ـ مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری با زیر مجموعههای دفتر ادبیات و هنر مقاومت و دفتر ادبیات انقلاب اسلامی و به عنوان مجری طرحهای تاریخ شفاهی ایران، انقلاب اسلامی و دفاع مقدس در ایران، در نشریه تاریخ شفاهی انگلستان، وابسته به انجمن تاریخ شفاهی انگلستان معرفی شد. این مرکز به عنوان یک مجموعه فعال در زمینه تاریخ شفاهی در خاورمیانه مورد توجه قرار گرفته و معرفی آن به نقل از نوشته محمد کریمی، سردبیر هفتهنامه تاریخ شفاهی در این هفتهنامه آورده شده است. طرح جلد چهلویکمین کتاب خاطرات تولید شده در دفتر ادبیات انقلاب اسلامی با عنوان «سالهای بیقرار: خاطرات جواد منصوری» با تحقیق و تدوین محسن کاظمی هم به عنوان تصویر مرتبط با متن معرفی مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری استفاده شده است.
خـاطـرات احمـد احمـد (۳۵) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
صداهاى سلول شماره 21
شهريور يا مهر سال 50 بود كه نيمههاى شب، ناگهان در سلولم باز شد. من هراسان از خواب برخاستم. جوان رشيد، هيكلى و قد بلندى را داخل انداخته و در را بستند و رفتند. او بدون كمترين توجه به من، زانوهايش را بغل گرفته و مىگريست. من نيز دقايقى به او نگريستم. سپس از سكو پايين آمده و از او دلجويى كردم. گفتم: «بلند شو روى سكو بنشين.» اظهار عجز و ناتوانى كرد. زير بغلش را گرفته و كمكش كردم تا روى سكو بنشيند. معلوم بود كه به سختى شكنجه شده و كتك خورده است. دست و پايش مىلرزيد. پايش را با دست گرفتم و جا به جا كردم. ناله او بلند شد. پتو را رويش كشيدم. پس از كلى ناله و زارى از فرط خستگى خوابش برد. صبح كه بلند شد ديدم كه حالش كمى بهتر شده است و ديگر گريه و زارى نمىكند. پرسيدم كه چه كار كردى كه اين جورى شكنجهات كردهاند؟ گفت: «هيچى! فقط مقره (1) مىشكستم. يعنى با چند نفر از دوستانم در خيابان مىرفتيم و با سنگ مقره تيرهاى برق را مىشكستيم كه دنبالمان كردند و دستگيرمان كردند.» از گفته او تعجب كردم و باورم نشد كه به خاطر شكستن چند مقره كسى را اينطور كتك زده و شكنجه دهند و بعد او را به زندان سياسى بياورند. كمى بيشتر با او صحبت كردم و فهميدم كه او از اعضاى چريكهاى فدايى خلق است كه در خرابكارى يك نيروگاه برق، مشاركت داشته است. بعد از خوردن صبحانه، از نگهبان يك لگن آب گرم گرفتم و داخل آن نمك ريختم. سپس پاهاى جوان را داخل آن گذاشته و ماساژ دادم. با اين كار آرامش در صورت او پيدا شد. او كه جوان بيست سالهاى بود، كم كم به من اطمينان و اعتماد كرد و با احساس قرابتى كه داشت درد دلش گشوده شد. دريافتم كه او بسيار بى تجربه است. به او توصيه كردم حواست جمع باشد، در اينجا به هيچكس نمىتوانى اعتماد كنى و بدان با هر كس كه مواجه مىشوى احتمال اينكه او مأمور باشد خيلى زياد است. از او خواستم كه سفره دلش را پيش هر كس باز نكند. در اثر ماساژ و انبساط ماهيچههايش، كاملاً احساس راحتى و آرامش مىكرد. توانست روى پاهايش بايستد. چند روز بعد كه حال او خوب شده بود، چند مأمور آمدند و دم در سلول از او سؤالاتى كردند. او نيز سرپا ايستاد و جواب گفت. مأمورين با مشاهده اين صحنه و اطلاع از صحت و بهبود او چند ساعت بعد او را فراخواندند. جوان نگران و هراسان شد و مدام مىپرسيد: «حالا چهكار كنم؟ دارند مرا مىبرند... چهكار كنم؟» من سعى كردم كه او را آرام كرده و دلدارى دهم. به او سفارش كردم در صورت شكنجه تا مىتوانى داد بزن، آنقدر فرياد بزن كه گوششان كر شود. بعد اگر توانستى گريه كن حسابى شلوغ كن. حتى اگر بگويى من مامانم را مىخواهم! خيلى خوب است. او دليل اين افعال را پرسيد. گفتم كه در اين شرايط فكر مىكنند تو خيلى بچهاى و به مادرت وابستهاى و با داد و فرياد، هم دردهايت كاهش مىيابد و هم حواس و تمركز و اعصاب آنها به هم مىريزد. جالب است، به محض اينكه او را از سلول بيرون بردند، او شروع بهگريه و زارى كرد: «من مامانم را مىخواهم!... مامان جان! مامان!...» براى من رفتار بچگانه او خيلى جالب بود. البته او بسيار جوان حرف گوش كنى بود و تمام توصيههاى مرا (آن طور كه خود تعريف مىكرد) مو به مو اجرا مىكرد. او را چند مرتبه ديگر بردند و آوردند. و با اين شيوه توانسته بود بازجوها و شكنجه گرها را عاصى كند. آنها مىگفتند كه بابا اين بچه ننه است. و نتوانستند از او به مطلب قابلتوجهى دست پيدا كنند. وقتى براى بار چندم به بازجويى و شكنجه مىرفت، به او گفتم كه اينبار موقع كتك و شلاق از دستشان فرار كن و بگذار اين طرف و آن طرف دنبالت بدوند، بگذار فكر كنند واقعا تو بچهاى! و نمىفهمى. بازجوها از دست فريادهاى «مامان!... مامان!...» او خسته شده بودند و مىگفتند: «مردكه خجالت بكش، يعنى چه؟ من مامانم را مىخواهم!... تو را به جرم سياسى گرفتهاند...» حدود پانزده روز بعد او را از سلول من بردند، هنوز مىترسيد و نگران بود. به او گفتم كه اين بار آزادت مىكنند، و او رفت و رفت، و ديگر به سلول 21 بازنگشت. به هرحال حضور اين جوان با آن قد و قامت رشيد در سلول، براى من تجربهاى ديگر بود و موجب شد كه از يكنواختى بيرون بيايم. |