شماره 300    |    20 ارديبهشت 1396
   

جستجو

گفت‌وگو با مریم جدلی، امدادگر و مربی آموزش نظامی در دوران دفاع مقدس ـ بخش نخست

خاطراتی از بیمارستان ابوذر و قطار هلال‌احمر

اولین سال‌های جوانی مریم جدلی، که در رشته ارتباطات تحصیل کرده و سال‌هاست به کار فرهنگی مشغول است، مصادف با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه ایران بود. شنیدن صدای مارشِ جنگ، این دختر جوان را از اولین روزهای حمله دشمن به خاک میهن‌مان به مناطق جنگی کشاند. فعالیت‌های گوناگون و متنوعی که او در آن سال‌ها انجام داده باعث شد تا خبرنگار سایت تاریخ شفاهی ایران درباره خاطرات آن سال‌ها با مریم جدلی به گفت‌وگو بنشیند.

مصاحبه تاریخ شفاهی و ضرورت‌های آن - 5

تعیین هدف

مصاحبه در تاریخ شفاهی، روشی تحقیقی است که مانند هر شیوه پژوهشی دیگر، باید اهداف مشخصی داشته باشد. فراموش نکنیم که ضبط خاطرات افراد، بدون یک هدفِ تاریخ‌نگارانه را نمی‌توان تاریخ شفاهی دانست. بسیارند مؤسسه‌ها و رسانه‌هایی که در مناسبت‌های مختلف و به منظور بزرگ‌داشت یک روز و یا تکریم نام و یاد فعالان یک عرصه، به ضبط و انتشار خاطرات فعالان سیاسی و فرهنگی و اجتماعی و یا فرماندهان نظامی در قالب‌های متعدد می‌پردازند، اما مشخص نمی‌کنند این مطالب چه نیازی از مخاطب و تاریخ را پاسخ می‌دهند.

مصاحبه‌گر و مصاحبه‌شونده در تاریخ شفاهی

کمبود مصاحبه‌گرانی که دارای تجربه، دانش و مهارت‌ لازم در امر مصاحبه‌اند، سبب می‌شود تا برای پژوهش‌های تاریخی در حیطۀ تاریخ شفاهی با مشکل مواجه باشیم. بنابراین باید برای مصاحبه با شاهدان، عاملان و دست‌اندرکاران وقایع و حوادث مورد نظرمان، افراد خاصی را گزینش کنیم، یا اینکه تعداد محدودی از واجدان شرایط را برای مصاحبه در این زمینه آموزش دهیم.

خاطرات عبدالحسین جلالوند

عبدالحسین جلالوند، آزاده دوران دفاع مقدس، مهمان بیست‌وچهارمین برنامه شب خاطره (12 آبان 1373) بود. او در این برنامه، خاطراتی از سال‌های اسارت در اردوگاه‌های ارتش صدام و زندان الرشید و ممنوعیت استفاده از ابزار نوشتن در اسارت گفت. این روایت را ببینیم.

چالش‌های نمایش یک تاریخ شفاهی شهری

یکی از اولین تجربیات اجرای من در تاریخ شفاهی، تماشای نمایش «ریختن چای: مرد سیاهی از جنوب که داستان‌های خود را روایت می‌کند» از ای. پاتریک جانسون بود؛ نسخه خوانندگان تئاتر مجموعه تاریخ شفاهی او به نام «چای شیرین: مرد سیاهی از جنوب» در دانشگاه کشاورزی و مکانیک تگزاس است. من در مقطع کارشناسی زبان انگلیسی و تئاتر بودم و تاریخ‌هایی که دکتر جانسون ارایه می‌کرد مرا سحر کرده بود.

تاریخ شفاهی و چگونگی اثربخشی آن بر یادگیری

تاریخ شفاهی در مدارس کشورهایی مانند ایالات متحده، آلمان و چند کشور دیگر، روز به روز محبوبیت بیشتری کسب می‌کند. شاهدان عینی گزارش‌های خود را از آنچه که در گذشته اتفاق افتاده است ارائه می‌دهند و دانش‌آموزان تشویق می‌شوند مانند مورخان این منابع را نقادانه زیر سؤال ببرند؛ هر چند یک تحقیق جدید نشان می‌دهد وقتی که دانش‌آموزان داستان‌ها و خاطرات را از شاهدان عینی می‌شنوند، حرف‌هایشان را بی‌چون و چرا می‌پذیرند و این خود باعث تنزل سطح آموزش می‌شود.

وقتي براي ما مي‌نويسيد...
وقتي براي هفته‌نامه الکترونيکي تاريخ شفاهي مطلبي مي‌نويسيد، دوست داريم نکته‌هايي را در نظر بگيريد.
اين هفته‌نامه نوشته‌ها و دانسته‌هاي ما را درباره مباحث مهم؛ خاطره‌گويي، خاطره‌نگاري، يادداشت‌نويسي روزانه، سفرنامه‌نويسي، وقايع‌نگاري، روزشمار نويسي و... نشان مي‌دهد. حتي براي زيرشاخه‌هاي رشته تاريخ هم جا باز کرده‌ايم؛ و چشم به راه خبرها، گزارش‌ها، مصاحبه‌ها، مقاله‌ها، يادداشت‌ها و... شما هستيم.
خوب است نام و فاميل‌تان را کامل بنويسيد. سابقه علمي و نشاني الکترونيکي را هم حتماً بنويسيد، چکيده مقاله‌ها هم که جاي خود دارد!
به ما اجازه بدهيد دست‌مان براي ويرايش، اصلاح، چينش و ترجمه مطالب شما باز باشد. در اين‌باره با خودتان هم مشورت خواهيم کرد.
دل‌مان مي‌خواهد شأن علمي و ادبي تاريخ شفاهي و اين هفته‌نامه، با نوشته‌هاي متين و موقر شما حفظ شود. حيف است خداي نکرده قلم‌مان از دايره اخلاق بيرون برود.
 

صدای بال ملائک(15)

مرصاد/ راوی: حسین محسنی/ بخش پنجم

حالا دیگر به کرمانشاه برگشته بودیم. فکر آقای فرصتی فرکانس‌های ذهنم را اشغال کرده بود. سری به محل کارش زدم، ببینم خبری از او هست یا نه. آنجا که رفتم، رفقای او از من بی‌خبرتر بودند: «آقای فرصتی که با شما بود!»

ـ شما طوری‌تون نشده حاج آقا؟!

ـ نه... من طوریم نیست.

و بعد به فکر فرو رفتم...

بغض، گلویم را گرفته بود و نگرانی به دلم چنگ می‌زد. با خود می‌گفتم: هیچ کس از او خبری ندارد. خود من هم که تا قلب منافقین با او بودم و بعد از آن معلوم است با او چه می‌کنند!

این فکرها اضطراب درونی‌ام را افزایش می‌داد و خاطراتم را با او، مثل فیلم، جلو چشمانم نمایش می‌داد.

نقطه‌های کور، ذهنم را پر کرده بود و ابهام، اندیشه‌ام را که یک‌دفعه صدای برادری که به آنجا آمد، مثل زنگ شادی در گوشم پییچید:

ـ حاج آقا! آقای فرصتی مجروح شده، بردیمش بیمارستان.

برق شادی توی چهره‌ام دوید و اضطراب دلم، جای خود را به هیجان شوق دیدار داد.

بر تخت بیمارستان

در راهرو قدم می‌زدیم. قلبم برای دیدنش می‌دوید که پس از چند روز دوباره، صدایی آشنا رشته افکارم را پاره کرد: «‌حاجی محسنی را شهید کردند... حاج محسنی را منافقا کشتند.»

پرستارهایی که او را به اتاق عمل می‌بردند، با تعجب پرسیدند:


 
       © تمامی حقوق برای سایت تاریخ شفاهی محفوظ می باشد.