مولود ستوده و ابوالفضل حسنآبادی، نخستین فارغالتحصیلان دوره دکتری تاریخ محلی دانشگاه اصفهان، از رسالههای خود دفاع کردند. این دو اثر به تاریخنگاریهای محلی از سال 1135 تا 1344 هجری قمری و از سال 1304 تا 1380 هجری شمسی اختصاص داشتند.
خـاطـرات احمـد احمـد (۴۹) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
آغاز همكارى با سازمان مجاهدين خلق(1) يك ماه پس از آزادى از كميته مشترك، سر و كله عليرضا سپاسى آشتيانى به بهانه احوالپرسى و رسيدگى پيدا شد. من مدتى طولانى (از زمان عضويت در حزب ملل اسلامى تا تأسيس حزبالله و اداره آن) با وى دوست بودم. او پس از ادغام حزبالله با سازمان مجاهدين خلق به عضويت رسمى سازمان درآمد و به زندگى مخفى روى آورد. رفت و آمدهاى عليرضا به منزل ما ادامه يافت. وى در اين ديدارها، مسائل سياسى و مذهبى را پيش كشيد. ابتدا به طور ضمنى و بعد خيلى روشن و صريح از مواضع، فعاليتها، اقدامات و مشى سازمان مجاهدين خلق صحبت كرد و از من براى همكارى با آن دعوت كرد، ولى من نپذيرفتم. به تدريج علاقه بيشترى به من نشان مىداد و سعى مىكرد خود را موافق نظرهاى من نشان دهد. او بهموقع نماز مىخواند و در نماز جماعت به من اقتدا مىكرد. در سخن از آيات و احاديث استفاده مىكرد و عبارات و كلمات را با لفاف اسلامى به زبان مىآورد و... البته من به طور كامل با سازمان، افكار، ايدئولوژى و مشى مبارزاتى آن آشنا بودم، چرا كه در چند دوره قبلى زندان با بسيارى از افراد آن آشنا، هم صحبت و هم بحث بودم. عليرضا همچنان در ديدارهايش از آرمانهاى انقلابى و اسلامى سازمان و اهداف متعالى آن صحبت مىكرد. دليل مىآورد كه من به وضعيتى رسيدهام كه ديگر امكان زندگى علنى برايم وجود ندارد و بايد زندگى مخفى را شروع كنم تا به اين وسيله زير چتر امنيتى و پوشش حمايتى سازمان قرار بگيرم. پس از مذاكرات طولانى و تأمل فراوان و نيز فشار روزافزون ساواك و جوى كه برايم در محيط كار و زندگى ايجاد كرده بودند، به تقاضاى سپاسى آشتيانى جدىتر فكر كردم و سرانجام همكارى محدودى را با سازمان پذيرفتم. عليرضا از آن پس جلسات بحث و تبادل نظرى نيز با زن و مادرزنم برگزار كرد و در آن جلسات، به مباحث ايدئولوژيك، اعتقادى و سياسى مىپرداخت. با اينكه فاطمه آن روزها حامله بود، ولى با علاقه پاى اين جلسات مىنشست. گرچه او خيلى جوان و كم تجربه بود ولى از نظر بينشى تا حدى رشد يافته بود و ازدواج او با من كه داراى سوابق سياسى و زندان بودم، خود دليلى بر اين مدعاست. با اينكه در ابتداى زندگى به وى نهيب زده بودم كه روزهاى پرمخاطره را در پيش دارد، ولى در عمل سعى مىكردم كه هر خطر و مشكلى را از زندگى او دور كنم. از همين رو هيچ گاه از او نخواستم وارد مبارزه شود. در عين حال كوشش زيادى براى رشد بينش و فكر او كردم. به همين خاطر جلسات سپاسى آشتيانى را به حال او مفيد ديدم و با آن مخالفتى نكردم. در اوايل زمستان، پس از گذشت چند جلسه و خواندن اعلاميهها و كتب مربوط به سازمان، عليرضا پيشنهاد داد كه ما زندگى مخفى خود را شروع كنيم؛ لذا پس از مشورت با همسرم و كسب رضايت و رغبتش به اين عمل، به زندگى جديدى روآورديم و زندگى نيمه مخفى را آغاز كرديم. براى مدتى محل زندگى ما بين منزل پدرم و پدرزنم جابه جا مىشد. بعد از سازمان دستور رسيد كه ما بايد زندگى كاملاً مخفى خود را شروع كنيم، اما من اعلام كردم تا وضع حمل همسرم چنين نخواهم كرد.
تولد دوقلوها
هر روز كه از باردارى همسرم مىگذشت، شرايط سختتر مىشد. او به شدت تحت مراقبتهاى پزشكى خانم دكتر سرور آهى در درمانگاهى واقع در خيابان اميريه قرار داشت. با اصرار من و همسرم قرار بود كه عمل زايمان را خود خانم دكتر به عهده بگيرد. خلاف قول و وعدهاى كه خانم دكتر داده بود، وقت موعود به مرخصى رفته و در درمانگاه حاضر نبود. به جاى او يك پزشك مرد كشيك آن شب بود. زمانى اين خبر را به ما دادند كه ساعت 11 شب بود و از حضور ما در آنجا دوازده ساعت مىگذشت. شرايط وخيم، بحرانى و مخمصهآميزى پيش رو بود. مسئولين درمانگاه اعلام كردند كه امكان آوردن پزشك زن بر بالين همسرم نيست. تصميم گرفتم او را به جاى ديگرى ببرم، ولى كادر درمانى ممانعت كردند و حال او را وخيم گزارش دادند. آنها گفتند حمل و نقل همسرم موجب به خطر افتادن جانش مىشود و اجازه خروج ندادند. از اينرو بين من و آنها درگيرى پيش آمد. |