كتابخانه تخصصی دفتر ادبیات انقلاب اسلامی حوزه هنری با بیش از 200 عنوان كتاب در زمینه قیام 15 خرداد 1342 در یادواره پنجاهمین سالگرد نهضت امام خمینی(ره) با عنوان «5015» كه در باغ موزه قصر تهران تا 17 خرداد 1392 برپاست، شركت کرده است.
خـاطـرات احمـد احمـد (۳۴) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
آفتاب هنوز مىتابد از در بزرگ سربازخانه گذشته وارد محوطهاى باز شديم. مأمور مرا به كناره ديوارى برد و گفت: «همين جا بايست.» بعد چند سرباز را صدا زد و گفت كه اين بايد همين جا بايستد و تكان نخورد، اگر حركتى كرد با قنداق و سرنيزه تفنگ بزنيدش. او اينجا مىماند تا من برگردم. سربازها كه با جملات مأمور ترسيده بودند، با حالتى آماده و نگران به من نگاه مىكردند. گويى كه با فردى خطرناك و جانى مواجه شدهاند. باورم نمىشد كه دوباره تابش آفتاب را ببينم و گرماى اشعه آن را حس كنم. آنقدر در تاريكى بودم كه آن همه نور با چشمهايم غريبى مىكرد و ناخواسته از آن اشك جارى مىشد. با آن همه درد و رنج و زخمهايى كه بر پيكر داشتم و بىخوابىايى كه بر من مستولى بود، اين هوا و نور برايم در حد معجزه بود. احساس مىكردم كه روى ابرها و در آسمان پرواز مىكنم. در تصور خود حتى صداى چشمه سار و نغمه پرندگان را مىشنيدم. در همين حال و هوا سير مىكردم كه خوابم برد. كسى تكانم داد و من از خواب جستم. هراسان نفسى عميق كشيدم. ابتدا فكر كردم مأمور همراهم برگشته است. يكى از سربازها بود، گفت آقا تكيه بده به ديوار. من آرام عقب رفتم و به ديوار تكيه دادم. واقعا لحظات شيرين و به ياد ماندنى بود، احساس مىكردم كه در بهشت هستم، آرامش عجيبى پيدا كرده بودم. دوباره خوابم برد. با صداى اذان ظهر بيدار شدم. مدتها بود كه صداى روحانگيز و دلنواز اذان را نشنيده بودم. به آن سرباز گفتم كه مىخواهم به دستشويى بروم و براى نماز وضو بگيرم. گفت كه نمىشود. اصرار كردم و گفتم كه بابا تو مگر مسلمان نيستى، مىخواهم نماز بخوانم. گفت: «به ما گفتهاند كه از اينجا نبايد تكان بخورى.» سرباز ديگرى پا پيش گذاشت و گفت كه چه كارش دارى، خب مىخواهد نماز بخواند. تهديد كردم كه اگر نگذاريد كه به دستشويى بروم، الان اينجا كثيف مىشود. ديگر نمىتوانم خودم را نگهدارم. سرگروه (دسته) آنها آمد جريان را پرسيد. به او هم توضيح دادم. به يكى از سربازها گفت: ببريدش دستشويى. وقتى وارد دستشويى شدم، شايد حدود 5 دقيقه خوابم برد. ناگهان تق تق، صداى در را شنيدم، و بعد: «چه كار مىكنى؟...». يك دفعه چشمهايم را باز كردمو گفتم: «الان مىآيم.» سريع آمدم بيرون. آفتاب ظهر شديد شده بود. اجازه دادند كه زير سايه نماز بخوانم. به جهتى كه نشانم دادند قامت بستم... اللهاكبر... نمىدانم در سجده كدام ركعت از نماز بودم كه خوابم برد. لحظاتى بعد سربازى آمد. بلندم كرد و گفت برو آنجا بنشين. روى يك پله نشسته و آرام گرفتم. دقايقى بعد دوباره دلدرد را بهانه كرده و گفتم مىخواهم بروم دستشويى. سربازها كه با مشاهده نماز خواندنم با آن حال نزار، ملايمتر شده بودند، دوباره مرا به دستشويى بردند. در آنجا يك نصفه تيغ ريشتراشى ديدم. فكرى به ذهنم خطور كرد. آن را برداشته و زير شير آب شستم و در جيب گذاشتم و پس از تجديد وضو دوباره بهروى پله بازگشتم. يك لنگه از كفشهايم را به سختى از پاى ورم كردهام درآورده و با كف آنور رفتم. سرانجام قسمتى از آن را جدا كردم. بعد تيغ نصفه را در آن جاسازى كردم و كفش را به حالت اولش درآوردم. در اين فكر بودم كه اگر شكنجه و آزار را دوباره از سر گرفتند، با تيغ رگ دستم را بزنم و خود را راحت كنم. بيشتر انگيزه اين افكار ناشى از اعتقاد بر عدم افشاى گروه حزب الله و بچههاى مرتبط با آن به هر قيمتى بود. حدود ساعت 3 بعدازظهر بود كه من آرام آرام به وضع عادى برمىگشتم. در فكر و خيال و حالت خواب و بيدارى بودم كه يكى از سربازها با سرعت به طرفم آمد و گفت: «زود باش برو سر جايت بايست.» من هم با عجله به جاى اولم بازگشتم و ايستادم. سرباز هم در يك حالت نمايشى تفنگ را به صورت پيشفنگ نگهداشت. مأمور از راه رسيد، فهميد كه به من خوش گذشته! ولى به روى خود نياورد. دست مرا گرفت و كشان كشان به داخل ساختمان برد و تحويل استوار ساقى ـ رئيس زندان ـ داد. ساقى دو سرباز را صدا كرد و گفت كه زندانى را دنبال من بياوريد.
زندانى سلول شماره 21 مرا به داخل سلول انداختند. سلول شماره 21 در بند 2 زندان، سلولى كه در آن خاطرات پرنشيب و فرازى برايم رقم خورد. اين بند، راهرويى شرقى ـ غربى با عرض 5/1 متر بود كه در دو طرف آن سلولهايى كنار هم قرار داشت. وقتى از در شمالى وارد اين راهرو مىشدى، سلولهاى سمت راست (رو به غرب) يكسره به هم چسبيده بود و فقط يك راهرو در وسطش بود. سلولهاى سمت چپ در ميانه امتدادش، ميدان كوچكى در ابعاد حدود 5×5 متر داشت. در كنار اين ميدان چند صندلى قرار داشت كه گاهى مأمورين و زندانبانان در آنجا استراحت كرده و با هم گپ مىزدند. سلول شماره 21 و ساير سلولهاى بند، داراى مساحتى حدود 5/2×3 مترمربع بود. در انتهاى سلول سكويى به ارتفاع حدود يك متر قرار داشت كه با آجر ساخته شده بود. روى ديوار كنار سكو سوراخ و حفرهاى به اندازه 20×20 سانتيمترمربع قرار داشت. البته ديوار سلول خيلى قطور بود. وجود اين حفره در آن براى تهويه هوا و تأمين روشنايى سلول بسيار لازم بود. در روزهاى بعد گاهى من از اين حفره به بيرون نگاه مىكردم و تردد سربازها و زندانبانها را مىديدم. درِ سلول به سمت راهرو باز مىشد و روى آن دريچهاى قرار داشت كه با تختهاى كه از آن آويزان بود باز و بسته مىشد. گاه و بى گاه زندانبانها آن را كنار كشيده داخل سلول را ورانداز مىكردند. من نيز پس از مدتى، گاهى با انگشتم آن تخته را كنار زده ترددهاى داخل راهرو را نگاه مىكردم. وقتى در اين سلول قرار گرفتم نفس راحتى كشيده و احساس آرامش كردم. حدس مىزدم كه ديگر از ضربات مشت و لگد و تازيانههاى شلاق رهايى يافتهام. دقايقى گذشت تا به پايدار بودن وضعيت مطمئن شوم. خود را با زحمت فراوان به طرف سكو كشانده و روى پتويى كه آنجا بود نشستم. سپس روى آن غلت زده و افتادم. ديگر چيزى نفهميدم. |