کتاب «آیتالله طالقانی و گروههای سیاسی» توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی وارد بازار نشر میشود. علی کردی، نویسنده و محقق این اثر گفت: آیتالله طالقانی شخصیت روحانی مبارز و آزاداندیشی بود و تعامل ویژهای با انواع گروههای سیاسی داشت که همین تعاملها امروز باعث ادعای بعضی از روشنفکران و ایجاد ابهاماتی شده است.
خـاطـرات احمـد احمـد (۳۳) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
شكنجههاى مرگبار در زندان قزلقلعه
وقتى وارد زندان قزل قلعه(1) شديم، به طرف راهرويى رفتيم كه در سمت چپ آن اتاق ساقى قرار داشت. در آنجا فرصتى دست داد تا كليد را به آرامى از روى پا به روى كفش و بعد به زمين انداختم و معلوم نشد كه در تاريكى به كجا پرت شد. ديگر آسوده خاطر شدم. پس از گذشت دقايقى مرا به «اتاق عمل»(2) بردند. اين اتاق در طول شرقى ـ غربى بود. مرا پشت ميزى كه در وسط اتاق قرار داشت هل دادند. يكى از مأمورين دست خود را روى صندلى گذاشت. من متوجه منظور او نبودم. ناگهان صندلى را كشيد. من تا به خود بيايم، از پشت سر و با ضرب زياد بهزمين خوردم. تنها توانستم دستهايم را روى سرم بگذارم تا آسيبى نبيند. بلافاصله چهار نفر حاضر در اتاق، بهطرز وحشيانهاى مرا زير ضربات مشت و لگد خود گرفتند. كتك و ضرب و شتم آنها بىحد بود. آنقدر مرا زدند كه در همان حال بىهوش شدم يا خوابم برد، چرا كه ديگر چيزى از ضربات آنها احساس نمىكردم؛ ولى هنوز هاله كتك خوردن روى سرم سنگينى مىكرد. وقتى چشمهايم را باز كردم، دو نفر آمدند و زير بغلم را گرفتند. مرا بلند كردند و دوباره روى صندلى نشاندند. حسابى درب و داغان شده و درد تمام وجودم را فراگرفته بود، چشمها و سر و صورتم مىسوخت. چشمم كبود و متورم شده بود. لحظاتى بعد بازجو آمد، مرا كه هوشيار ديد، گفت: «خُب، استراحت كردى، خستگىات در رفت،... حالا مىتوانيم با هم حرف بزنيم...» او تظاهر كرد كه اطلاعى از كتك خوردن من ندارد. البته كسى هم در حضور او مرا شكنجه نمىداد. گفتم: «به من اجازه بدهيد نماز بخوانم.» گفت: «مگر تو نماز هم مىخوانى؟! شماها كه دين نداريد! وطن نداريد!... كسى كه وطن ندارد دين ندارد...!» بالاخره اجازه دادند كه به دستشويى بروم، از درد به خود مىپيچيدم و سرم حسابى گيج مىرفت. خميده خميده درحالى كه دستهايم روى شكمم بود به طرفى رفتم كه نشانم دادند. در دستشويى را نيمه باز نگهداشتند. وضو گرفته و بازگشتم. نزديك بود كه آفتاب بزند. با لباس خونين و كثيف نمىدانم كه به كدام جهت به نماز ايستادم. با خدا راز و نياز كرده، گفتم: «خدايا! ما نماز مىخوانيم، حالا چه جورى؟! نمىدانم، خودت هرجور كه مىخواهى حساب كن... اللهاكبر...» بلافاصله پس از نماز، آنها پاهايم را به تختى بسته و مجددا شروع به زدن كردند، اما اين بار متفاوت از پيش. آنها گاهى دست از كتك مىكشيدند و چند سئوال مىكردند و من بى ربط و پرت و پلا جواب مىگفتم. آنها دوباره شروع مىكردند به زدن و اين روال براى ساعتى طول كشيد. نامهاى در دست آنها بود كه من براى سعيد محمدى فاتح نوشته بودم. جلادان درصدد بودند تا اعتراف بگيرند كه اين نامه را من نوشتهام. هرچه مرا زدند، شكنجه دادند و با كابل بر بدنم شلاق نواختند، نپذيرفتم، فشار و كتك بهحدى رسيد كه، ديگر پاهايم كاملاً باد كرده و بىحس شده بودند. اصلاً ديگر وجود پا را احساس نمىكردم. حدود پانزده روز شديدترين، خشنترين و سبعانهترين شكنجهها بر من اعمال شد. روزهاى آخر آنقدر ناتوان شده بودم كه به محض شروع شكنجه بى هوش مىشدم، ولى آنها با پاشيدن آب و شوكهاى مختلف مرا از آن حال بيرون مىآوردند. البته من با نخوردن غذا بى رمق شده بودم و اين حالت در تسريع بى هوشى مؤثر بود. با وجود آن همه شكنجه، دنياى بى هوشى، دنياى زيبايى بود، زيرا كه از همه دردها و آلام فارغ مىشدى. علاوه بر آن ديگر نيازى نبود كه نگران اعتراف باشى. سلسله اعصاب من بر اثر آبهاى سردى كه به رويم ريخته مىشد، بسيار صدمه ديد و ضعيف شد. شكنجهها ادامه يافت، تا اينكه ديگر از حالت يك انسان عادى خارج شدم، به طورى كه گاهى كه به هوش مىآمدم براى دقايقى پيوسته، داد و هوار مىكردم و به حاضرين در اتاق عمل فحش مىدادم. كارد به استخوانم رسيده بود. ديگر تحمل اين وضع برايم غيرممكن بود. آرزو مىكردم در بين شكنجه و كتك، ضربهاى به گيجگاهم بخورد و از بين بروم. گاهى در تهاجم لفظى و كلامى قصد تحريك مأمورين را داشتم. مىخواستم كه آنها تحريك شوند و مرا آنقدر بزنند تا بميرم. |