کتاب «ناگفتههای دمشق» 17 اردیبهشت 1392 در سالن سرای اهل قلم نمایشگاه کتاب تهران رونمایی شد. این کتاب روایت خاطراتی از زندانیانی است که برای زیارت حضرت زینب (س) به دمشق رفتند و 48 نفر آنها به اسارت نیروهای معارض سوریه درآمدند. آنها 159 روز اسیر بودند. برای نگارش این کتاب تیمی به استان آذربایجان غربی اعزام شد. زیرا 13 نفر زائران از این استان بودند. خاطرات آنها به صورت تاریخ شفاهی در مدت زمان سه روز توسط عزتالله الوندی جمعآوری و پس از مدتی کوتاه در قالب کتاب درآمد.
خـاطـرات احمـد احمـد (۳۱) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
ارمغان سفر
فقط مبارزه پس از گذر از روزهاى پرنشيب و فراز سربازى، فراغ خاطر و فرصتى به دست آوردم تا به كارهاى عقب افتاده تشكيلاتيم در حزب الله برسم. از اين رو در جلسات و كلاسهاى حزب شركت كرده و در برنامههاى كوهنوردى و ورزشهاى سخت حضورى هميشگى داشتم. در طول اين برنامهها با افرادى چون محمد مفيدى، عليرضا سپاسى و عباس آقا زمانى ارتباط بيشترى يافتم. البته در دوران سربازى هم هر وقت به تهران مىآمدم و فرصتى دست مىداد، در برخى جلسات سخنرانى بويژه در مسجد هدايت چون سخنرانى آقاى هاشمى رفسنجانى شركت مىكردم. شرايط اجتماعى و فرهنگى آن روزها، بسيار نامناسب و دور از معيارها و ارزشهاى اسلامى بود. مسائل خلاف عفت عمومى و رفتارهاى غيراخلاقى شيوع داشت. براى يك جوان كه مىخواست پاىبند به اصول اسلامى باشد و سلامت زندگى كند، دشواريهاى زيادى وجود داشت. ازدواج امرى بود كه در اين وادى به فرد مصونيت مىبخشيد. من هم تصميم به ازدواج گرفتم. ابتدا با خانواده مشورت كردم. مادرم دو بار به خواستگارى رفت ولى هر يك از آنها پس از اطلاع از گذشته و سوابق زندان من، به او جواب رد دادند. البته دختران برخى خانوادهها را نيز من به دليل عدم رعايت شئونات اسلامى و ضعف در اعتقاد، در همان ابتداى پيشنهاد نمىپذيرفتم. وقتى تلاش خانوادهام به نتيجهاى نرسيد. دوستانم (آقا زمانى، مفيدى) چند مورد را پيشنهاد كردند كه من نپذيرفتم. حتى موردى را محمد مفيدى به من پيشنهاد كرد و خواست كه حداقل به ديدن او برويم. من او را در ساختمانى وسيع در شمال تهران كه پر از درخت و فضاى سبز بود ملاقات كردم. او درحالى كه روى يك صندلى در كنار استخرى لم داده بود، از مبارزه براى رهايى خلق صحبت كرد و گفت كه مايل است با يك مبارز ازدواج كند. از او دليل اين ميل را پرسيدم. جواب گفت كه از مبارزه، تحرك و ناآرامى خوشش مىآيد. چون من در او انگيزهاى الهى و اعتقادى براى اقدامش نديدم، مذاكره را تمام كرده و بازگشتم. با اين وصف ديدم كه ازدواج و تشكيل خانواده خود مانعى بزرگ در راه مبارزه خواهد شد. از آنجا كه در آينده احتمال زندان، تبعيد و گزينش زندگى مخفى مىرفت، مىبايست در انتخاب شريك زندگى خيلى احتياط مىكردم و كسى را كه همدوش و همراه من در تمام مراحل سخت و آسان زندگيم مىبود برمىگزيدم. به همين علت اين مهم را به وقت مناسبترى موكول كرده و موقتا از ازدواج منصرف شدم. در اواخر سال 49، عباس آقا زمانى كه فعاليتهايش زياد شده بود، دچار تندرويها و اشتباهاتى شد كه حساسيت ساواك را برانگيخت. ساواك كنجكاوى زيادى درباره او كرد و چندبار هم به سراغ آيت الله موسوى اردبيلى رفته و درباره عباس سؤالاتى كرده بود. با شدت گرفتن اين تعقيب و مراقبتها ما ديگر صلاح نديديم كه عباس در داخل كشور بماند. در اوايل سال 50 مقدمات سفر او را به خارج فراهم كرديم. او توانست بهكشورهاى خاورميانه برود و با سازمان الفتح ارتباط گرفته و فعاليت كند. قرار بود در شهريور سال 1350 جشنهاى 2500 ساله شاهنشاهى برگزار شود. حزبالله تصميم گرفت كه عليه اين جشنهاى كذايى و ضد مردمى، حركتى قهرآميز انجام دهد. از اين رو حملهاى مسلحانه را براى آن برنامه ريزى كرد. من به عنوان يكى از اعضاى تيم عملياتى انتخاب شدم. براى مصون ماندن از ديد ساواك تمام ارتباطات خود را با حزبالله قطع كرده و تنها از طريق يكى ـ دو نفر از جمله جواد منصورى با آنها ارتباط داشتم. براى اين منظور خانهاى در خيابان كميل اجاره كردم. سعيد محمدى فاتح در اين ايام در خارج بهسر مىبرد. او تنها با من مكاتباتى داشت. قرار بود كه او پس از بازگشت از خارج (لبنان) در جريان كار حزبالله قرار گرفته و به تيم عملياتى ما بپيوندد. در مهر سال 49 پس از ترخيص از سربازى به توصيه دوستان در شركت پارس متال كه لولههاى چدنى فاضلاب توليد مىكرد، مشغول به كار شدم. اين كار در شرايط جديد، محمل و پوشش خوبى براى فعاليتهاى پنهانم بود. مىبايست آمادگيهاى رزمى مناسبى را به دست مىآورديم. براى اين كار نياز به اسلحه داشتيم. آقاى جواد منصورى يكى از برادران مبارز به نام عزتالله شاهى(1) را معرفى كرد كه از طريق او اسلحه تهيه كنيم. نام مستعار وى، خوانسارى بود. چند جلسهاى با او هم صحبت شدم. يك مرتبه هم با يكديگر به كوه رفتيم. در آنجا قرار شد، كه دو ـ سه روز آينده اسلحهاى به من تحويل دهد. چند روزى كه از اين ديدار گذشت و از او خبرى نشد، صبح هنگام به منزل او در ميدان خراسان رفتم و سراغ خوانسارى را گرفتم. او خانه نبود. صاحبخانه يا همسايه او وقتى ديد كه من اسم خوانسارى را آوردم، حدس زد كه از دوستان نزديكش باشم، لذا گفت: «نمىدانم كجاست! الان چند روزى هست كه دايم مىآيند دنبال او...». با شنيدن اين جمله فهميدم كه او تحتتعقيب و نظر است. پس با مراقبت و احتياط زياد آنجا را ترك كردم. پس از دور شدن از كانون خطر، واقعه را بهدوستان اطلاع دادم تا آنها هم از رفتن به آنجا بپرهيزند. |