تاريخ شفاهي و فرهنگ عاميانه تاريخ شفاهي، پيوند دهنده گذشته و حال است و به طرفين گفتگو و نيز به خوانندگان محتواي بر آمده از پرسش و پاسخ، اين فرصت و امكان را مي دهد كه گذشته را به زبان حال ترجمان كنند و زمان حال را در گذشته شناور، همدرد، همدل و هم سخن سازند. تاريخ شفاهي دست كم آن است كه به زنده سازي سند كمك مي كند آن را باز مي تابد، تحول تاريخي و اجتماعي هم عصر سند را بازنمايي مي كند و دست به نوعي تصويرسازي پويا از رويدادهاي گذشته مي زند. تاريخ شفاهي يكي از راه های توجه به تاريخ اجتماعي و فرهنگ عاميانه مردم است. مي توان گفت تاريخ اجتماعي، تاريخ مردم، آداب و رسوم، نگره هاي نجات بخشي مردم در ادوار مختلف است که به عنوان یکی از راه های برون رفت مؤثر تاريخ از بحران هاي تكرار شونده، باورهاي نمادين و چهره اقليت ها است. تاريخ شفاهي می تواند گوشه هايي از تاريخ هنري، شالوده خرده فرهنگ ها، تاريخ دقيق عقايد و نحله ها را آن طور كه واقعاً بوده اند، بازبتابد. از اين رو مي توان گفت تاريخ شفاهي، تاريخ اجتماعي را به شكل برجسته اي تغذيه مي كند و آن را از پيكره اي عقيم و فراموش شده به چهره اي زاينده و شكوفا بدل مي سازد و بر اين اساس ضرورت توجه به مطالعات ميداني و مردم نگاري در اين بستر اهمیت می یابد. چنين ضرورتي در همه جنبه هاي فرهنگ مردمي ديده مي شود. اگر برخي از وقايع به شكل سينه به سينه به نسل هاي بعدي منتقل شده است و تنها مشكلي كوتاه مدت و بدون تضمين داشته است؛ تاريخ شفاهي به دنبال ضبط و ثبت فرهنگ عامه از دل قصه هاي عاميانه از زبان مردم كوچه و بازار است. آنچه به قصه ها تداوم حيات بخشيده، ضرورت دروني مضاف بر سطح فرهنگي جامعه است، و پاسداري از قصه هاي عوام براي ماندگار سازي آنها بخشي از كوشش تاريخ شفاهي براي پاس داشت تاريخ اجتماعي هر ملت است. لذا از اين جهت، باز تابنده آرزوها و هويت جمعي يك سرزمين و يك فرهنگ است. اگر چه ادبيات و فرهنگ شفاهي، به قصه ها خلاصه نمي شود و خود گونه هاي مختلفي را در بر مي گيرد؛ اساطير، حكايت هاي اسطوره اي، افسانه ها، قصه هاي پهلواني ، حكايت هاي واقعي، داستان هاي امثال، لطيفه و... اما ويژگي مشترك همه آنها، روايي بودن آنهاست ، چيزي كه ماهيتاً آنها را به حيطه تاريخ شفاهي گره مي زند. ويژگي مشترك آوازها، ترانه ها، تصنيف ها، نوحه ها، اشعار سوگواري ها و لالائي ها منظوم بودن آنهاست. امثال و حكم، چيستان ها، لغزها، زبانزدها، بازي هاي زباني، زبان هاي زرگري ، زبان مخفي، تشبيهات عاميانه، نفرين ها و مانند اينها نیز همه، شامل بعد مكتوب فرهنگ شفاهي هستند. در حالي كه گستره فرهنگ شفاهي هر ملت، در بر گيرنده مجموعه رسومي است كه چه به صورت مكتوب و يا داراي قابليت نگارش و كتابت و چه به صورت نمادين و رفتاري به نسل هاي بعدي منتقل شده است. با چنين پيش فرضي است كه توجه به مقوله آداب و رسوم جلب مي شود شايد به جهت همين اهميت و پيوند تنگاتنگ است كه متوليان پروژه هاي تاريخ شفاهي مطالعات خود را بر وقايع تاثير گذار و نقش مردم در آنها متمركز مي سازند. به گفته ابوالفضل بيهقي در كتاب تاريخ بيهقي: «من كه تاريخ پيشه كرده ام، التزام اينقدر كرده ام آنچه نويسم، يا از معاينه من است يا از سماع مردم ثقه». محقق تاريخ شفاهي به دنبال آن است، تاريخ را به عاملي تاثير گذار و نشان دهنده تاثير مردم در روابط اجتماع برفرد و فرد بر اجتماع تبدیل کند و ارتباط و خدمات متقابلی را كه ميان تاريخ شفاهي و فرهنگ عاميانه وجود دارد را بازگو نمايد.
دکتر علی اکبر کجباف عضو هیئت علمی گروه تاریخ دانشگاه اصفهان
زیتون سرخ(۷)
خاطراتناهيديوسفيان
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـري)
دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمي از ناشر است.
صورتمسئله را گفت. اما من بلد نبودم آن را بنويسم! صورتمسئله را با صداي بلند خواند و من بلافاصله حل آن را روي تختهسياه نوشتم. معلم از هوشم در رياضيات خيلي تعجب كرد. گفت: «چرا نمينويسي؟» با لكنت زبان گفتم: «بلد نيستم بنويسم.» ـ بله؟ ـ بله. ـ رياضيات تو خوب است. بايد خواندن و نوشتن را هم ياد بگيري. فردا با مادرت بيا. خانم پورچي مادرم را ميشناخت. مادرم نزد او رفت. به مادرم گفت: «خانم! فرزند شما در رياضيات عالي است. اما خواندن و نوشتن نميداند. مگر اين دو سال كجا درس خوانده؟» سه ماه تمام خانم پورچي بعدازظهرها وقتي مدرسه تعطيل ميشد با من الفباي فارسي كار كرد و موفق شد خواندن و نوشتن را به طور كامل به من ياد بدهد. با وجود اين تا سالهاي بعد من در درسهايي چون املا، انشا، فارسي و ادبيات مشكل داشتم. پدرم براي تقويت املايم، از روي كتاب كليله و دمنه به من املا ميگفت؛ با آن كلمات قلنبه و سلمبه و عجيب و غريب و پر از حروف تشديددار! در بد دامي گير افتاده بودم و راه فرار هم نداشتم. در مدرسه خانم پورچي بود و در خانه پدرم با كتاب كليله و دمنه! چند بار دلدرد معروفم عود كرد، اما معلم دستم را خوانده بود و ميگفت: «بيخود دلت درد ميكند. دلدرد نداري. در كلاس بنشين.» حتي داخل كيفش نبات ميگذاشت و تا خودم را به دلدرد ميزدم، نبات را به من ميداد و ميگفت: «بخور! اين دلت را خوب ميكند.» خانم پورچي راه فرار را روي من بست. ناچار درس خواندن را پذيرفتم و در مدتي كمتر از سه ماه پيشرفت كردم. راه علم و دانش و پيشرفت را خانم پورچي به روي من گشود. خداوند رحمتش كند. اگر او نبود، هرگز به جايي نميرسيدم. علاوه بر او املاهاي كليله و دمنه پدرم هم خيلي به من كمك كرد. از كلاس چهارم وضع درسم خوب شد و نمراتم از يك و دو و سه به يازده و دوازده و حتي پانزده رسيد. البته درس رياضياتم عالي بود و غالباً هجده و نوزده و برخي اوقات بيست ميگرفتم. در كلاس شاگرد متوسطي بودم. كلاسهاي چهارم، پنجم و ششم نظام قديم دبستان را با همين وضعيت گذراندم. مادرم به من «خدر» ميگفت؛ زيرا به طور حيرتانگيزي نسبت به غذا حريص بودم. مادرم سر سفره، نان را تكهتكه ميكرد. من نان خودم را روي پايم ميگذاشتم و از نان خواهرهايم ميخوردم. مادرم ميگفت: «چرا از نان خودت نميخوري؟» ميگفتم: «ميترسم نانم تمام شود و گرسنه بمانم!» كلاس سوم كه بودم، عيد نوروز براي ديدن مامان تهراني به تهران رفتيم. مادربزرگم غذا كشيد و جلوي ما گذاشت. هنوز شروع به خوردن نكرده بودم كه گفتم: «كم است!» مادربزرگم گفت: «بخور! باز هم ميدهم.» شروع كردم به خوردن. مرتب مادربزرگم غذا در بشقاب من ميريخت و من ميخوردم. مادرم گفت: «به اين زياد غذا نده! اين دختر سيري ندارد. ميتركد!» اما مامان تهراني ميگفت: «نه! آنقدر بايد بخورد تا ديگر نگويد ميخواهم!» آنقدر خوردم كه دلم ورم كرد. دلدرد سختي گرفتم. هنوز آن درد را به ياد دارم. از شب تا صبح به خودم پيچيدم. مامان تهراني گفت: «چرا به خودت ميپيچي؟» ـ دلم درد ميكند. ـ چرا؟ ـ خيلي خوردم. ـ چرا خيلي خوردي؟ كاه مال خودت نبود كاهدان كه مال خودت بود. تا تو باشي ديگر حرص نزني. آن شب تصميم گرفتم عادت حرص زدن را از خودم دور كنم؛ اما نميتوانستم. *** كلاس دوم كه بوديم منزل ما عوض شد كه داستان جالبي هم دارد. خانه سازماني كه در آن بوديم فقط دو اتاق داشت؛ مادرم يكي از اتاقها را مهمانخانه كرده بود و كسي حق ورود به آنجا نداشت و در اتاق ديگر پدر، مادر، من و سه خواهرم زندگي ميكرديم. هنوز سه خواهر ديگرم متولد نشده بودند. جاي ما در آن اتاق تنگ بود. پدرم مطلع شد كه شركت راهآهن براي رانندههاي قطار كمي آنطرفتر از خانه ما، منازل سازماني جديدي ساخته است. پدرم به رئيس خود گفته بود كه خانهاش كوچك است و اگر امكان دارد او را به يكي از منازل جديد منتقل كنند. رئيس محرمانه به پدرم گفته بود: «منازل جديد براي كسان ديگري است. من نميتوانم خانهاي به تو بدهم، اما يك راهحل به تو پيشنهاد ميكنم.» ـ چه راهحلي؟ ـ شبانه اسباب بكش و برو! به كسي هم نگو كه من به تو گفتهام! ضمناً اين كار را خودت نكن. بگو زن و فرزندانت اين كار را بكنند. ـ چرا؟ ـ اگر كسي از تو بازخواست كرد، ميگويي من روحم خبر نداشته است! آنها بدون اطلاع من اين كار را كردهاند! پدرم پذيرفت و تصميم گرفت همين كار را بكند. |