محمدعلی رنجبر، مدیر مرکز اسناد و کتابخانه ملی فارس و مدیر انجمن ایرانی تاریخ شعبه فارس از برگزاری کارگاههای آموزشی تاریخ با موضوعات «روش تحقیق در تاریخ»، «تاریخ شفاهی»، «عملشناسی»، «روششناسی» و... در آینده نزدیک در شیراز خبر داد.
خـاطـرات احمـد احمـد (۲۰) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى
زندان قصر روز پنجشنبه، پس از پايان محاكمه، ما را به زندان قصر(1) منتقل كردند. در آنجا ما را از پانزده نفر كه به اعدام و حبس ابد و طويل المدت محكوم شده بودند، جدا كرده و ابتدا به مدرسه نوسازى بردند و بعد در اتاق بزرگ و كثيفى كه در آن مقدارى زغال سنگ بود جاى دادند. اين اتاق، اتاق ملاقات قديم زندان بند 1 بود. برنامه آنها اين بود كه در روزهاى بعد ما را به زندان شماره 1 ببرند. من كه قبلاً به خاطر حضور برادرم در اين زندان با آن آشنا بودم، به بچهها گفتم كه زندان شماره 1، مخصوص زندانيهاى عادى است و داراى يك فضاى غيراخلاقى است. چند نفر ديگر نيز گفته مرا تأييد كردند. قرار بر اين شد كه درصورت رفتن به اين زندان، به شدت مخالفت و مقابله كنيم. البته از جمع ما در آن شب سيزده نفر از جمله آقاى محمد جواد حجتى كرمانى و جواد منصورى را جدا كرده و به زندان شماره 3 بردند. مااز همان شب اول شروع به اعتراض كرديم و خواستيم كه ما را هم به شماره 3 ببرند؛ اما آنها بهانه گرفته و مىگفتند كه در آنجا كمونيستها و ماركسيستها هستند و ممكن است شما را بى دين كنند. بچهها بدون توجه به دلايل و بهانههاى آنها به اعتراض خود ادامه دادند. همان شب يك نظافتچى خود را به اتاق ما رساند و پرسيد: احمد كيست؟ شالچى كيست؟ من و محمدتقى شالچى خودمان را معرفى كرديم. او گفت كه حاج آقا عراقى اين دم پختك را براى شما فرستاده و گفته است، واى به حالتان اگر قبول كنيد به زندان عمومى بياييد. با اين گفته شهيد حاج مهدى عراقى(2) حجت بر ما تمام شد. بچهها پس از خوردن غذا شروع به خواندن دعاى كميل كردند. آقاى اكبر صلاحمند با سوز و گداز دعا را مىخواند و بچهها نيز منقلب شده و مىگريستند. ناگهان زندانبانها در را باز كرده و داخل اتاق شدند و گفتند: «شما كه عرضه نداشتيد چرا دنبال اين كارها رفتيد!» درحال گريه از حرف آنها خندهامان گرفت. پس از دعا جوانترها به خواب رفتند. من، عباس آقا زمانى (ابوشريف) و يوسف رشيدى كه سنمان از بقيه بيشتر بود، با هم صحبت كرديم و قرار گذاشتيم كه به هرقيمتى كه شده از بردن بچههاى كم سن و سال و جوان به زندان شماره 1 جلوگيرى كنيم. بعد سفارشها و وصيتهايمان را به يكديگر گفتيم و آماده مبارزه تا سرحد شهادت شديم. شهيد عراقى دوباره پيغام داد كه مقاومت كنيد و به زندان عمومى نرويد، شما در داخل ايستادگى كنيد. ما به خانواده هايتان اطلاع دادهايم و الان آنها پشت در زندان اجتماع كردهاند و خواستار انتقال شما به زندان سياسى هستند. همت، درايت و سرعت عمل شهيد عراقى در اين حركت براى ما جاى بسى تعجب و درس بود. ساعت 9 صبح بود كه مأمورين آمدند و اسم محمدباقر صنوبرى و حسن طباطبايى و دو نفر ديگر را خواندند و گفتند چون اينها سنشان زير هجده سال است بايد به دارالتأديب بروند. ما مىدانستيم كه اين محل در اصل دارالتخريب است و نه دارالتأديب و اثرات سوء براى افراد دارد. با طرح اين موضوع سخت برآشفتيم و از خود عكسالعمل شديد نشان داديم. حاج يوسف رشيدى(3) كه فردى قوى و زورمند بود بهسمت يكى از مأمورين كه ستوان بود، هجوم برد و او را گرفت و بلند كرد تا به زمين بكوبد؛ ما جلو او را گرفتيم و نگذاشتيم چنين كند. با اين اقدام، مأمورين با سرعت از اتاق ما دور شدند. آنها شرح ماجرا را به مسئولين زندان گزارش دادند. آنها تصميم مىگيرند كه براى متقاعد كردن ما متوسل به زور شوند. سرهنگ كورنگى(4) و سرگرد تيمورى(5) قبل از اعمال زور و فشار به نزد ما آمدند و گفتند: «دست از اين كارها برداريد، شما مسلمانيد ما هم مسلمانيم؛ نگذاريد اينجا جنجال بشود. ما به اعتقادات و افكار دينى شما كارى نداريم، ما دلمان مىخواهد شما را هم به زندان سياسى ببريم، ولى جا نداريم، چه كار كنيم؟ ما براى كشتن شما نيامدهايم، ما فقط زندانبان هستيم و ساواكى نيستيم و...» آنها در اين زمينه خيلى صحبت كردند، ولى وقتى با روحيه شهادت طلبانه و اصرار و اعتراض بچهها مواجه شدند. با توجه به فشار و اجتماع خانوادهها در بيرون از زندان؛ پذيرفتند كه تعدادى از افراد به زندان شماره 3 بروند، ولى بايد چند نفر مىپذيرفتند كه به زندان شماره 1 بروند تا براى آنها نيز جا و فضايى در زندان سياسى باز شود. ما بين خود صحبت كرديم و قرار شد بيشتر بچههاى جوان را به زندان شماره 3 بفرستيم. در آخر حدود سيزده نفر هم به زندان شماره 1 رفتيم. در زندان شماره 1 ما را به بند شماره 2 بردند. اين بند از كثيفترين و بىاخلاقترين بندهاى زندان قصر و به بند «قوم لوط» مشهور بود كه در آن خبرى از اخلاق و ارزشهاى انسانى و اسلامى نبود. |