چهارمین نشست مسوولان دفترهای مطالعات و فرهنگ پایداری حوزه هنری سیویک استان کشور با موضوع تدوین خاطرات و تاریخ شفاهی از هشتم تا دهم تیر ماه 1392 در شهر زنجان برگزار میشود. محسن کاظمی، سعید علامیان و محمد قاسمی در این نشست سخنرانی میکنند. شانزدهمین کارگاه آموزشی ثبت تاریخشفاهی دفاعمقدس هم از سوی دفتر مطالعات و ادبيات پايداری اداره كل امور استانهاي حوزههنري و با همکاری بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاعمقدس استان خوزستان و حوزه هنری استان، در شهر دزفول از سیزدهم تا پانزدهم تیرماه 1392 با حضور محمد قاسمیپور، حمید قزوینی وحسین نصراللهزنجانی به عنوان مدرس برپا خواهد شد.
خـاطـرات احمـد احمـد (۳۷) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
انتقال به زندان اوين
پس از هشت ماه نشيب و فراز، ديگر طاقتم طاق شد. سلول انفرادى برايم ديوانه كننده شده بود. براى رهايى از اين وضعيت و فرار از يكنواختى، تصميم به اعتصاب غذا گرفتم. فرداى آن روز اعتصاب كردم. زندانبانها متوجه امتناع من از خوردن غذا شدند و به ساواك گزارش دادند. ساعت حدود ده شب آنها به سراغم آمده و علت را جويا شدند. به آنها اعلام اعتصاب غذا كردم و گفتم تا تكليف و وضعيتم روشن نشود، لب به هيچ چيز نخواهم زد. آنها شروع به تهديد و ارعاب كردند. گفتم كه هشت ماه است هر بلايى كه خواستيد سرم آوردهايد، بدون محاكمه مرا اينجا نگهداشتهايد، ديگر خسته شدهام، تحملم تمام شده است، هر كارى مىخواهيد بكنيد. درنهايت مرا مىكشيد كه براى من مرگ آرزوست و بر اين زندگى ترجيح دارد... ساواكيها نتيجه نگرفتند و بازگشتند. فردا صبح ساقى آمد و با لهجه غليظ تركى گفت: «احمد! تو باز هم دارى شلوغ مىكنى،ها! مگر كتكها يادت رفته؟» گفتم: «آقاى ساقى اين دفعه مىخواهم بميرم، ديگر حوصله زنده بودن را ندارم و از همه چيز سير شدهام و به آخر خط رسيدهام...» ساقى پس از كمى صحبت تهديد كرد كه اعتصاب را بشكنم؛ ولى نپذيرفتم و اصرار كردم كه بايد تكليفم را روشن كنيد و يا حداقل مرا به بند عمومى ببريد. ساقى(1) وعده داد كه اگر اعتصابم را بشكنم در روز ديگر (شنبه) تكليفم را مشخص كند. با توجه به خصوصياتى كه از ساقى سراغ داشتم، باور كردم كه پاى حرفش مىايستد. به خاطر همين حرف او را پذيرفته و اعتصاب را شكستم. شنبه صبح، استوار انوشه در سلول را باز كرد و گفت: «اسبابت را جمع كن، دنبال من بيا!» فهميدم كه ساقى به حرف خود عمل كرده است. مختصر كهنه لباسم را برداشته و راه افتادم. مرا به زندان عمومى بردند. زندان عمومى با چند سال پيش آن خيلى تفاوت كرده بود. در فضاى جديد به سختى ماركسيست از مسلمان قابل تشخيص بود. آنها، آنقدر با هم قاطى شده بودند كه هيچ مرزى بين آنها وجود نداشت. حتى سفره غذاى مشتركى داشتند. اين صحنهها براى من جاى بسى تأسف بود. من سه روز در زندان عمومى بودم. روز سوم منوچهرى ـ جلاد معروف ساواك ـ وارد زندان شد. من او را مىشناختم، زيرا كه در روزهاى اول شكنجهام با او مواجه شده بودم. منوچهرى پس از گشتى كه در زندان زد، به طرف من آمد. شايد قيافهام برايش آشنا آمد. پرسيد: «اسمت چيست؟» تا شنيد «احمد احمد»، جا خورد و گفت: «احمد احمد هستى؟»، گفتم: «بلى». كمى فكر كرد و رفت. سه ساعت بعد، دو مأمور ديگر آمدند و از من خواستند كه لباسهايم را برداشته و دنبال آنها بروم. به نزديك در زندان عمومى كه رسيديم آنها مچدست مرا به دست فردى دادند كه بعدها فهميدم او حسينى(2) ـ رئيس زندان اوين ـ است. سوار يك خودرو شده و راه افتاديم. حسينى از من خواست كه سرم را پايين بگيرم، بعد كتم را بر سرم كشيدند. بهاين ترتيب من نيمه اول اسفند سال 50 وارد زندان اوين شدم. مرا وارد اتاقى كردند، حدود سه ساعت انتظار كشيدم تا حسينى همراه يك گروهبان آمد. قيافه حسينى برايم جالب بود، دهان او به نحو خاصى هميشه باز بود، گويى كه هميشه مىخندد. او حتى وقتى كسى را كتك مىزد اين حالت توهمى خنده را داشت. در اين موقع فكر مىكرديم كه مورد تمسخر او هستيم. حسينى پرسيد: «مىدانى اينجا كجاست؟» گفتم: «اوين.» گفت: «ما اينجا پوست مىكنيم...» |