شماره 127    |    23 مرداد 1392

   


گردونه روزگار، گفت و شنود با دکتر شیرین بیانی

در میان استادان معاصر کمتر کسی را می‌توان یافت که پایگاه علمی خانم دکتر شیرین بیانی را داشته باشد. کتاب «گردونه روزگار» شرح و تفسیر زندگی، سوانح و تلاش‌های یک استاد تاریخ است. این کتاب گفتگو کریم فیضی روزنامه‌نگار و محقق روزنامه اطلاعات با خانم دکتر شیرین بیانی همسر دکتر اسلامی ندوشن است. موضوع این کتاب زندگی علمی و عملی خانم بیانی استاد دانشگاه تهران است؛ بانویی دانشمند که بررسی زمینه‌های خانوادگی، تربیتی، علمی، عملی و اخلاقی و فکری‌اش بی‌گمان محتاج بررسی‌های چندگانه است.


نگاهی به «آن چه گذشت»

تابستان امسال مصادف با بیستمین سالگرد درگذشت دکتر عبدالهادی حائری مورخ و استاد دانشگاه است. کمتر محقق تاریخ معاصر را می توان سراغ داشت که با تالیفات این استاد آشنا نباشد. به ویژه دوکتاب وی، «تشیع و مشروطیت در ایران» (1) و «نخستین رویارویی اندیشه گران ایران با دورویه تمدن بورژوازی غرب» (2) در سالهای اخیر مورد توجه محققین ومنتقدین داخلی وخارجی قرار گرفته است. عبدالهادی حائری نوه دختری شیخ عبدالکریم حائری، موسس حوزه علمیه قم، در سال 1312 در قم به دنیا آمد. به دلیل شرایط خانوادگی، در نوجوانی در کارگاه بافندگی مشغول کار شد.


رونالد فريزر درگذشت؛

تاريخ‌نگار خوش‌قريحه و داراي آثار فراوان اسپانيايي كه به نوبه خود به در تثبيت تاريخ شفاهي به عنوان يك رشته پژوهشي كمك كرد. رونالد فريزر در سال 1957 به آندلس(Andalusia) عزيمت كرد و دريافت كه از زمان پايان جنگ داخلي تغييرات كمي در آنجا رخ داده است. رونالد فريزر، كه در سن 81 سالگي درگذشت يكي از تاريخ‌نگاران انگليسي محترم، خوش قريحه و داراي آثار فراوان در اسپانيا بود. مشهورترين اثر او «خون اسپانيا» (Blood of Spain) (1979) گزارشي بي‌نظير از جنگ داخلي اين كشور است كه با دقت فراوان از متن مصاحبه‌هايي با شركت‌كنندگان در دو طرف جنگ شكل گرفته است.


خاطرات محلة ایست‌پارک‌پِلِیْس: آغاز یک طرح تاریخ شفاهی

شهر مِیْسنMASON CITY -طرح تاریخ شفاهیِ محلة ایست‌پارک‌پِلِیْس که واقعة سیلِ سال ۲۰۰۸ تأثیری بسزا بر آن داشت، اطلاعات فراوانی را فراهم خواهد آورد. تریشیا سَندال(Tricia Sandahl)، برنامه‌ریز شهری گفت زمانی‌که همة چهل‌ویک ملک خریده‌شده با سهام مشارکت جابه‌جا یا تخریب شوند، «بیشتر محله از دست خواهد رفت.» محلة ایست‌پارک‌پِلِیْس، واقع در شمال بوستان ایست و غرب مرکز آبزیان شهر مِیْسن، در میان خیابان کارولینای شمالی، خیابان نهم شمال‌شرقی، مرکز تیرة آبزیان شهر مِیْسن و رودخانة وینه‌باگو Winnebago محصور شده است.


داستان غم‌انگيز كتاب دا و ستمي كه بر آن رفت

چند سال پيش خاطرات يكي از بازماندگان مقاومت سي و چند روزه خرمشهر، سركار خانم سيده زهرا حسيني با عنوان « دا» منتشر شد و موجي در بازار كتاب درست كرد. تعداد چاپ‌هاي اين كتاب تاكنون به حدود صد و چهل، پنجاه رسيده است. اين مقدمه را آوردم تا بگويم كه من برادري‌ام را نسبت به اين اثر نفيس قبلا اثبات كرده‌ام تا مقرر شود كه اگر در ادامه، سخن تلخي مي‌خوانيد، حمل بر غرض و مرض نشود.


سال‏های بی قرار

در دهه اخیر با همت و پشتکار نهادهای فرهنگی و انقلابی همچون مرکز اسناد انقلاب اسلامی و دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، شاهد تدوین و تولید آثار ارزشمند و با محتوایی در حوزه تاریخ شفاهی و تاریخ پژوهی انقلاب اسلامی بوده‏ایم که این روند در آینده نزدیک باعث رونق جریان ثبت تاریخی، تاریخ شفاهی و تاریخ‏نگاری انقلاب و نیز انتقال و گسترش این مفاهیم به نسل‏های آینده و حتی خارج از کشور خواهد شد.


تاریخ نویسی جز با تکیه بر آگاهی ملی امکان پذیر نیست-4

در حدود سال ۱۳۶۳ و بعد چند مقاله در نشر دانش نوشتم که موجب دو آشنایی شد. نخست دکتر یحیی مهدوی که آن‌ها را دیده بود و از استاد دانش پژوه پرسیده بود که این کیست آیا او را می‌‌شناسی؟ در آن زمان من در انجمن فلسفه بودم و دانش پژوه را گاهی می‌دیدم و درباره سیاست ارسطو گپی با همدیگر می‌زدیم که البته ماجرایش طولانی است. روزی آمد و گفت آقا یحیی درباره تو سوال کرده است گویا بعدا هم با‌‌ همان لحن اشرافی که خاص او بود گفته بود که بگو به من تلفن کند! تلفنی کردم و چند روز بعد هم نسخه‌ای از چاپ جدید مصنفات بابا افضل را که به همراه مینوی تصحیح کرده بودند به ضمیمه دستخطی ملاطفت آمیز که هنوز دارم برای من فرستاد.


پیام حسین رضایی نماینده کنفدراسیون جهانی

درود بر شما و نشست شما که تاریخ نهضت دانشجوئی-مردمی را زنده نگه می‏دارید تا به دست آیندگان بسپارید، و من نیز افتخار آن را دارم که خود را غیاباً درمیان شما ببینم. عده‏ای ازدوستان و رفقا اطلاعات بیشتری را از زندگیم طلب نموده‏اند، که به صورت اختصار چنین است: ساعت 12 روز یازدهم اسفند ماه 1317 برابر با سوم ماه مارس 1939 در بخش 7 آن روزگاران تهران در خیابان ری، کوچه ی نسبتا معروف آب منگل چشم به جهان گشودم و پس از دوران طفولیت، به علت شغل نظامی مرحوم پدر، دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه را درتهران و چند شهرستان دیگر، و نهایتاً ششم ریاضی را در شهرستان آبادان در دبیرستان فرخی واقع در ناحیه بهمن شیر آبادان به پایان رساندم.


شاه کاپیتالیست نبود عقاید سوسیالیستی داشت

نمی‏شود از «علینقی عالیخانی» در تاریخ اقتصاد عصر پهلوی و حتی در تاریخ اقتصاد ایران به نیکی یاد نکرد. او این نام نیک را به واسطه رویکرد فن سالارانه در دوران وزارت خود، حفظ کرده و حتی زمانی که وزیر اقتصاد ایران نبود، پا را از دایره اعتدال بیرون نگذاشت، علینقی عالیخانی، پس از گذراندن مقطع دکترای دولتی در رشته اقتصاد از پاریس به ایران بازگشت. او در مقطعی کوتاه، فعالیت در دفتر نخست‏وزیری و شرکت نفت را آزمود، اما اتاق بازرگانی تهران و کانون بخش خصوصی را بر این دو نهاد دولتی ترجیح داد. در سال 1341 به دعوت امیر اسدا... علم به کابینه دعوت شد و سکان وزارت اقتصاد را در دست گرفت.


وقتي براي ما مي‌نويسيد...
وقتي براي هفته‌نامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مي‌نويسيد، دوست داريم نکته‌هايي را در نظر بگيريد.
اين هفته‌نامه نوشته‌ها و دانسته‌هاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطره‌گويي، خاطره‌نگاري، يادداشت‌نويسي روزانه، سفرنامه‌نويسي، وقايع‌نگاري، روزشمار نويسي و... نشان مي‌دهد. حتي براي زيرشاخه‌هاي رشته تاريخ هم جا باز کرده‌ايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارش‌ها، مصاحبه‌ها، مقاله‌ها، يادداشت‌ها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميل‌تان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقاله‌ها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دست‌مان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اين‌باره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دل‌مان مي‌خواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفته‌نامه، با نوشته‌هاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلم‌مان از دايره اخلاق بيرون برود.

 


 

انتشار کتاب گویای «شرح اسم: زندگینامه آیت‌الله سید علی حسینی خامنه‌ای (1357- 1318)» در رادیو اینترنتی ایران صدا آغاز شد. این کتاب در گروه اندیشه و معارف اسلامی رادیو اینترنتی ایران صدا با گويندگی حسن خلقت دوست و تهیه‌کنندگی هدي مرادي تولید می‌شود و در رادیو اینترنتی ایران صدا* در دسترس قرار دارد.




 

خـاطـرات احمـد احمـد (۴۴)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى



روز سوم، در سلول باز شد و در پى آن جوان رشيد، هيكلى و خوش قد و بالايى را به داخل سلول هل دادند. قيافه او خيلى مضطرب بود. گويا براى اولين بار بود كه قدم به چنين مكانى گذاشته بود. بعد از دقايقى او شروع به صحبت كرد و گفت كه قهرمان پرتاب نيزه است و مى‏گفت علت دستگيريش را نمى‏داند. از بد حادثه بازجوى او كسى به نام «دانش» بود كه فردى حقير، زبون و عقده‏اى بود و زندانيهايش را خيلى اذيت مى‏كرد. صبح روز بعد، قهرمان ورزش را براى بازجويى بردند. دانش براى شكنجه او از آپولو استفاده كرد و او را به طرز وحشيانه‏اى شكنجه داد. بعدازظهر كه من در كف سلول دراز كشيده و استراحت مى‏كردم، ناگهان از پادرى، دو پاى بزرگ و خون آلود ديدم. از جا برخاستم. در باز شد و قهرمان را به داخل هل دادند. او نتوانست روى پايش بايستد، با سر و سينه محكم به زمين خورد. از پاهاى او چرك و خون جارى بود، به طرف او رفتم و سرش را روى زانويم گذاشته و به طرف خودم برگرداندم. ديدم درحال احتضار و جان دادن است و هنگام نفس كشيدن خِرخِر مى‏كند. فهميدم كه خون جلو تنفس او را گرفته است. با دسته قاشق رويى، دهانش را باز كرده و چرك و خون را از دهانش بيرون كشيدم. به يكباره راه تنفس او باز شد و چند نفس عميق كشيد و بعد از هوش رفت. او را با آن فردى كه از قبل آنجا بود، جابه‏جا كرديم. سپس دست و پا و صورتش را از خون و جراحت پاك و تميز كردم و بعد رويش را پتو كشيدم. براى دقايقى پاهايش را ماساژ دادم. در همين حين احساس كردم كه او كمى جان گرفت.(1)
به تيمار كردن قهرمان ادامه دادم. در روزهاى بعد با قاشق، آش و مايعات به حلق او مى‏ريختم. او سه روز قادر به حركت نبود و در همان جا ادرار مى‏كرد. از روز چهارم به بعد زيربغل او را مى‏گرفتم و او هم با گرفتن دستش به در و ديوار از جا بلند شده و به توالت مى‏رفت. با اين نحو نگهدارى و مراقبت در روزهاى بعد حال او رو به بهبود رفت.
درحالى كه به تيمار قهرمان مشغول بودم، چند بار براى بازجويى رفتم. يكبار، وقتى وارد اتاق بازجويى شدم، ديدم پسرى شانزده ـ هفده ساله را برهنه روى ميزى خوابانده و با كابل به بيضه‏هايش مى‏زنند. فرياد دل‏خراش و نعره‏هاى گوش‏خراش او چارچوب بدن انسان را به لرزه درمى‏آورد. ديدن اين صحنه برايم بسيار دردآور و كُشنده بود و اعصاب و روانم را به‏هم ريخت. براى لحظاتى او را رها كردند، ولى او همچنان ناله و زارى مى‏كرد.
بازجو از من پرسيد: «اسم؟» گفتم: «احمد احمد» در اين لحظه ناگهان آن جوان ضجه‏اش قطع شد و برگشت به من نگاه كرد. وقتى دوباره شروع به زدن او كردند، او داد مى‏زد و مى‏گفت: «... به خدا من كارى نكردم، من نمى‏دانم آنها كه هستند... من از روى بچگى رفتم و يك كارى كردم. نه حاج مهدى خبرى داشت نه پدرم لاهوتى... من با شنيدن اين جمله جا خوردم. او داشت با فرياد خود به من پيامى مى‏داد. دريافتم كه وى وحيد لاهوتى(2)  است و موضوع تعقيب و دستگيرى حاج مهدى جدى است. از اينكه آنها تا آن لحظه موفق به دستگيرى وى نشده بودند، خوشحال شدم.
بازجو به سؤالات خود از من ادامه داد و اصرار داشت كه محل اختفاى برادرم را بگويم. درحالى كه من واقعا نمى‏دانستم او كجاست. به آنها گفتم برادرم كه خنگ نيست، مى‏داند كه شما دنبالش هستيد، او درجايى نمى‏ماند كه شما برويد و او را دستگير كنيد. گرچه من داراى سابقه فعاليت سياسى هستم، ولى خط مشى و فعاليت من با او فرق مى‏كند.




 
 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.