در بخش تاریخ شفاهی مدیریت امور اسناد و مطبوعات سازمان کتابخانهها، موزهها و مرکز اسناد آستان قدس رضوی 535 مورد مصاحبه به مدّت 48 هزار و 420 دقیقه و به صورت فایل صوتی و تصویری ضبط شد.
خـاطـرات احمـد احمـد (۵۹) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
غفلت از فرزندان
سازمان تمام زندگى، حيات و وقت ما را گرفته بود، به نحوى كه بسيارى از جزئيات زندگى و امور شخصى خود را فراموش كرده بوديم. در اين ميان سهم بزرگى كه ناديده گرفته شد، حقوق طبيعى فرزندانمان بود. نه من و نه همسرم، هيچ كدام توجهى به رشد و پرورش دوقلوهايمان نداشتيم. من در كارها و آموزشهاى سازمانى، قرارها، چاپ و تكثير اعلاميهها و كارهاى مختلف سازمان غرق شده بودم و فاطمه هم به آموزشهاى درون گروهى و مطالعه كتب مختلف مشغول بود. ما نتوانستيم مانند ساير والدين، مريم و زهرا را از محبت و مهر مادرى و پدرى سيراب كنيم. برنامه نگهدارى مريم و زهرا به اين ترتيب بود كه يكى از آنها نزد والدين همسرم و ديگرى نزد خودمان نگهدارى مىشد و هرچند مدت يكبار آنها را با هم عوض مىكرديم. علاوه بر آن هر وقت دچار بيمارى يا سوء تغذيه مىشدند، براى مداوا و تقويت جسمى و بدنى آنها را به پدر و مادرزنم مىسپرديم. قبلاً گفتم كه حتى دوقلوها در سازمان نقش داشتند و با اينكه طفلى بيش نبودند، در خدمت اهداف سازمان بودند. دختران و پسران دانشجو هنگام يافتن خانههاى اجارهاى، براى اينكه خود را متأهل نشان دهند، زهرا يا مريم را به آغوش گرفته و دنبال خانه مىگشتند. يك روز بعدازظهر من و همسرم در اتاق نشسته بوديم. من روزنامه مىخواندم و فاطمه كتابى در دست داشت. دخترم مريم كه حدود يك سال داشت، در اتاق چهاردست و پا به اين طرف و آن طرف مىرفت و چند بار هم به سوى من و مادرش آمد، ولى ما توجهى به او نكرديم و به كار خود ادامه داديم. بعد از دقايقى او به گوشه اتاق رفت. گوشه روزنامه را برگرداندم و به او نگاه كردم. ديدم مىخواهد كارى كند. روى زانوهايش نشست. كمى به اين سو و آن سو نگاه كرد. سپس آرام آرام از زمين بلند شد و روى پايش ايستاد. نفس در سينهام حبس شد. برايم مثل معجزه بود، چرا كه ما هيچ تمرينى با اين بچه نكرده بوديم و اغلب بچهها اين حركت را با كمك پدر و مادر شروع مىكنند. اين طفل معصوم در عالم بى توجهى ما، با تكيه بر هوشيارى كودكانهاش، به طور غريزى و بدون كمترين كمكى بلند شد، و روى پاهاى خود ايستاد. روزنامه را بهسويى پرت كردم و با سرعت به طرف فرزندم رفتم و او را به بغل گرفتم و گريستم. مادرش نيز از پى من آمد. بعد هر دو، دست او را گرفته و «تاتى تاتى» برديم.
نماز، آخرين پاسخ
روزى ايرج براى من قرارى با حبيب گذاشته بود تا جزوههاى تغيير ايدئولوژيك را به او برسانم. من به خاطر تجديد ديدار و ملاقات با او اين كار را پذيرفتم و بهسر قرار رفتم. پس از احوالپرسى گفتم: «حبيب! پس چه شد آن همه مبارزه و تعقيب و گريز؟ چرا اين طورى شد؟ تو كه با ما بودى، همه مسلمان بوديم، نماز مىخوانديم، اينها مىگويند تو هم ماركسيست شدهاى!» گفت: «شاپور! من از قبل ماركسيست بودم.» گفتم: «ولى تو با ما نماز مىخواندى، قرآن و نهجالبلاغه تفسير مىكردى.» گفت: «نماز من نماز سياسى بود. من از سال 52 ماركسيست بودم.» با شنيدن اين جملات بيشتر و بيشتر در خود فرو مىشكستم. دلم براى خود، همسرم و ساير كسانى كه صادقانه پا به اين راه گذاشتند، مىسوخت. كسانى كه با دنيايى از اميد و عشق، از خانه و كاشانه دور افتادند تا در گرداب فريب و مكر سازمان اسير شدند. آنها دستبردار نبودند و به راههاى مختلف سعى در تغيير مرام و اعتقاد من داشتند. ديدار و بحث با شهرام، حبيب و ايرج تأثيرى در من نداشت و اين براى آنها گران بود. برچسب زدنها شروع شد. مىخواستند تحريكم كنند. شهرام مىگفت: «تو اپورتونيست چپ نماى راست رو هستى.» ايرج وقتى در مباحث كم مىآورد، مىگفت: «تو يك آدم دگم، مرتجع و متعصب هستى كه مذهب چشمت را كور كرده. تو زمانى چشمهايت را روى حقايق و وقايع باز مىكنى كه از اين حالت دستبردارى و تعصباتت را كنار بگذارى.» او معتقد بود كه نماز خواندن من از همين مقوله است. روزى گفت: «براى امتحان هم كه شده، بيا و پنج روز نماز نخوان، بعد بيا با ما بحث كن، آن وقت خواهى ديد كه ماركسيسم تنها راه پيروزى است. |