ـ شماره تابستان 1392 نشریه الکترونیکی «صدا، جُنگ خبري تاريخ شفاهي» از سوی سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران با عناوین: ديدار رهبر معظم انقلاب حضرت آيتالله خامنهاي با اصحاب تاريخ شفاهي حوزه هنري، نقد کارنامه تاریخنگاری کاوه بیات، هشتمين نشست تاريخ شفاهي ايران، انتشار كتاب خاطرات حاج هاشم اماني، ثبت مجموعه تاريخ شفاهي فرقه دموكرات آذربايجان، درگذشت پيشكسوت تاريخ شفاهي در ايالت مريلند و ... در دسترس قرار گرفت.
خـاطـرات احمـد احمـد (۴۰) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
بازگشت به زندان قزلقلعه
پس از پايان دادگاه تجديدنظر مرا به زندان قزلقلعه برگرداندند. در آنجا يكى از ماركسيستها آمد و گفت: در سلول بند يك، زندانىاى هست و مىگويد اسمش جواد منصورى است و شما را مىشناسد. با شنيدن اين جمله جا خوردم. پس از مكث و تأملى گفتم كه من او را نمىشناسم. باورم نمىشد كه جواد آنجا باشد. اين پيام را نوعى دام براى خود مىديدم. اين خبر مرا در فكر فرو برد و خاطرم را متشتت كرد. نگران بودم از اينكه حزبالله لو رفته باشد و مقاومتها و ايستادگيهاى ما در برابر آن همه شكنجه و شلاق بىفايده بوده باشد؛ ولى اين نگرانى بىمورد بود. با اينكه جواد، من و سعيد در زندان بوديم ولى حزب با مقاومت قهرمانانه جواد منصورى و ناآگاهى سعيد از وجود آن، از خطر لو رفتن دور ماند و ساواك كوچكترين اطلاعى از حزبالله به دست نياورده بود. جواد دوباره پيغام فرستاد كه مىخواهد مرا ببيند. دوباره خود را به ناآشنايى زدم، ولى بعد خود را در يك وقت مناسب به پشت سلول او رساندم و از سوراخى كه روى ديوار بود صدا كردم: «جواد!» گفت: «احمد تويى!؟» جواب مثبت داده و پرسيدم: «كسى در سلولت نيست؟ امن است؟» جواب داد كه بله! من تنها هستم. از او درباره زمان دستگيريش سئوال كردم. گفت كه اوايل خرداد ماه همين سال (1351) دستگير شده است و هنگامى كه اسم مرا از بلندگو مىخواندهاند متوجه حضور من در قزلقلعه شده است. من نيز به او خبر دادم كه دادگاه عادى و تجديدنظر را سپرى كرده و به دو سال زندان محكوم شدهام. اشاره كردم كه با آمدن تو (منصورى) ممكن است وضعيتم تغيير كرده و بدتر شود. جواد گفت: «يادت باشد من هيچ ارتباطى با تو نداشتهام.» گفتم: «من هم همينطور، هيچچيز درباره تو و ديگران نگفتهام و يك كلام هم درباره حزب الله حرف نزدهام.» ديدار جواد منصورى اين يار ديرين و مرد باتقوا و ايمان و سرسخت و مقاوم برايم بسيار مغتنم بود. به او گفتمكه؛ جواد! اين دفعه، زندان در مقايسه با دفعه قبل شكنجه و كتك بيشترى دارد، آن قدر تو را مىزنند تا اقرار و اعتراف كنى. جواد گفت كه الحمدلله تا الان كه چيزى نگفتهام. گفتم اگر فكر مىكنى كه نمىتوانى شكنجه را تحمل كنى قرص و كپسول خودكشى برايت تهيه كنم؟ جواب او برايم عجيب و سخت عبرتآموز بود. گفت: «نه احمد! تا الان كه حرف نزدهام، به لطف خدا هم مقاومت مىكنم، تو هم نگران نباش و به خدا توكل كن(1).» او به من خبر داد كه عزت شاهى هنوز زنده است و خبر منتشره درخصوص اسامى كشته شدگان اتومبيل حامل وى در خيابان فردوسى اشتباه است.
باز هم زندان قصر
به دستور اداره دادرسى ارتش در تاريخ 28/4/1351 مرا به زندان شهربانى انتقال دادند. چون زندان در وضعيت قرنطينه بود، من و سايرين را به صف كردند تا همه را بازرسى بدنى كنند. آنها تمام لباسهاى زير و رو و دهان زندانيان را به ترتيب جستجو و بازرسى مىكردند. نوبت به من كه رسيد، افسر مربوط گفت: «دهانت را باز كن!» گفتم نمىكنم. نزديك بود درگير شويم كه مأمورى دخالت كرد و گفت: «جناب سروان! اين زندانى سياسى است و معتاد نيست.» گفت: «پس چرا اينجاست جاى او را عوض كنيد.» مرا به اتاق ديگرى بردند. ساعت حدود دو بعدازظهر بود كه به سراغم آمدند و گفتند كه بايد زندانت عوض شود. مرا با خود برده و سوار اتوبوس كردند. در اتوبوس دست راستم به دست چپ يك معتاد با دستبندى بسته شد. دقايقى كه گذشت معتاد گفت كه حاجى من حوصله ندارم اينطورى دستم بسته باشد. بعد با سرعت و با يك سنجاق دستبند را باز كرد. او نحوه باز كردن دستبند را به من هم ياد داد. اتوبوس همچنان خيابانهاى شهر را مىپيمود، از مسير حركت فهميدم كه به طرف زندان قصر مىرويم. زندانى كه در سالهاى 46 و 1345 پذيراى(!) من و بچههاى حزب ملل اسلامى بود. وقتى به در زندان رسيديم، فرد معتاد دستبند را دوباره قفل كرد. وارد قصر شديم. پس از طى مراحل ادارى مرا به زندان شماره 4(2) بردند. از برخوردهاى اول مسئولين زندان دريافتم كه در زندان تغييرات زيادى پيش آمده و ... |