دوره تکمیلی و سومین دوره آموزشی مصاحبه فعال در تاریخ شفاهی دفاع مقدس از روز چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۲ آغاز شده و به مدت چهار هفته در روزهای چهارشنبه و پنج شنبه از ساعت ۸ الی ۱۲ در مرکز تحقیقات معلمان خمینی شهر و به کوشش مرکز تاریخ شفاهی جهاد دانشگاهی مرکز اصفهان و کنگره سرداران و ۲۳۰۰ شهید شهرستان خمینی شهر ادامه دارد.
خـاطـرات احمـد احمـد (۴۱) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
زندان قزلحصار(1) و آزادى دوباره شانزدهم شهريور سال 1351 مهدى رضايى اعدام شد. بچهها تصميم گرفتند در اتاق بزرگى كه به اصطلاح به آن «اتاق اجتماع»(2) مىگفتند براى او مجلس ترحيمى برگزار كنند. در اين مراسم بزرگداشت فرد اصلى و صاحب مجلس آيت الله انوارى بود كه دم در اتاق نشسته بود و افراد مىآمدند و به او تسليت مىگفتند. در اين ميان چند نفر از ماركسيستها براى ساواكيها خبر مراسم يادبود را بردند. ساواك پس از كلى تحقيق و تفحص پنج نفر از عوامل اصلى اين مراسم (احمد شاه بداغلو، حسين حسينى زاده، ابوالقاسم سرحدى زاده، سيدمحمد كاظم موسوى بجنوردى و من) را بازداشت و پنج شبانه روز به سلول انفرادى انداخت. سپس شورايى را تشكيل داد و هر يك از ما را به نقطهاى تبعيد كرد. چون از زندان و حبس مقرر من نُه ماه بيشتر باقى نمانده بود مرا به قزل حصار بردند تا براى تصميمات بعد زياد دور نباشم.(اسناد شماره 15 و 14) در زندان قزل حصار مرا به بند 1 كه مختص زندانيان سياسى بود، بردند. وقتى وارد بند شدم، ناگهان دم در از دست راست ناصر نراقى جلو رويم ظاهر شد. يكه خورد و گفت: «يا الله! احمد آقا!...» و شروع كرد به روبوسى. سپس مرا به اتاق خود برد. محمدحسن ابنالرضا(3) نيز آنجا بود. از ديدن يكديگر بسيار خوشحال شديم. بعد فهميدم كه از بچههاى مؤتلفه اسلامى، شهيد اسدالله لاجوردى(4) نيز در آنجا بهسر مىبرد. روز بعد صحنه هايى كه ديدم بسيار جالب بود. در آنجا برخلاف زندان قصر هيچ تمايزى بين مسلمان و ماركسيست نبود. علت را از لاجوردى پرسيدم، گفت كه اينجا جو بسيار نامناسب است و بايداز اختلاف اجتناب، و در مسائل تقيه كرد و اين يك ضرورت است. در قزل حصار مسلمانها در اقليت بودند، به خاطر همين از برخورد مستقيم و متعارض با ماركسيستها و حتى با مجاهدين خلق اجتناب مىكردند. در مواردى كه مسلمانها با ماركسيستها صراحتا مخالفت و برخورد مىكردند، در قبالش ضربات و آسيبهاى جبران ناپذيرى از ناحيه آنها مىخوردند؛ لذا ضمن رعايت احتياط از حيث مسائل شرعى با آنها نيمه معاشرتى نيز داشتند. من نيز در آن زندان برنامههاى عادى خود را دنبال كرده و به عبادت، مطالعه، ورزش و... پرداختم. كار قلاببافى را زيرنظر شهيد لاجوردى شروع كردم و توانستم در مدت كوتاهى توريهاى زيبايى ببافم. در آن زندان بود كه با محسن طريقت، فرهاد صفا، سيدعلى سيد احمديان و عباس داورى آشنا شده و شروع به بررسى مبانى فكرى مجاهدين خلق كردم و براى كسب اطلاعات و تحليلهاى بيشتر در اين زمينه، در كلاسهاى دكتر سيداحمد طباطبايى حاضر مىشدم. ما براى دورى از نجاست ماركسيستها، تا مدتى برنامهها را به شكلى پياده مىكرديم كه تحويل و تقسيم غذا به عهده بچههاى مسلمان بيفتد، ولى اين امر ديرى نپاييد و آنها متوجه نقشه و طرح ما شدند. براى جبران و تلافى اين عمل، خود رفته و غذا را تحويل مىگرفتند. درنتيجه ما آن غذا را نمىخورديم و به نان خالى اكتفا مىكرديم. حدودا يك ماه بعد شهيد لاجوردى داوطلبانه به زندان مشهد منتقل شد، تا به آقايان حبيبالله عسگراولادى و ابوالفضل حيدرى كه چندى پيش به آنجا تبعيد شده بودند، بپيوندد. با رفتن او يكى از ياران سفت و قرص ما در زندان كم شد. يكى از برنامههاى سازنده براى ما در زندان، روزه گرفتن بود. بيشتر بچههاى مسلمان در ماههاى رجب، شعبان و رمضان روزه بودند. اين روزهها بيشتر جنبه عبادى ـ سياسى داشت و بهانهاى بود تا مدتى از خوردن و آشاميدن در نزد ماركسيستها پرهيز شود. هشتاد روز از روزه گرفتن من نمىگذشت كه بيمارى حساسيت به بو، كه در زندان اوين به آن گرفتار شده بودم، عود كرد. عجيب بود، من حتى به بوى آب نيز حساس شده بودم. |