دومین كارگاه آموزشی تاریخ شفاهی در همدان با موضوع «مصاحبه و پژوهش در تاریخ شفاهی» 28 شهریورماه 92 برگزار میشود. حوزه هنری استان اردبیل هم از برگزاری كارگاه تاریخ شفاهی به منظور آموزش خاطره نویسی در شهرستان مرزی پارس آباد و در 29 شهریور ماه خبر داد.
خـاطـرات احمـد احمـد (۴۸) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
حصار در حصار
دخالتهاى بىپايان ساواك يكى دو روز پس از آزادى، فكر اصلى من اين بود كه چه بايد بكنم؟ مسئوليت زندگى جديد، لحظهاى آرامم نمىگذاشت. در گذشته و در دنياى تجرد با فراغ بال دنبال بسيارى از امور مىرفتم، ولى با متأهل شدن و همچنين پير و فرتوت شدن پدر و مادرم، نياز بود كه به مسائل زندگى و مسئوليتهاى آن جدىتر نگاه كنم. هرچند همسرم پذيرفته بود كه در تمام فراز و نشيبها يارم باشد، ولى بايد براى معاش خانواده فكرى اساسى مىكردم. دخالتهاى گاهوبىگاه ساواك كار را مشكل كرده بود. علاوه بر آن، برخى صاحبان مشاغل از همان ابتدا كه از سوابق زندانى بودنم آگاه مىشدند، از ارائه كار مناسب خوددارى مىكردند. در بلاتكليفى دست و پا مىزدم كه روزى شهيد محمدصادق اسلامى(1) به سراغم آمد و دليل حاضر نشدن سركار را پس از آزادى پرسيد. برايش توضيح دادم كه وجود من در آنجا مايه دردسر است و ساواك موى دماغ آنها خواهد شد، ولى او دلايل مرا نپذيرفت و اصرار كرد كه از فردا، سركار خود برگردم. او گفت: «تو بيا سركارت چه كار به اين كارها دارى؟ مگر آنجا فقط تو تحت نظر ساواك هستى؟ بقيه بچهها هم هستند.» او توانست مرا متقاعد كند كه به كارخانه «لعاب قائم» بازگردم. با ورود به كارخانه متوجه تغيير وضعيت آنجا شدم. فهميدم كه ساواك به شهيد اسلامى مراجعه كرده و او را به خاطر به كارگيرى من و ساير محكومين و سابقه داران سياسى، تحت فشار گذاشته است. شهيد اسلامى به آنها گفته بود كه بايد از من ممنون باشيد كه افراد سياسى و مبارز و داراى سابقه زندان را اينجا جمع كرده و به آنها كار دادهام و سرشان را با كار، گرم كردهام. او با اين توجيهات براى مدت كوتاهى توانست از دخالتها و اعمال نفوذ ساواك در آنجا جلوگيرى كند. به هرحال من در اين كارخانه دوباره مشغول به كار شدم، ولى منوچهرى همچنان در پى اذيت و آزار من بود و هفتهاى چند بار به شهيد اسلامى زنگ مىزد و او را به باد ناسزا مىگرفت و تهديد مىكرد كه تو چرا امثال احمد را آنجا جمع كردهاى. روزها از پى هم مىگذشت و فشار ساواك بر شهيد اسلامى روز به روز بيشتر مىشد. او كه داراى اخلاق و فضايل زيادى بود، هيچ گاه از اين فشارها با من حرفى نمىزد. حدود شش ماه از شروع كار من گذشت. روزى سر زده وارد اتاق كار شهيد اسلامى شدم. كسى در اتاق نبود و او پشت به در و رو به ديوار با تلفن صحبت مىكرد: «... چرا فحش مىدهيد؟ آقا! مؤدب باشيد! هركارى كه مىخواهيد بكنيد، ولى من او را اخراج نمىكنم. او تازه ازدواج كرده، از نان خوردن مىافتد، او يك انسان است و بايد چرخ زندگيش را بگرداند. او اصلاً در اينجا كارى بهمسائل سياسى ندارد. چرا اذيتش مىكنيد؟ بگذاريد راحت باشد...» حاج آقا اسلامى اين جوابها را با عصبانيت و ناراحتى مىگفت. پيدا بود كه كسى در آن سوى خط به او پرخاش مىكند و ناسزا مىگويد. فهميدم كه موضوع صحبت آنها من هستم. او به محض اينكه گوشى را گذاشت، برگشت و مرا ديد. ابتدا جا خورد و بعد پرسيد: «كى آمدى؟» گفتم: «چند دقيقه است!» سرجايش نشست. جلو رفتم و گفتم: «ببين حاج آقا، ما با هم برادريم، دوستيم، نمىدانم رفيقيم، هرچه هستيم از برادر بههم نزديكتريم، ولى بدان كه من ديگر اينجا نمىمانم.» مىدانستم كه از بحث نتيجهاى نمىگيرم و اسلامى سر حرفش مىماند. از اين رو به كار خود تا پايان ماه ادامه دادم. پس از گرفتن حقوق آن ماه ديگر به كارخانه نرفتم. چند روزى پس از خروج از كارخانه لعابقائم بىكار بودم و اين وضعيت عذابم مىداد تا اينكه ابوالحسن فلاحتى و احمد روحى به سراغم آمدند. آنها از دوستان خوب، صديق، مؤمن و مبارز حزب ملل اسلامى بودند كه از دوران زندان با هم رابطهاى گرم و صميمى داشتيم. آنها مرا با خود به بنگاه آهن قراضه بردند. اين كارگاه متعلق به دو نفر از متدينين به نامهاى علىاصغر حاجىبابا(2) و حاج احمد تحصيلى بود كه آهنهاى قراضه و اوراق را مىخريدند، پرس مىكردند و مىفروختند. به اين ترتيب وارد كار جديدى شدم و توانستم مدتى در بازار به اين كار بپردازم و با پيچ و خمهاى كار و رمز و رموز كاسبى آشنا شوم. مركز فعاليت من مغازهاى واقع در ميدان شوش، كوچه دباغ خانه بود كه در آن آهنها و اوراق قراضه را با باسكول وزن كرده و مىخريدم. |