اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 119
داشتم به آن بسیجی کوچولو نگاه میکردم که دیدم او از جمع دوستانش جدا شد و به طرف یک نفربر که در چند متری آنها پارک شده و دریچه آن باز بود رفت. وقتی کنار نفربر رسید دست در جیب گشادش کرد و با زحمت، نارنجکی بیرون آورد. میخواستم بلند شوم و داد و فریاد به راه بیندازم تا جلوی او را بگیرند ولی اصلاً قدرتِ تکان خوردن نداشتم. حیرتزده نگاه میکردم که این بسیجی کوچک چکار میکند. بسیجی با حوصله و دقت ضامن نارنجک را کشید و آن را از دریچه بالا داخل نفربر انداخت. با سرعت به طرف دوستان خود دوید و همه روی زمین دراز کشیدند. نفربر با صدای مهیبی منفجر شد و آتش از آن زبانه کشید. پس از انفجار نفربر هر دوازده بسیجی بلند شدند و دستهایشان را بالا بردند و فریاد اللهاکبر سر دادند.
با دیدنِ این صحنه کم مانده بود قلبم از کار بیفتد. آخر چطور ممکن است چند نفر اسیر بچه سال، آنهم در کنار مقر فرماندهی تیپ دشمن، دست به چنین کار شجاعانه و ناباورانهای بزنند.
وقتی صدای انفجار و به دنبال آن فریاد دستهجمعی اللهاکبر این بسیجیها بلند شد همه از سنگرها بیرون آمدند و به تصور این که ایرانیها از پشت حمله کردهاند حتی چند نفر دستهایشان را بالا بردند و مبهوت ایستادند. عدهای تیراندازی کردند.