بعد از گذشت 60 سال از کودتای 28 مرداد 1332، سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا) همزمان با سالروز این واقعه تاریخی علیه ملت ایران، به نقش خود در برنامهریزی و اجرای این کودتا که به برکناری محمدمصدق، نخست وزیر وقت منجر شد، اعتراف کرد.
خـاطـرات احمـد احمـد (۴۵) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
سيبهاى بهشتى
آن شب مأمورين بدون آنكه نتيجهاى بگيرند مرا به كميته مشترك بازگرداندند. اين بار به سلولى در بندى ديگر بردند كه يك روحانى به نام گرامى و يك جوان دانشجو قبل از من در آنجا محبوس بودند. شماره اين سلول 17 بود و در كف سلول زيلويى حدود 5/1 مترمربع پهن شده بود. آن شب بى گفتگويى خوابم برد. قبل از اذان صبح جهت آماده شدن براى نماز برخاستم. آن روز بايد بدون سحرى روزه مىگرفتم. صبح كه شد، با كمال تعجب ديدم كه آن روحانى شروع به خوردن صبحانه كرد. با حيرت گفتم: «مگر ماه رمضان نيست!». روحانى پاسخ گفت: «ما در حكم اسير هستيم و نبايد روزه بگيريم و تا وضعيتمان مشخص نشود نمىتوانيم روزه بگيريم.» مسئله برايم غامض و پيچيده بود، احتياطا بحث را ادامه ندادم. نزديك اذان ظهر بود كه مأمورين، جوان دانشجو را با خود برده و پس از دقايقى شكنجه، كتك و ضرب و شتم او را برگرداندند. بعدازظهر نيز اين عمل براى دانشجو تكرار شد. او كه دانشجوى دانشگاه اصفهان بود، جرمش مشخص نبود ولى هرچه بود او را به طرز وحشتناك و ددمنشانهاى مىزدند. بهطورى كه هنگام غروب وقتى او را در كف سلول رها كردند، پاهايش آنقدر متورم شده بود كه ديگر درد و سرما و گرما را حس نمىكرد. روز بعد او را آنقدر دواندند كه خون و چرك جمع شده در زير پوستش تركيد و جارى شد. درنتيجه عصبهاى حسى او دوباره فعال شدندو از شدت درد فرياد مىكشيد. تا اينكه درد بىامان او را بىهوش كرد. به او آمپول آرام بخش تزريق كردند. من هم كتك خورده و پاهايم باد كرده بود ولى نه به اندازه آن دانشجو. يكبار او را از بازجويى برگرداندند، پاهايش تا زانو غرق در خون بود. شايد جانى در بدنش نبود كه در سلول رهايش كردند. به سبب آمپول آرامبخشى كه به او تزريق كرده بودند، وى تا صبح آرام خوابيد. صبح پزشكيارى آمد و پانسمانهاى جوان دانشجو را باز كرد و در همين حين، چند بار حال وى به هم خورد. تمام پشت بدن و پاهاى او پر بود از تاولهاى چركين و بيشتر نقاط بدنش كبود بود. پس از تعويض پانسمان او را بلند كردند كه ببرند، در حال رفتن از من پرسيد: «چقدر ديه آدم است؟» گفتم: «اميدت به خدا باشد، توكل كن، خدا كمكت مىكند.» و او درحالى كه ترس و اضطراب از چهرهاش مىباريد، سرى تكان داد و رفت. صداى كتك خوردن وى، فقط با چند فرياد دلخراش توأم بود. ديگر صدايى نيامد. اعصاب من كاملاً به هم ريخته و متشنج بود. طاقت پرپر شدن چنين جوان رعنايى را نداشتم. او خوب مقاومت كرده بود. مىخواستم كه جاى او شكنجه شوم. چند صداى دردآلود ديگر شنيدم. نمىدانستم كدام يك متعلق به اوست. يكى خدا و ائمه اطهار را صدا مىزد: «...ياالله... ياحسين...» و يكى هم چنين مىگفت: «... تو را به خدا بس كنيد، غلط كردم...» مشاهده اين صحنهها براى من بسيار سخت و دردناك بود. ديگر فراموش كرده بودم كه من، تازه داماد دربند هستم و بايد به فكر رهايى خويش باشم. شكنجه اين جوان و سايرين تأثير شديد روحى بر من گذاشت و سلسله اعصابم را ضعيف و ضعيفتر كرد. بعدازظهر او را به سلول بازگرداندند. او در گوشهاى از سلول كز كرد و دقايقى ساكت بود. به كنار او رفتم و دستم را زير سرش گذاشتم. بغضش تركيد و شروع به گريه كرد. گفتم: «براى چه گريه مىكنى؟ خب كتك خوردى، اين دفعه اولت كه نبود. فكر مىكنم كه اينبار، آخرين مرحله بود. ديگر تمام شد، چرا گريه مىكنى؟» گفت: «نمىدانى چه بلايى بر سرم آوردند؟» مايل نبود بگويد كه چه بر او گذشته است، ولى پس از كمى استمالت و دلجويى گفت: «از اين در كه بيرون رفتم، منوچهرى يقهام را گرفت و كلهام را به آهنها كوبيد. من افتادم زمين. بعد او رفت روى پاهايم ايستاد. تاول پاهايم تركيد و چرك و خون بيرون زد. از درد فريادم به آسمان بلند شد، قلبم از جا كنده مىشد كه بىهوش شدم. وقتى به هوش آمدم، ديدم دستهايم را به آن آهنها بستهاند و بدنم شل و ول آويزان است، سرم را بلند كردم... مصيبت، تازه شروع شد...» گفتم: «چه مصيبتى؟» او باز از گفتن خوددارى مىكرد. گفتم كه ديگر نمىتوانند تو را بزنند. ناراحت نباش. دانشجو گفت: «اين بى شرف، بى پدر و مادر، منوچهرى، وقتى دستهايم را به آهنها بسته بودند، آمد و دستش را به نردههاى آهنى گرفت و رفت روى شانهام، شلوارش را پايين كشيد و ادرار كرد. از فرق سر تا نوك انگشتهاى پايم نجس شد...»، حرفش كه به اينجا رسيد هقهق شروع به گريه كرد. گفتم: «برادر من! اينكه چيزى نيست، شكنجه نيست! تو الان سر تا پايت با ادرار نجس است، ولى قبلاً خونين و چركين بود، گريه ندارد.» گفت: «آخر چطور نماز بخوانم؟» |