-پایگاه اینترنتی تاریخ محلی ایران راهاندازی شد. این پایگاه وابسته به انجمن تاریخ محلی ایران بوده که اعضای آن دکتر مرتضی نورایی، دکتر ابوالفضل حسنآبادی، دکتر مولود ستوده و جمعی از دانشجویان مقطع دکتری تاریخ محلی در دانشگاه اصفهان هستند.
-بیش از 400 عنوان مقاله جهت هیجدهمین همایش بین المللی انجمن بین المللی تاریخ شفاهی که سطح بالای علمی دربردارد دریافت شده است.
خـاطـرات احمـد احمـد (۵۴) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
ترورها و تغييرها
در اواخر زمستان سال 53، ايرج دستور تهيه هفت متر چادر مشكى را از طرف سازمان به ما ابلاغ كرد. براى ما جاى سئوال بود كه چادر براى چه؟ و چرا هفت متر؟ چادرها معمولاً يك قوارهاى (شش مترى) خريدارى مىشدند. به هرحال به سختى ما چادرى در اين اندازه براى آنها تهيه كرديم. چند روز بعد اعلاميهاى براى چاپ و تكثير به ما دادند. در اعلاميه شماره 21 به شرح ترور انقلابى سرتيپ زندىپور پرداخته شده بود. ترور توسط شهيد مرتضى صمديهلباف و چند نفر ديگر از اعضاى سازمان طراحى شده و صورت گرفته بود. صمديه قد بلندى داشت و دريافتيم كه چادر هفت مترى براى استفاده در جريان ترور بوده است. نكتهاى در اين اعلاميه توجه مرا به خود جلب كرد و آن كوچك شدن آيه «فضلالله المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما» بر بالاى آرم سازمان بود. ابتدا كمى شك كرده و به فكر فرو رفتم و اما بعد حمل بر صحت كرده و براى خود توجيه كردم كه شايد از نظر هنرى و گرافيكى و فنى، اين ترتيب و شكل زيبندهتر و نافذتر است. در نيمه ارديبهشت ماه سال بعد (54)، خبر شهادت مجيد شريف واقفى را شنيدم. ما او را به عنوان يك رهبر انقلابى مسلمان مىشناختيم و نسبت به او بسيار احترام و علاقه داشتيم. از خبر فقدانش بسيار متأثر شديم. مرگ او و خبرهايى كه در اين زمينه مىرسيد، بسيار ضد و نقيض بود و شك هر شنوندهاى را برمىانگيخت. احساس مىكردم كه حوادث ناگوارى در شرف وقوع است. مرگ مجيد اين احساس و ابهامات را نسبت به فضاى موجود دوچندان كرد.(1) در آخرين روز ارديبهشت ماه، وحيد افراخته و محسن خاموشى ـ دو تن از اعضاى سازمان مجاهدين خلق ـ دست به ترور دو مستشار امريكايى زدند.(2) ايرج، بى فوت وقت، اطلاعيه سياسى ـ نظامى شماره 22 مربوط به اين عمليات ترور را براى تكثير نزد ما آورد. به محض رؤيت اطلاعيه جا خوردم. آيه قرآن از بالاى آرم سازمان حذف شده بود. آنچه را كه مىديدم باور نمىكردم. عرق سردى بر پيشانيم نشست. دقايق زيادى را گيج و منگ در سكوت سر كردم. بقيه افراد گروه نيز در تحير و تعجب بودند. پس از بحث و مشورت به اين نتيجه رسيديم كه آنها فراموش كردهاند آيه را در آرم سازمان لحاظ كنند، پس ما هم آن را تكثير نمىكنيم. صبح روز بعد، سر قرار رفتم. ايرج اعلاميههاى تكثير شده را خواست. به او گفتم كه نزديم. با عصبانيت پرسيد: «چرا؟» گفتم: «بهخاطر اينكه فراموش كردهايد آيه را در آرم بياوريد.» قيافه او درهم شد و داد زد: «به شما ارتباطى ندارد، شما بايد فقط دستور را اجرا مىكرديد! شما حق اظهار و اعمالنظر نداشتيد...» قرص و محكم گفتم: «نه! ما بدون آيه آن را تكثير نخواهيم كرد و هيچ كار ديگرى هم نخواهيم كرد و اصلاً بودن ما در سازمان به خاطر همين آيه است.» او كه سرسختى و اصرار مرا ديد، موضع خود را نرم كرد و گفت: «شاپور! شما بايد فقط دستور را اجرا مىكرديد. حتما دليلى داشته است كه آيه را نزدهاند!» گفتم: «چه دليلى؟» او با زيركى و از روى فريب گفت: «شاپور! اين اطلاعيه براى ترور مستشاران امريكايى است و چون ما قصد داريم آن را به داخل سفارتخانههاى كشورهاى بيگانه و كافر بيندازيم، درست نبود كه آيه زير دست و پاى آنها ريخته شود و اجنبى پا روى آيه بگذارد!» توجيه ايرج مرا متقاعد كرد، ولى هنوز در دل نسبت به آن شك داشتم. از آنجا آمدم و فريب ايرج را براى بقيه افراد تيم توضيح دادم. آنها هم توجيه او را پذيرفتند و شروع به تكثير اطلاعيه كرديم. در روزهاى آينده ابرهاى ابهام كنار رفت و همهچيز روشن شد. ثابت شد كه آنچه من در دل به آن شك داشتم، چيزى جز يك واقعيت تلخ نبود. تمام اين تغييرات و حركتها زمينهاى براى بروز يك توطئه و هدف شوم و آغاز يك انحراف بزرگ... و الحاد بود. |