و فرزندند
 
 ● مصاحبه منتشر نشده حاجیبخشی در «قربانگاه زائران»
 
 ● پایان مصاحبههای جلد دوم «برای تاریخ میگویم»
 
 ● «رنگ، رنگ، جنگ» با مقدمهای از علیرضا کمری
 
 ● «من عزتم، بچه سنگلج» با 100 خاطره
 
 ● انتشار خاطرات شفاهی همسر دوم رضاخان
 
 ● «سند پژوهی بهارستان» و حزب توده و جنبش کارگری
 
 ● خاطرات یک وزیر در جنگ
 
 ● مردی که به هیتلر شلیک نکرد!
  
 
  
 خـاطـرات احمـد احمـد (۶۳)به کوشش: محسن کاظمی
 انتشارات سوره مهر
 دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
 
 
 تُندر ارتباط با شهيد اندرزگو پس از جدايى از سازمان و انتقال اسباب و اثاثيهام به خانه خيابان معزالسلطان، همينطور كه بى هدف در خيابانها قدم مىزدم، تصميم گرفتم به نزد حاج صادق اسلامى بروم. پس از سلاموعليك؛ شرح ماوقع، فعاليتها و ملاقاتهاى چند روز گذشتهام را به حاج آقا اسلامى گزارش دادم. از عمل سازمان نسبت به جداسازى من و همسرم اظهار تألم و تأسف كردم. حاج آقا گفت: «بچههاى اعضاى هيئت مؤتلفه به من گفتهاند احمد را دريابيد. از اين رو تو فردا ساعت 9 صبح با اين شماره تلفن به حاج محسن رفيقدوست (۱) زنگ بزن و بگو حاج صادق گفته آن بارها را كه كنار گذاشتى، من بيايم و ببرم. بعد او به تو مىگويد كه چهكار كنى. برو و خيالت راحت باشد.»فرداى آن روز، رأس ساعت مقرر با شماره مورد نظر تماس گرفتم و پيام حاج صادق را به حاج محسن گفتم. آقاى رفيقدوست پرسيد: «الان كجايى؟» گفتم: «زياد دور نيستم» گفت: «مىتوانى ساعت 10 بيايى» گفتم: «بله». با اينكه ساعت 10 صبح بود، ولى سر او خيلى شلوغ بود. من به پستويى كه در ته مغازه نشانم داده بود رفتم. آنجا محل استراحت كارگران و رانندگان بود.
 وقتى كه آقاى رفيقدوست از كار فارغ شد و آمد، جريان تغيير ايدئولوژى سازمان و مواضع و مخالفتهاى خودم را با اين انحراف براى او شرح دادم. او نيز شمارهاى به من داد و گفت: «در ساعت 9 صبح فردا با حاج على حيدرى (۲) تماس بگير، و بگو كه براى خريد جزئى شما را معرفى كردهاند.» من نيز به توصيه و راهنماييهاى اين دوستان مو به مو عمل كردم. وقتى با حاج على حيدرى (سبزى فروش) تماس گرفتم گفتم: «حاج محسن رفيقدوست براى خريد جزئى پرتقال شما را معرفى كرده است.» گفت: «چند جعبه مىخواهى؟» گفتم: «پنج جعبه». گفت: «فردا ساعت 11 بيا بردار و ببر».
 اين برو بياها آن زمان خسته كننده بود ولى شرايط پليسى و خفقان آن روزها، چنين تدابير امنيتى را مىطلبيد.
 در موعد مقرر به نزد حاج على رفتم و براى او هم شرح آنچه را كه گذشته بود، دادم. حاج على گفت ديگر ارتباطت را با حاج محسن قطع كن و با من قرار بگذار. هر وقت هم زنگ مىزنى بگو كه ميوه مىخواهى. او سپس شماره تلفن منزل را علاوه بر حجرهاش به من داد. به اين ترتيب چندين مرتبه و در روزهاى آتى، با او قرار وعده گذاشته و ضمن ملاقات آخرين اخبارى را كه به دستم مىرسيد ارائه مىكردم.
   |