● انتشار «تاریخ شفاهی تشکیل سازمان آب و برق خوزستان»
● گردآوری خاطرات همراهان و خانواده مرحوم پرورش
● تاریخ انقلاب اسلامی در مشهد به روایت 1500 ساعت مصاحبه
● پایان نگارش خاطرات محمدنبی رودکی
● دانشنامه زندان سیاسی پهلوی در مرحله ویرایش نهایی
● برگزاری 189 جلسه کارشناسی دایرهالمعارف انقلاب اسلامی
● «مطالعات تاریخی» دوره رضاخان را بررسی میکند
● زندگینامه شیخ حسینعلی راشد منتشر شد
● تجدید چاپ خاطرات فیروزه جزایری دوما
● خاطرات یک خلبان در «پرواز ناتمام»
● «لشکر خوبان» به چاپ سیوهفتم رسید
● جان. اف. کندی و کتابهای درباره او
● روایتی از آستانه جنگ جهانی اول
برای مشاهده کامل اخبار به ادامه مطلب بروید.
خـاطـرات احمـد احمـد (۶۲) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
جدايى از سازمان
سازمان پس از نااميدى از من به فكر چارهاى ديگر افتاد. در اوايل آبان ماه سال 54، هنگامى كه هنوز در خانه خيابان گرگان ساكن بوديم، روزى خانمم براى خريد بيرون رفت. مدتى طول كشيد تا برگردد. وقتى آمد گفت كه در نانوايى با جوانى حدودا 23 ساله از بچههاى محله اشان مواجه شده است و براى اينكه رد خود را گم كند، ناچار بوده كه از چند مسير انحرافى و كوچه و خيابان اصلى و فرعى بگذرد. با اين حال او همچنان نگران و مضطرب بود. احتمال مىداد كه جوان رد وى را گرفته باشد. ايرج گفت كه احتمال دارد او موضوع را به كلانترى يا ساواك گزارش دهد، بايد سريع دست به كار شد و اينجا را تخليه كرد. او گفت: «همشيره [شاپورزاده] كه جا دارد. من هم كه جا دارم. خسرو! تو هم برو به آن خانه تيمى كه با آن ارتباط دارى...». من متوجه شدم كه او تكليف همه را مشخص كرد جز من. پرسيدم: «من چه كار كنم؟» گفت: «شاپور تو همينجا بمان، اميدواريم كه اتفاقى نيفتد. باش، تا ببينيم چه مىشود»!! من كاملاً منظور او را دريافتم. ايرج اميدوار بود كه من در اينجا بمانم و به دست ساواك بيفتم و به اين طريق مسئله من هم براى آنها حل شود. آنها خارج شدند. نگاه نگران فاطمه به پشت سرش بود و من ديدم كه سايه او در امتداد يك اشتباه بزرگ، كوتاه مىشود. در دلم آشوب بود. نمىدانستم كه بايد چه كنم. دقايقى در حالت گنگى و منگى گذشت. سكوت خانه را فرا گرفت. ناگهان به خود آمدم، وسايل مورد نيازم را برداشته درها را قفل كردم و راهى شدم. به اين ترتيب من نيز از آنجا و از سازمان خارج شدم. حالت عجيبى داشتم، نگرانى، تشويش و اضطراب تمام وجودم را گرفته بود. مىترسيدم، نه از سرنوشت خودم بلكه از آينده فاطمه و فرزندانم. راه مىرفتم و اشك مىريختم و باخدا نجوا مىكردم كه اين چه سرنوشتى است كه براى من رقم زدهاى؟ ... آن روز آسمان برايم تيره و تار بود. پس از گذاردن اسباب و اثاثيهام در خانهاى كه در حوالى معزالسلطان اجاره كرده بودم، طاقت نياورده و بيرون زدم. در كوچه و خيابانهاى زيادى پرسه زدم. بىجهت به اينسو و آنسو مىرفتم، از درد به خود مىپيچيدم. زمان برايم سرعتى مرگبار گرفته بود. درد جدايى از فاطمه و فرزندانم جانكاه بود. دايم خود را سرزنش مىكردم كه چرا از فاطمه مراقبت نكردم و چرا چنين و چنان شد.
هبوط فاطمه
من با فاطمه فرتوكزاده در مهر ماه سال 1352 پيوند زناشويى بستم، تا يار و پشتيبان هم، و در غم و شادى شريك يكديگر باشيم. ده روز بيشتر از زندگى مشترك ما نمىگذشت كه مرا به مدت يك ماه به زندان بردند. او نسبت به تنگى و كمبودهاى مالى زندگى بسيار صبور بود و هيچوقت زبان به گلايه نگشود. |