شماره 684    |    20 فروردين 1404
   

جستجو

اردوگاه بَعقوبه: زندگی در میان اسیران بی‌نام و نشان

نظری بر کتاب «برادرانِ قلعه فراموشان»: خاطرات طاهر اسداللهی

کتاب خاطرات آزاده و جانباز 30 درصد؛ طاهر اسداللهی با عنوان «برادرانِ قلعه فراموشان» به همت ساسان ناطق از سوی انتشارات سوره مهر در زمستان 1403 منتشر شده است. راوی متولد آبان 1344 در اردبیل است. وی 27 ماه در گردان 183 لشکر 58 تکاور ذوالفقار سرباز بوده است.

اخبار تاریخ شفاهی اسفند 1403

به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، «خبرهای ماه» عنوان سلسله گزارشی در این سایت است. این گزارش‌ها نگاهی دارند به خبرهای مرتبط با موضوع سایت در رسانه‌های مکتوب و مجازی. در ادامه خبرهایی از اسفند 1403 را می‌خوانید.

برشی از خاطرات سردار محمدجعفر اسدی

پس از عملیات فتح‌المبین

عملیات فتح‌المبین که تمام شد، فرماندهان جمع شدند توی پایگاه منتظران شهادت و سرخوش از فتحی بزرگ و کمی هم باورنکردنی، که در زمانی اندک به دست آمده بود، خود را مهیای ادامة نبرد نشان دادند. پربیراه نگفته‌ام اگر از اوج گرفتن رفاقت و نزدیکی فرماندهان ارتش و سپاه پس از این عملیات بگویم. انگار از تعارفات معمول پاسدارها و آداب‌دانی‌های نظامی ارتشی‌ها خبری نبود.

روایت دکتر محمدباقر کتابی درباره حادثۀ مدرسه فیضیه

صبح دوم فروردین ۱۳۴۲ که مصادف با ۲۵ شوال ۱۳۸۲ هجری قمری و وفات حضرت صادق علیه السلام بود، بخوبی دیده می‌شد که ماشین‌های شرکت واحد پیوسته وارد قم می‌شوند و مسافرین خود را در لباس‌های مختلف مثل کارگر و دهقان و امثال آن پیاده می‌کنند. عصر همان روز یعنی دوم فروردین ۱۳۴۲ از طرف حضرت آیت‌الله العظمی گلپایگانی در مدرسه فیضیه، اعلام عزاداری شده بود...

برشی از خاطرات سردار محمدجعفر اسدی

پس از جلسه بود که با اصغر کاظمی، مسئول عملیات، سرپا شدیم و به دستور رشید، رفتیم مکانی برای قرارگاه فتح بیابیم؛ حدود پنجاه کیلومتری اهواز به طرف آبادان و در اطراف روستایی به نام خضریه در شرق رود کارون؛ یعنی همان محدوده‌ای که حوزه عملیاتی قرارگاه فتح بود. یک صبح تا عصر کافی بود تا منطقه را برانداز کنیم و جایی در پنج کیلومتری کارون بیابیم...

خاطرات مصطفی احمدپور

مصطفی احمدپور، بسیجی رزمنده دوران دفاع مقدس، مهمان دویست‌وچهلمین برنامه شب خاطره (آبان 1392) بود. او درباره آموزش‌های عملیات والفجر 8 خاطره گفت. او گفت: «قبل از عملیات والفجر 8، گردان ما نیرو نداشت. ما کادر گردان بودیم و برای آموزش آبی- خاکی به رودخانه دز رفتیم.

وقتي براي ما مي‌نويسيد...
وقتي براي هفته‌نامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مي‌نويسيد، دوست داريم نکته‌هايي را در نظر بگيريد.
اين هفته‌نامه نوشته‌ها و دانسته‌هاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطره‌گويي، خاطره‌نگاري، يادداشت‌نويسي روزانه، سفرنامه‌نويسي، وقايع‌نگاري، روزشمار نويسي و... نشان مي‌دهد. حتي براي زيرشاخه‌هاي رشته تاريخ هم جا باز کرده‌ايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارش‌ها، مصاحبه‌ها، مقاله‌ها، يادداشت‌ها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميل‌تان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقاله‌ها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دست‌مان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اين‌باره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دل‌مان مي‌خواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفته‌نامه، با نوشته‌هاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلم‌مان از دايره اخلاق بيرون برود.
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 142

روزی در منطقه شلمچه عده‌ای از اهالی خرمشهر را با کامیون ایفا به مقر فرمانده آوردند. در میان این عده که بیشترشان پیرزن‌ها و پیرمردها و بچه‌ها بودند دو پسر جوان هم دیده می‌شدند. همه اسرا را از کامیون پیاده کردند و تنها آن دو جوان را به مقر فرمانده ضداطلاعات بردند. من در مقر تیپ نگهبان بودم.

دیدم یکی از افراد ضداطلاعات از آن‌ها بازجویی می‌کند و به یکی از آن دو جوان که پیراهن سفید پوشیده بود می‌گوید: «تو پاسدار خمینی هستی. تو پاسدار خمینی هستی.» در مقابل، جوان هیچ حرفی نمی‌زد و آرام ایستاده بود. بعد از چند دقیقه دیدم بازجو با سرنیزه به پشت جوان می‌زند و می‌خواهد به این وسیله از او اعتراف بگیرد. جوان را آن‌قدر با سر نیزه زد که خون از پشت او جاری شد. اما بازجو نتوانست از او اعتراف بگیرد. جوان یک کلمه هم نمی‌گفت فن همان‌طور ساکت استوار ایستاده بود. بعد از چند دقیقه بازجو دستور داد این دو نفر جوان را به میان اسرای دیگر ببرند.

آن بیچاره‌ها از عصر تا صبح فردای آن روز در بیابان روی خاکها و در هوای سرد، بدون پتو با زیراندازی ماندند. آن جوان زخمی هم تا صبح همان‌طور سر کرد. صبح با یک کامیون دیگر به بصره فرستاده شدند. یکی دو روز بعد از این حادثه دوباره یک عده از اهالی خرمشهر را به شلمچه آوردند.


 
       © تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.