سازمان بسیج مستضعفین، سیده طاهره هاشمی، عبدالحمید دیالمه و سلیمان خاطر را به عنوان شهدای شاخص سال 1392 در ایران معرفی کرد.
خـاطـرات احمـد احمـد (۲۱) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
زندان شماره 2، بند شماره 4 ضربالاجل تعيين شده رو به پايان بود و ما خود را براى اعتصاب غذا آماده مىكرديم كه سرگرد تيمورى آمد و گفت كه فكر نكنيد ما از ضرب الاجل و تهديد شما ترسيديم، بلكه به خاطر جا و فضايى كه ايجاد شده، شما را از اينجا به زندان شماره 3 مىبريم؛ ولى بايد سه نفر به بند 4 زندان شماره 2 بروند. به اين ترتيب من به همراه دو نفر ديگر از دوستان به بند 4 زندان شماره 2 رفتيم و بقيه را به زندان شماره 3 بردند. قبل از ما رهبر و هفت نفر از بچههاى دفتر مركزى حزب را به اين بند آورده بودند. آيتالله محىالدين انوارى، حجت الاسلام شيخ فضلالله محلاتى و حاج على نورى، از ديگر زندانيان اين بند بودند كه كاملاً در جريان مخالفت و مقاومت ما در زندان شماره 1 قرار داشتند. وقتى ما وارد بند شديم با استقبال گرمى مواجه شديم و با ديدن بچههاى حزب و زنده بودن آقاى بجنوردى خيلى خوشحال شديم. بند 4 زندان شماره 2، از نظر زندگى جايى سخت و بدون امكانات بود. تنها امكان مالى، همان دوازده ريالى بود كه به هر زندانى مىدادند تا با آن غذا تهيه كند، البته به هر نفر هر روز دو عدد نان نيز مىدادند. امورات زندانيان به سختى مىگذشت. به دليل محدوديت روزهاى ملاقات و همچنين عدم تمكن مالى ملاقات كنندگان، امكان دريافت كمك از آنها نبود. ضمنا اگر امكان دريافت چنين كمكى هم بود ما دريافت و طلب آن را دور از شأن خود مىدانستيم. اوقات ما در آنجا صرف حضور در كلاسهاى دينى و مذهبى و ورزش مىشد. آيتالله محىالدينانوارى(1) كلاسهايى در اتاق خود برگزار مىكرد كه من هر روز در كلاسهاى عمومى بعد از نماز صبح حاضر مىشدم. برخى دوستان هم در كلاسهاى تخصصى فقه و حوزوى وى شركت مىكردند. آيتالله انوارى كه از نزديك شاهد تنگناهاى مالى و مشكلات غذايى ما بود، در نامهاى به آيت الله ميلانى شرايط ما را تشريح كرد و در آن قيد كرد كه البته اينها حاضر به دريافت كمك از ديگران نيستند و عزت نفس خود را نمىشكنند. پس از چندى آيت الله ميلانى مبلغ هفت هزار تومان براى كمك به زندانيان فرستاد. آقاى انوارى ما را صدا كرد و گفت كه خبر شرايط بد زندگى شما را خدمت آيت الله ميلانى بردهاند و او هم براى گشايش و كمك، هفت هزار تومان برايتان فرستاده است. طبيعى بود كه ما از پذيرش آن سر باز زديم. آقاى انوارى در مقابل واكنش ما گفت كه ايشان مرجع تقليد است و رد كردن كمك ايشان صحيح نيست. دلايل ديگرى نيز ارائه كرد. ما آن را پذيرفتيم اما مشروط به اينكه اين پول دردست وى باقى بماند تا هر وقت با كسرى مواجه شديم او به تدريج در اختيارمان قرار دهد. يكى از اوقات مفرح زندانيان، زمانى بود كه به ورزش مىپرداختند و روحيه خود را با ورزش شاداب نگه مىداشتند. البته اصلىترين ورزش در آنجا با توجه به شرايط و امكانات، تنها واليبال بود. من نيز به دليل اينكه قبلاً معلم ورزش بودم. اين فرصتها را از دست نمىدادم و به صورت حرفهاى ورزش مىكردم. از مسائل ناراحت كننده و آزار دهنده براى من پخش موسيقى مبتذل در فضاى زندان بود. در اين ميان نسبت به صداى مسحور كننده يكى از خوانندگان زن بسيار حساس شده بودم. روزى تصميم گرفتم كه چند راديوى زندان را درهم بشكنم و خرد كنم. لذا با آقاى نور صادقى(2) مشورت كردم. او مخالفت كرد و گفت كه فايدهاى ندارد. به وى گفتم حداقل نتيجه اين است كه بعد از درگيرى و از بين رفتن راديوها مرا به جاى ديگر تبعيد خواهند كرد و ديگر اينجا نخواهم بود تا اين صداى نفرين شده را بشنوم. او گفت كه هرجا بروى و تبعيد شوى همين شرايط است. فرداى اين گفتگو، بعد از نماز صبح آيت الله انوارى رو به من كرد و گفت: «احمد! اين چه كارى است كه تو مىخواهى بكنى؟» گفتم كه كدام كار؟ گفت: «آقاى نور صادقى به من گفته است كه تو مىخواهى چه كار كنى؟» ديدم وى از همه چيز مطلع است و انكار آن فايدهاى ندارد. شروع كردم به توضيح دادن و دليل آوردن. حاج آقا گفت: «كار شما، كار بسيار بدى است. مطمئن باش، شما به خاطر اينكه از سر اجبار و بدون ميل شخصى آن را گوش مىدهيد، گناه نمىكنيد.» حاج آقا نيمى از وقت كلاس را به صحبت در اين خصوص پرداخت. وى گفت كه حتى اگر شنيدن اين صدا لذتى هم داشته باشد، چون شنيدن آن نه از روى ميل بلكه از سر اجبار است گناهى ندارد. به اين ترتيب با دريافت نظر آيتالله انوارى، از اين كار و تصميم صرفنظر كردم. در زندان گاهى ناخواسته براى بچهها مشكل پيش مىآمد كه با دشوارى قابل رفع و رجوع بود. ازجمله فردى معروف به امير موبور يا امير موزرد از بچه محلهاى آقاى امير سرحدىزاده بود كه در زندان عادى بهسر مىبرد. او از طريق نظافتچى با بند ما ارتباط برقرار كرد و خبرهايى به آنجا آورد. در اين ميان ارتباط وى با مرحوم ناصر نراقى(3) عميق شد. رفته رفته آنها با هم صميميت و رفاقت يافتند. يك روز امير موبور براى ناصر پيغام فرستاد كه من مىخواهم يك جفت كفش بياورم ولى مىترسم كه مأمورين آن را پاره كنند و تختش را دربياورند. چون تو زندانى سياسى هستى اگر آن را بياورى مشكلى پيش نمىآيد. ناصر نراقى پذيرفت و يك جفت كفش را كه مادر امير موبور آورده بود گرفت و بعد به سلامت به امير رساند. دو روز بعد چند مأمور با امير موزرد به بند ما وارد شدند. از سر و صورت امير معلوم بود كه كتك زيادى خورده است. او وقتى به ناصر رسيد گفت: «ناصر نراقى اينه!» قضايا براى ما گنگ و مبهم بود. از مأمورين سئوال كرديم ولى جواب مشخصى ندادند. ناصر را با خود به زير هشت(4) بردند. پس از چند ساعت مشخص شد كه امير موزرد از سادگى و صداقت ناصر سوءاستفاده كرده است. گويا مأمورين دو روز پس از ورود كفشها متوجه وجود مواد مخدر (هرويين) در سطح زندان مىشوند كه پس از تحقيق و جستجو به امير موزرد مىرسند. |