● ارایه آنلاین تاریخ شفاهی
● برگزاری کارگاه تاریخ شفاهی و خاطرهنگاری
● تاریخ شفاهی در ایران بیشتر جنبه تجربی دارد
● انقلاب اسلامی در ارومیه و نقدی بر خاطرات چپ در ایران
● «پایی كه جا ماند» اسپانیولی شد
● نامههایی «از بالا بلندیهای ایران»
● شناسایی هفت هزار بانوی شهید دفاع مقدس ● انتشار زندگینامه شیخ عباسعلی اسلامی
● «فرهنگ جبهه» کامل میشود
● خاطرات و اسنادی از جریانهای مذهبی
● ادامه «روایت زندگی شهید حسن باقری»
● اهدای 300 کاست صداهای ضبط شده درباره وقایع انقلاب اسلامی
● خاطرات سرهنگ عراقي به چاپ چهارم میرسد
● خاطرات اردوگاه نهروان
● نگاهی از درون به انقلاب جنگل
● تاریخ جامع و دانشنامه فرهنگ مردم ایران
● انتشار خاطرات خواهرزاده جلال و شمسآلاحمد
● اعلام محورهای پنجمین همایش تاریخ مجلس
● «ماندلا» پرمخاطبترین نام شد
● گفتوگو با 19 نفر و خواندن صدها نامه برای یک کتاب
● خاطرات و زندگینامههای پرفروش در بریتانیا
● فنلاندیها و جنگ جهانی دوم
برای مشاهده کامل اخبار به ادامه مطلب بروید.
خـاطـرات احمـد احمـد (۶۱) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
هواى تازه
در اوج نااميدى، دغدغه اصلى من جدايى از سازمان بود. راههاى مختلفى به ذهنم خطور مىكرد كه برخى را رفته بودم و نتيجهاى نگرفته بودم، برخى هم لوازم و اسبابى را مىطلبيد كه فاقد آن بودم. روزى دل به تنگى غروب داده بودم و در افكار مختلف غوطه مىخوردم كه به ناگاه ياد دوست و يار قديمىام شهيد محمدصادق اسلامى افتادم. بر آن شدم كه فردا به سراغش بروم. او همچنان مديرعامل شركت لعاب قائم بود. و در بازار نيز دفترى داشت. بازار را براى ديدن او انتخاب كرده و به سراغش رفتم. شهيد اسلامى، به گرمى مرا به حضور پذيرفت. پس از مصافحه و احوالپرسى، جزوه تغيير مواضع ايدئولوژيك را روى ميز گذاشتم و گفتم: «اينها (سازمانيها) ماركسيست شدهاند.» گفت: «من باورم نمىشود» گفتم: «ولى اين واقعيت دارد.» او از شهادت شريف واقفى خبر داشت ولى از تغيير مواضع بى اطلاع بود. گفت: «ما چيزهايى شنيديم، ولى فكر مىكرديم كه شايعه ساواك باشد.» گفتم: «نه شايعه نيست، عين حقيقت است. من در داخل آنها هستم و خبر دارم. اگر مرا به عنوان يك دوست قبول دارى، حرفم را قبول كن.» سپس وقايع و رخدادهاى چند ماهه اخير بويژه ملاقات و گفتگو با محمدتقى شهرام و حبيب را براى او شرح دادم. همچنين جستارهايى نيز از بلاتكليفى و سردرگمى بچههاى مسلمان گفتم. او با شك و ترديد به من مىنگريست و در پايان هم گفت: «احمد! به من چند روز فرصت بده.» بعد شماره تلفنى به من داد و گفت كه با من در تماس باش. بعد از چهار روز طبق هماهنگى قبلى با او تماس گرفتم. قرار شد يكبار ديگر به ديدار او بروم. دور از چشم ساير افراد تيم به سراغش رفتم. برخورد او نسبت به ديدار قبلى تغيير كرده و با اطمينان و اعتماد بيشترى به من نگاه مىكرد. گفت: «احمد! آقا سيدعلى(1) هم مسئلهاى را كه گفتى، تأييد كرد، وقتى جزوه تغيير مواضع را به او دادم گفت كه قبلاً به دستم رسيده است.» گفتم: «خب الحمدلله كه باورتان شد من راست مىگويم.» گفت: «بله، اينها خودشان، اين جزوات را پخش مىكنند، نه ساواك.» |