انتشار کتاب گویای «شرح اسم: زندگینامه آیتالله سید علی حسینی خامنهای (1357- 1318)» در رادیو اینترنتی ایران صدا آغاز شد. این کتاب در گروه اندیشه و معارف اسلامی رادیو اینترنتی ایران صدا با گويندگی حسن خلقت دوست و تهیهکنندگی هدي مرادي تولید میشود و در رادیو اینترنتی ایران صدا* در دسترس قرار دارد.
خـاطـرات احمـد احمـد (۴۴) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
روز سوم، در سلول باز شد و در پى آن جوان رشيد، هيكلى و خوش قد و بالايى را به داخل سلول هل دادند. قيافه او خيلى مضطرب بود. گويا براى اولين بار بود كه قدم به چنين مكانى گذاشته بود. بعد از دقايقى او شروع به صحبت كرد و گفت كه قهرمان پرتاب نيزه است و مىگفت علت دستگيريش را نمىداند. از بد حادثه بازجوى او كسى به نام «دانش» بود كه فردى حقير، زبون و عقدهاى بود و زندانيهايش را خيلى اذيت مىكرد. صبح روز بعد، قهرمان ورزش را براى بازجويى بردند. دانش براى شكنجه او از آپولو استفاده كرد و او را به طرز وحشيانهاى شكنجه داد. بعدازظهر كه من در كف سلول دراز كشيده و استراحت مىكردم، ناگهان از پادرى، دو پاى بزرگ و خون آلود ديدم. از جا برخاستم. در باز شد و قهرمان را به داخل هل دادند. او نتوانست روى پايش بايستد، با سر و سينه محكم به زمين خورد. از پاهاى او چرك و خون جارى بود، به طرف او رفتم و سرش را روى زانويم گذاشته و به طرف خودم برگرداندم. ديدم درحال احتضار و جان دادن است و هنگام نفس كشيدن خِرخِر مىكند. فهميدم كه خون جلو تنفس او را گرفته است. با دسته قاشق رويى، دهانش را باز كرده و چرك و خون را از دهانش بيرون كشيدم. به يكباره راه تنفس او باز شد و چند نفس عميق كشيد و بعد از هوش رفت. او را با آن فردى كه از قبل آنجا بود، جابهجا كرديم. سپس دست و پا و صورتش را از خون و جراحت پاك و تميز كردم و بعد رويش را پتو كشيدم. براى دقايقى پاهايش را ماساژ دادم. در همين حين احساس كردم كه او كمى جان گرفت.(1) به تيمار كردن قهرمان ادامه دادم. در روزهاى بعد با قاشق، آش و مايعات به حلق او مىريختم. او سه روز قادر به حركت نبود و در همان جا ادرار مىكرد. از روز چهارم به بعد زيربغل او را مىگرفتم و او هم با گرفتن دستش به در و ديوار از جا بلند شده و به توالت مىرفت. با اين نحو نگهدارى و مراقبت در روزهاى بعد حال او رو به بهبود رفت. درحالى كه به تيمار قهرمان مشغول بودم، چند بار براى بازجويى رفتم. يكبار، وقتى وارد اتاق بازجويى شدم، ديدم پسرى شانزده ـ هفده ساله را برهنه روى ميزى خوابانده و با كابل به بيضههايش مىزنند. فرياد دلخراش و نعرههاى گوشخراش او چارچوب بدن انسان را به لرزه درمىآورد. ديدن اين صحنه برايم بسيار دردآور و كُشنده بود و اعصاب و روانم را بههم ريخت. براى لحظاتى او را رها كردند، ولى او همچنان ناله و زارى مىكرد. بازجو از من پرسيد: «اسم؟» گفتم: «احمد احمد» در اين لحظه ناگهان آن جوان ضجهاش قطع شد و برگشت به من نگاه كرد. وقتى دوباره شروع به زدن او كردند، او داد مىزد و مىگفت: «... به خدا من كارى نكردم، من نمىدانم آنها كه هستند... من از روى بچگى رفتم و يك كارى كردم. نه حاج مهدى خبرى داشت نه پدرم لاهوتى... من با شنيدن اين جمله جا خوردم. او داشت با فرياد خود به من پيامى مىداد. دريافتم كه وى وحيد لاهوتى(2) است و موضوع تعقيب و دستگيرى حاج مهدى جدى است. از اينكه آنها تا آن لحظه موفق به دستگيرى وى نشده بودند، خوشحال شدم. بازجو به سؤالات خود از من ادامه داد و اصرار داشت كه محل اختفاى برادرم را بگويم. درحالى كه من واقعا نمىدانستم او كجاست. به آنها گفتم برادرم كه خنگ نيست، مىداند كه شما دنبالش هستيد، او درجايى نمىماند كه شما برويد و او را دستگير كنيد. گرچه من داراى سابقه فعاليت سياسى هستم، ولى خط مشى و فعاليت من با او فرق مىكند. |