امین مرادی، رئیس حوزه هنری کردستان از برگزاری کارگاه تخصصی مصاحبه و تاریخ شفاهی در محل پردیس سینمایی بهمن در سنندج خبر داد و افزود: این کارگاه تخصصی با هدف آموزش فنون تخصصی مربوط به نحوه ثبت تاریخ شفاهی و مصاحبهگری و با حضور اساتید برجسته کشوری در روزهای 6 و 7 شهریور ماه 92 برگزار میشود.
خـاطـرات احمـد احمـد (۴۳) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
ماه عسل در زندان
دو، سه روزى بيشتر از آغاز زندگى جديدم نمىگذشت كه تلفن خانه زنگ زد. گوشى را برداشتم، يكى از آن سوى خط گفت: «آقا ما از اداره مخابرات هستيم، خط شما را داريم كابل برگردان مىكنيم، لطفا آدرستان را بدهيد، تا ما شماره جديد را بدهيم.» من فهميدم كه اينها دارند خانه را كنترل مىكنند، زيرا مىدانستم كه مخابرات، خود همه آدرسها را دارد. از اينرو از ارائه آدرس به او طفره رفتم. بلافاصله با برادرم تماس گرفتم و مسئله را برايش شرح دادم. حاج مهدى گفت: «احمد حاج آقا لاهوتى (1) را گرفتهاند و الان دنبال من هستند، فعلاً بزن بيرون تا ببينيم چه اتفاقى مىافتد.» من بدون اينكه به همسرم چيزى بگويم، از خانه بيرون آمدم و به طرف مغازه آهنگرى برادرم در خيابان شهباز رفتم. ديدم كه مغازه بسته است. متوجه شدم كه ساواك تماس تلفنى مرا با برادرم ردگيرى كرده و سپس به سراغ او رفته است، ولى حاج مهدى موفق به فرار شده بود. شب از راه رسيد، به منزل پدرزنم رفتم و در آنجا خوابيدم و صبح هم به كارخانه لعاب قائم رفته و مشغول كارم شدم. دلشوره و نگرانى شديدى داشتم. كار به خوبى پيش نمىرفت. ساعتى گذشت. با منزل تماس گرفتم، غريبهاى پشت خط بود و پرسيد: «شما؟» گفتم: «شما در منزل من هستيد، من كه شماره خانهام را گرفتهام، شما كه هستيد؟» گفت: «شما خودتان را معرفى كنيد؟» گفتم: «من احمد هستم، حالا بگو ببينم آنجا چه مىكنيد؟» گفت: «ما دنبال مهدى احمد هستيم، تو هم حق ندارى به اينجا بيايى بايد محل اختفاى برادرت را بگويى وگرنه دستگيرت مىكنيم.» گفتم: «آنجا خانه من است. زن و مادر و پدرم آنجا هستند.» گفت: «ما دستور داريم هر كسى را كه به اينجا وارد شود دستگير كنيم.» گوشى را گذاشته و به سراغ شهيد صادق اسلامى رفتم و موضوع را با او در ميان گذاشتم. او تأكيد كرد كه مدتى به خانه نروم. از اين رو حدود ده شبانه روز از رفتن به خانه سرباز زدم. با نزديك شدن به ماه مبارك رمضان، درحالى كه از سرنوشت اعضاى خانواده اطلاعى نداشتم، ديگر طاقت نياورده و در شب اول رمضان به سوى خانه رفتم. به محض ورود به حياط خانه دستگيرم كردند. در همانجا كمى سئوال و بازجويى كردند و محل اختفاى حاج مهدى را خواستند. اظهار بىاطلاعى كردم. از اينرو به «كميته مشترك ضد خرابكارى» (2) منتقلم كردند. درحالى كه باقى افراد خانواده، پدر، مادر و همسرم در اتاق محبوس و تحت كنترل بودند. نام كميته مشترك برايم نامى آشنا بود. ولى براى اولين مرتبه بود كه مرا به آنجا مىبردند. وقتى به آنجا رسيديم، مرا به اتاقى برده و با مشت و لگد به جانم افتادند. به جهت تجربههاى قبلى در قبال ضرب و شتم آنها، شروع به داد و فرياد و اعتراض كردم و گفتم: «... براى چه مرا مىزنيد؟ مگر شما عقل نداريد! مگر شما بازجو نيستيد! مگر نمىدانيد كه هيئت مؤتلفه مشى و حركتش مبارزه مسلحانه نيست. پس به من كه سابقه مبارزه مسلحانه دارم چه ارتباطى دارد؟ آنها يك سرى هيئت و گروه تبليغى هستند و من هيچ اطلاعى از آنها ندارم.» گفتند: «ما تو را گروگان نگه مىداريم تا برادرت خودش را معرفى كند.» گفتم: «مگر برادرم مغز خر خورده كه بيايد خودش را معرفى كند، الان بيشتر از ده روز است كه خانه ما را محاصره كردهايد، چه گيرتان آمده، شما نمىتوانيد او را دستگير كنيد.» جلادان كميته، شب اول به شدت و به سختى مرا كتك زدند. هرچه سئوال كردند، جواب سربالا دادم. اين بازجويى و شكنجه با هدايت مستقيم منوچهرى معروف به دكتر صورت مىگرفت. او فردى بى رحم، قوى، چاق و بدهيكل بود كه جاى بريدگى و جراحت روى گونه راست و پايين خط ريشش به طول چهار سانتيمتر وجود داشت. يك جلاد به تمام معنا بود. شكنجه گران با ناشيگرى از دستگاه شكنجهاى معروف به «آپولو»(3) استفاده مىكردند. آنها بعد از اينكه از كتك و بازجويى من نتيجه نگرفتند، به يك سلول با ابعاد حدود 5/2×5/1 مترمربع منتقلم كردند. قبل از من فردى آنجا بود كه پاهايش زخمى شده بود، ولى زخمهايش خيلى جدى نبود. او با اينكه ماه رمضان بود، نه نماز مىخواند و نه روزه مىگرفت، ولى من از همان شب نيت تمام روزههاى ماه مبارك رمضان را به قلب و زبان آوردم و الحمدلله با وجود فشار و شدايد زيادى كه بر من روا شد، توانستم تمام روزه هايم را بگيرم. ناهار را براى افطار و شام را براى سحرى نگه مىداشتم تا از نظر غذايى، مشكلى براى بدنم پيش نيايد. |