صدای بال ملائک(15)
مرصاد/ راوی: حسین محسنی/ بخش پنجم
حالا دیگر به کرمانشاه برگشته بودیم. فکر آقای فرصتی فرکانسهای ذهنم را اشغال کرده بود. سری به محل کارش زدم، ببینم خبری از او هست یا نه. آنجا که رفتم، رفقای او از من بیخبرتر بودند: «آقای فرصتی که با شما بود!»
ـ شما طوریتون نشده حاج آقا؟!
ـ نه... من طوریم نیست.
و بعد به فکر فرو رفتم...
بغض، گلویم را گرفته بود و نگرانی به دلم چنگ میزد. با خود میگفتم: هیچ کس از او خبری ندارد. خود من هم که تا قلب منافقین با او بودم و بعد از آن معلوم است با او چه میکنند!
این فکرها اضطراب درونیام را افزایش میداد و خاطراتم را با او، مثل فیلم، جلو چشمانم نمایش میداد.
نقطههای کور، ذهنم را پر کرده بود و ابهام، اندیشهام را که یکدفعه صدای برادری که به آنجا آمد، مثل زنگ شادی در گوشم پییچید:
ـ حاج آقا! آقای فرصتی مجروح شده، بردیمش بیمارستان.
برق شادی توی چهرهام دوید و اضطراب دلم، جای خود را به هیجان شوق دیدار داد.
بر تخت بیمارستان
در راهرو قدم میزدیم. قلبم برای دیدنش میدوید که پس از چند روز دوباره، صدایی آشنا رشته افکارم را پاره کرد: «حاجی محسنی را شهید کردند... حاج محسنی را منافقا کشتند.»
پرستارهایی که او را به اتاق عمل میبردند، با تعجب پرسیدند: