سازمانهای اسناد و کتابخانه ملی جمهوری اسلامی ایران و موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس تفاهمنامهای امضا کردند که یکی از بندهای آن به موضوع «مشارکت و تعامل در فرآیند جمعآوری، ثبت و نشر تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس فرماندهان شاخص لشکری و مدیران کشوری و بینالمللی» توجه دارد.
خـاطـرات احمـد احمـد (۵۰) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
زندگى در خانه امن!
تولد دوقلوها در بيستم شهريور ماه سال 1353، زندگى ما را وارد مرحله جديدى كرد. وجود اين دو عطيه الهى، مريم و زهرا، كانون زندگى ما را گرمتر از پيش كرد. ديگر هيچ وقت اضافهاى نداشتيم كه به مسئله ديگرى غير از تربيت و پرورش كودكانمان بينديشيم. بزرگ كردن همزمان اين دو خيلى سخت بود. اگر يكى مىخوابيد، ديگرى او را با گريهاش بيدار مىكرد، و اگر آن يكى شير مىخورد ديگرى از گرسنگى شروع به گريه و زارى مىكرد. ما كه سخت مشغول تر و خشك كردن اين دو نوزاد بوديم و تمام فكر و ذهن خود را معطوف اين مسئله كرده بوديم، وعدههاى فعاليت با سازمان را از ياد برديم. تا اينكه روزى سپاسى آشتيانى خبر آورد كه سازمان خواسته است تا شما خانه مخفى و امنى را تهيه كنيد. من ابتدا از پذيرش آن طفره رفتم، ولى بعد با فشار سازمان و با توجه به وعدهاى كه از قبل داده بودم، پذيرفتم. چون در شركت آهنقراضه مشغول كار بودم و فرصت براى جستجوى خانه نداشتم، اين وظيفه را همسرم پذيرفت. او هر روز يكى از دخترانم را بغل مىگرفت و در كوچه پس كوچههاى شهر دنبال خانهاى مناسب و امن با چند راه گريز مىگشت. من چند منطقهاى را كه مناسب مىدانستم به او معرفى كردم تا در آن مناطق به جستجو ادامه دهد. پس از چند روز خانهاى را در خيابان زريننعل شناسايى كرد. من براى اجاره خانه نزد پيرمردى كه صاحب آن بود رفتم و گفتم برادرزنم نيز دانشجوست و گه گاه به اينجا مىآيد و او پذيرفت. به اين ترتيب راه را براى رفت و آمد سپاسى آشتيانى هموار كردم. فرداى انعقاد قرارداد اجاره، بدون اينكه آدرسى به كسى بدهيم، اسباب و اثاثيه خود را جمع كرده و به اين خانه رفتيم. به اين ترتيب من اولين خواسته اساسى سازمان و بزرگترين اشتباه زندگى خود را به جاى آوردم. گرچه زندگى علنى براى من سخت بود، ولى با تحمل، صبر و كمى مراقبت ممكن بود. با شروع زندگى مخفى مشكلات جديدى برايم فراهم شد كه قدرت تحمل آن را نداشتم. ساواك نيز حساسيتش به من دوچندان شد. در آن مدت چند مرتبه به منزل پدرم مراجعه كرده و سراغ مرا گرفته بودند. زندگى با دو بچه كوچك در خانه مخفى بسيار سخت بود. از اين رو ابتدا يكى از دوقلوها(مريم) را براى نگهداى به مادرزنم سپرديم و ديگرى (زهرا) را با خود برديم. با استقرار در اين خانه، آنها نام مستعار شاپور را براى من و نام شاپورزاده را براى همسرم انتخاب كردند. پس از ايجاد ارتباط رسمى با سازمان و شروع زندگى پنهان، سپاسى آشتيانى ارتباط خود را با ما قطع كرد و فرد ديگرى به نام حبيب(1) را به عنوان رابط سازمان به ما معرفى كرد. پس از چند روز، سازمان دو نفر را با نامهاى مستعار خسرو و پرويز به عنوان هم تيمى روانه خانه امن ما كرد. بعدها (در اوايل سال57) پى برديم كه اين دو با هم برادرند و نام واقعيشان على(2) و علىاصغر و شهرتشان ميرزا جعفر علاف است. اين دو هر روز صبح به خانه ما مىآمدند ودر جلسات آموزشى و سياسى شركت مىكردند و شبها به منزل و يا خانه تيمى خود بازمىگشتند. رفتار اين دو در آنجا هيچ نشانى از برادر بودن آنها نداشت و هميشه در قبال من و همسرم رعايت كامل مسائل و حدود اسلامى را مىكردند. تيم پنج نفرى ما برنامههاى فشرده خود را با مسئوليت حبيب آغاز كرد. ازجمله اين برنامهها خواندن كتاب و نقد آن بود. كتابهايى مانند چين سرخ، زردهاى سرخ، خرمگس، مردى كه مىخندد، مبارزات چهگوارا، الفباى ماركسيسم و... را در همين دوران خوانديم و نقد كرديم. از برنامههاى ديگر، شهرگردى با هدف آشنايى و شناخت كوچه و خيابانهاى شهر تهران و نيز راههاى گريز و فرار هنگام تعقيب مأمورين بود. برنامه شهرگردى ما را با ساختار شهر و فرهنگ مردم نيز آشنا مىكرد. |