گروه تاریخ شفاهی مؤسسه فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر، کارگاه آموزشی تدوین مصاحبه را در زمستان ۱۳۹۱ در سه جلسه برگزار کرد. در این کارگاه که تاریخ پژوهان، روزنامهنگاران و اعضای گروه تاریخ شفاهی مؤسسه شرکت داشتند، حمید قزوینی، روزنامه نگار و پژوهشگر در تاریخ معاصر و مسئول گروه تاریخ شفاهی مؤسسه به بیان ویژگیهای تاریخ شفاهی و کارکرد آن و چگونگی استفاده از اطلاعات به دست آمده در این روند پرداخت.
خـاطـرات احمـد احمـد (۲۶) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
اعزام به سربازى ـ پادگان كرج من حدود هفت سال به خاطر كفالت پدرم، از معافيت موقت برخوردار بودم. مدت اين معافيت رو به اتمام بود. براى تمديد آن به اداره حوزه نظاموظيفه مراجعه كردم. آنها پرونده مرا براى بررسى به دادگاه ارجاع دادند. در آنجا آنها با خط قرمز بر روى آن نوشتند: «سرباز». و گفتند كه شما برويد به مملكتتان خدمت كنيد. براى آنها دليل آوردم اكنون كه پدر من هفت سال پيرتر شده است، بايد معافيتم تمديد يا دايم شود، ولى آنها نپذيرفتند و گفتند از دست ما كارى ساخته نيست. حالا براى چه؟ نمىدانم! ولى حدس مىزنم كه احتمالاً زندان و محكوميت كيفرى من و دخالت ساواك در اين تصميمگيرى مؤثر بوده است. به هرحال با رفتن عليرضا سپاسى آشتيانى و عباس آقا زمانى به دانشگاه، من هم در تاريخ 13/7/1347 به خدمت سربازى اعزام شدم. در روز تقسيم، مرا به يگان سپاهى ترويج آبادانى و مسكن در پادگان كرج فرستادند. از همان روزهاى اول با خود عهد كردم كه فعاليتهاى مبارزاتى خود را محتاطانه در اين پادگان دنبال كنم. در مدتى كه در پادگان بودم، سعى كردم وجاهت خود را حفظ كرده و افراد معتقد و سياسى را شناسايى كنم. روزها با آموزشهاى مختلف مىگذشت، تا اينكه در يكى از روزهاى زمستان واقعهاى اتفاق افتاد. تيمسارى در حال سان ديدن بود كه ناگهان صداى چكاندن ماشهاى آمدو همه تكان خوردند و آرام خنديدند. ديديم يكى از بچهها دست و پايش را گم كرد و رنگ از رويش پريد. معلوم شد كه اسلحه او در ضامن نبوده و با اصابت انگشتش به ماشه، چكيده است. تيمسار نيم نگاهى به همه كرد و رد شد. از آن طرف افسر ديگرى آمد و سيلى محكمى به گوش سرباز خاطى زد. از مشاهده اين صحنه و شرمندگى آن سرباز خيلى ناراحت شدم و گفتم:«چرا مىزنى؟» شرايط را براى برخورد بيشتر از اين مناسب نديدم. پس از برنامه سان به سراغ افسر يگان خودمان رفتم و گفتم: «در جايى كه شما حاضر بوديد، اين درست نبود كه افسر ديگرى بيايد و به گوش سرباز يگان شما بزند. شما سرگرد هستيد و او سروان، و اين توهين به شماست. اگر قرار بود با آن سرباز برخوردى شود، بهتر بود خود شما اين كار را مىكرديد.» به اين ترتيب سرگرد را عليه سروان تحريك كردم. گويا برخورد و تضادى هم بين آنها پيش آمد. پس از اين رويداد و اطلاع سربازها از اقدام من، آنها نسبت به من خوش بين شدند. خود را به من نزديك كرده و درد دل مىكردند. در اين فضا بود كه مباحث فكرى و اعتقادى و بعضا سياسى را با آنها در ميان مىگذاشتم. گرچه مدت اين دوره كوتاه بود و من نتوانستم به مقاصد و اهدافم برسم، ولى بعدها بسيارى از اين افراد را در خط مبارزه ديدم. فرمانده يگان براى دسته ما، سردستهاى انتخاب كرده بود. او آدم بدخلق و بىادبى بود كه بچهها را اذيت مىكرد. بچهها از اعتراض به او مىترسيدند چون به زندان و تنبيه، تهديد مىشدند. تا اينكه صبر من لبريز شد. با هماهنگى سربازان يك درگيرى تصنعى ايجاد كرديم. فرمانده گروهان افراد را در كريدور ساختمان جمع كرد و گفت: «من فرمانده گروهان هستم و به جاى پدر شما هستم، اين چه كارى است كه مىكنيد، چرا آشوب مىكنيد.» بعد پرسيد: «اعتراضتان چيست؟ چه كسى اعتراض دارد؟...» ديدم همه ساكت شدند. بلند شدم و گفتم: «من اعتراض دارم، مگر شما نمىگوييد فرمانده گروهان هستيد و به جاى پدر ما هستيد، شما چطور پدرى هستيد كه نمىبينيد اين فرمانده دسته، چطور فرزندان شما را اذيت و آزار مىكند، فحش و ناسزا مىگويد و بعد تهديد به زندان و تبعيد مىكند و...» با صحبتهاى من، بقيه هم جرئت پيدا كرده و لب به اعتراض گشودند و مطالب مرا تأييد كردند. فرمانده گروهان به من اشاره كرد و گفت بيا جلو، رفتم. گفت: «از اين به بعد تو سردسته هستى.» گفتم: «نه جناب سرگرد من براى اين كار اعتراض نكردهام و براى اين كار هم ساخته نشدهام، من فرد بهترى را معرفى مىكنم.» بعد يكى از بچههاى باهوش و زرنگ را معرفى كردم. او هم مشروط بر اينكه من معاونش باشم پذيرفت. بعد از اين ماجرا بين من و سردسته جديد، رابطه خوبى برقرار شد. او مرا در كارها آزاد گذاشت و كارى به كارم نداشت. بعضى از صبحها در پادگان كرج افراد را به صف كرده و بيماران را سوار كاميون نظامى مىكردند و به پادگان فرحآباد(1) در تهران مىبردند. در يكى از اين روزها فرمانده گروهان آمد و گفت: «احمد احمد!» من يك قدم جلو آمدم. باز گفت: «احمد احمد!» گفتم: «بله جناب سرگرد!» سرش را به گوشم نزديك كرد و آهسته گفت كه مىدانى! تو را به ركن دو(2) خواستهاند، به كسى چيزى نگو. بعد گروهبانى را صدا كرد و آرام به او گفت كه اين را ببر ركن 2. بعد از من پرسيد: «راستش را بگو تو چهكار كردهاى؟» گفتم كه هيچى. گفت كه نه يك كارى كردهاى. گفتم: «من چند سال از سربازى معاف بودم، ولى بعد گفتند بايد به سربازى بروى، من شكايتى كردم كه اينها حق مرا ضايع كردهاند، و براى معافى دادن حق حساب مىخواهند، و من اين پول را ندارم.» |