عکس و تاریخ شفاهی
از زمانی که در 1256 ق به هنگام سلطنت محمدشاه قاجار بر ایران، دوربین عکاسی وارد ایران گردید و نخستین عکسها با موضوع پادشاه و درباریان عالیرتبه، برداشته شد تا به امروز عکسهای بسیار زیادی خلق شده و انتشار یافته است. برخی از آنها در آلبومهای خانوادگی و خصوصی و برخی در مراکز پژوهشی و تحقیقاتی و فرهنگی نگهداری میشوند، تعداد زیادی از آنها هم به اقسام گوناگون منتشر گشتهاند. این دستة اخیر از عکسها را باید عکسهایی دانست که بیشتر به صورت کتاب یا در لابهلای صفحات کتابها یا در مجلات و روزنامهها و دیگر انواع تولیدات مکتوب و مصوّر، انتشار داده شدهاند و بسیاری از مردم این دیار در دو سدة اخیر آنها را دیدهاند، نسبت به آن واکنش شخصی و جمعی مثبت یا منفی نشان دادهاند و با مشاهدة آن، تصویر ثبت شده از تاریخ و زمان را در ذهنشان جای داده، ماندگار ساختهاند. هر یک از ما نیز که در دهة آخر قرن 14 هجری شمسی / دهة دوم قرن 21 میلادی زندگی میکنیم، تصاویری مبهم و گاه روشن از عکسهایی را به یاد میآوریم که بر جان ما نشست و حس ما را تغییر داد. ناراحت و افسرده و خشمگینمان ساخت یا خوشحال و شادمان و سرحالمان کرد. اشک از چشمانمان جاری نمود و بر حال خود یا اوضاع دیگران افسوس خوردیم یا خنده بر لبهایمان نشاند و احساس پیروزی و خوشبختی برای خویش و همنوعانمان ایجاد نمود. از اینرو باید برای عکس و لحظاتی از زمان را که برایمان ثبت و جاودانه میسازد، جایگاه ویژهای قائل شویم. خاصه از آن جهت که هم لحظات و صحنههای بسیاری از گذشته را حفظ و ماندنی میسازد و هم در وادی ارائه چهرهای از گذشته، خود و عکاسش را معرفی نموده و احوال رفته بر فضای ثبت و ضبط لحظهها و اوضاع و حالات وی را بیان مینماید. به عبارت روشنتر، هر عکس خود گویای چگونگی وضعیت عکسبرداری و ماندگاریسازی صحنه و لحظه و زمان است و هم بیانگر وضعیت روحی و روانی و ذهنی و جسمی عکاس آنها است. بنابراین ما به نوعی با دیدن یک عکس به دو شکل تاریخ و شناخت تاریخی نسبت به زمان و گذشته دست مییابیم. 1. از تاریخ و احوال موضوع عکس آگاه میشویم که طبیعتاً در مورد عکسهای خبری این مسئله کاملاً مشخص است که با ملاحظه هر عکس از چند و چون وضعیت گذشتة نزدیک یا دور یک مسئله یا واقعه مطلع میشویم. 2. با توجه به زاویه و نحوة عکسبرداری به نوع، کیفیت، رنگ و موضوع عکس به چگونگی حال و روز عکاس در موقع عکاسی و علائق و سلائق او واقف میگردیم و درمییابیم که چگونه آن عکس پدید آمده است. البته شایان ذکر است هرچند که این آگاهی اندک و نسبی و گاه همراه با احتمالهای متعدد است اما بسیار ارزشمند است. بدان جهت که ما با درک هرچه بیشتر فضای ذهنی و روانی عکاس و اوضاع تاریخی زیسته در آن به خصوص اوضاع تاریخی سرزمینمان هنگام عکاسی، بهتر و عمیقتر میتوانیم به شناخت تاریخ نوع اول دست یابیم. از اینرو این ضرورت احساس میشود تا به اشکال مختلف بدین مهم دستیابیم. بر این اساس یکی از بهترین شیوههای کسب اطلاع در این زمینه، بهرهگیری از تاریخ شفاهی و مصاحبه با عکاس عکس است. او را بیابیم و دربارة عکس یا عکسهای مورد نظرمان، با او به گفتگوی فعال و پُرسا و کوشا بنشینیم. ابتدا از احوال و زندگانی او در مقام یک فرد مؤثر در تاریخ ایران و خلق آن از یک سو و ثبت آن از سوی دیگر کسب اطلاع کنیم تا به صورت کامل در مسیر زندگانی وی و چگونگی طی روزگارش تا استقرار در مقام عکاس (احتمالاً عکاس حرفهای)، قرار گیریم. یعنی به روح حاکم بر ذهن و جسم و جان و روان وی و فضای حیات و زندگی وی مسلط گردیم. سپس از او بخواهیم تا دربارة هر یک از عکسهایش یا یک عکس بخصوص و مورد نظرتان سخن بگوید. از چگونگی حضور در صحنة عکاسی، از موقعیت جغرافیایی و محل استقرارش در آن صحنه، روحیات شخصیاش در آن زمان و لحظه و صحنه، از چگونگی انتخاب موضوع عکاسیاش و این که در میان لحظههای بسیار موجود در آن صحنه، چرا و به چه دلیل آن صحنة خاص را شکار کرده و از آن عکس گرفته است، از پیشامدها و پیامدهای کار عکاسی در آن صحنه و دیگر مسائل موجود حرف بزند. علاوه بر این، عکاس را به عنوان شاهد عینی آن صحنه در نظر بگیریم و با پرسشهای متعدد بر چگونگی وقوع قضایا و رخدادهای پیش آمده در آن زمان که منجر به انتخاب یک صحنه و عکسبرداری از آن گردید، واقف شویم. از اینرو عکاس میتواند، مصاحبهشوندة بسیار ارزنده و گرانبهایی به حساب آید که وقایع و رویدادها و مسائل بسیاری را از نزدیک دیده، لمس کرده و با نگاه تیزبین خویش بر آنها دقت و توجه کرده و سر آخر از بخش اندکی، عکس برداشته است. حاصل کلام این که با بهرهگیری از شیوة مصاحبه در تاریخ شفاهی، باید عکاسان عکسهای برجسته و مهم و یا خاص تاریخی را یافت و با آنها به گفتگوی مفصل و دقیق نشست. در نتیجه یادماندههای آنها را به روی کاغذ آورد تا بدینترتیب هم تاریخ ایران و هم تاریخ عکس و عکاسی و عکاسان ایران نیز برشتة تحریر در آید.
جعفر گلشن روغنی
زیتون سرخ (۶۳) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
اذيتهاي لاله كه زياد شد گفتم: «لاله! از دستت خسته شدم. روزبه بلافاصله گفت: «مامان برو لاله را بگذار در كوچه! آنوقت من ميروم و او را براي خودم برميدارم و خودم هم بزرگش ميكنم. برو او را در كوچه بينداز.» خواهر كوچک علي اصرار داشت كه لاله را به او بدهم تا بزرگ كند. ايرانشهر زندگي ميكرد. گفتم: «نه. من لاله را سقط نكردم تا همدم روزبه باشد. بايد با هم باشند.» ـ اما بزرگ كردن دو بچه، آن هم با شرايط روزبه، براي تو خيلي سخت است. ـ تحمل ميكنم. روزبه را، با وجودي كه چهار سال داشت، متوجه كردم كه اگر لاله غش كند، ديگر خواهر عزيز ندارد. بايد مواظبش باشد. از آن به بعد روزبه شد باديگارد لاله! طوري شد كه لاله هرچه از روزبه ميخواست، روزبه «نه» نميگفت. بعدها كه لاله بزرگ شد گفت: «براي اينكه چيزي از روزبه بگيرم، اداي غش كردن درميآوردم. روزبه بلافاصله هرچه كه ميخواستم به من ميداد.» يك بار محمد به بازار رفت و دو توپ رنگي خيلي قشنگ براي لاله و روزبه خريد. آنها شروع كردند به بازي كردن با توپهايشان. لاله توپش را انداخت روي بخاري و توپ تركيد. بلافاصله روزبه گفت: «لاله جان! ناراحت نباش. توپ من براي هر دو نفرمان. هر دو با هم بازي ميكنيم.» مدتي با هم بازي كردند. يكي، دو ساعت بعد لاله آمد و گفت: «مامان! توپمان كجاست؟» ـ در اتاق مادر. برويد برداريد. رفتند و شروع كردند با توپ بازي كردن. عصر دوباره لاله آمد و گفت: «مامان توپم كجاست؟!» روزبه عصباني شد. لاله را هل داد و گفت: «مامان من چقدر كوتاه بيايم. توپ خودش خراب شد با توپ من بازي كرد. حالا هم ميگويد توپم! پس من اينجا چهكارهام؟» من و محمد كلي خنديديم. يك روز روزبه و لاله را از مهدكودك آوردم خانه. كنار هم نشستند. من هم به كار خانه سرگرم بودم، اما گوشم به حرفهاي آن دو بود. روزبه دستش را دور گردن لاله انداخته بود. ناگهان لاله با يك حالت خاصي گفت: «روزبه!» ـ بله! ـ ميدوني «بابا» چه جوريه! روزبه گفت: «بابا چيز خوبي است. مثل مامان است. مامان اينقدر خوب است، بابا هم همينطور. ولي اين حرف را به مامان نزنيها. مامان ناراحت ميشود!» از شنيدن اين حرفها بغض گلويم را گرفت، اما خودم را سرگرم كاري كه ميكردم نشان دادم. لاله هيچ دركي از «پدر» و «بابا» نداشت. از وقتي كه به دنيا آمده بود هرگز سايه پدر را بالاي سر خود نديده بود. آن روز خيلي دلم گرفت و دور از چشم روزبه و لاله آنقدر گريه كردم تا آرام شدم. روزبه كودك فوقالعاده باهوشي بود. چهار ساله كه بود وقتي كنار من در ماشين مينشست، حروف روي ماشينها يا برخي تابلوهاي مغازهها را ميخواند. ميگفت: «مامان اگر الف را كنار ب بگذاري چه ميشود؟» ـ آب. همينطور خواندن را ياد گرفت. برايش حروف الفباي فارسي و انگليسي خريده بودم و او مرتب با آنها براي خودش كلمه ميساخت. از همان كودكي برايش كتابهاي عكسدار و داستان ميخريدم و خودم برايش ميخواندم. با اين روش علاقهاش را به كتاب و مطالعه جلب كردم. در تابستان 1361 روزبه را فرستادم كلاس زبان انگليسي. هوش و حافظه روزبه در فراگيري زبان انگليسي مايه تعجب معلمانش شد. روزبه بچه بسيار باعاطفه و باهوشي بود. دستهايش را از سر انگشتان به هم وصل ميکرد و ميگفت: «مامان جان برايت خانه ساختم. بيا در آن زندگي کن.» خواهر بزرگم كه به آمريكا رفته بود از طريق نامه به من خبر داد كه براي من كار خوبي در يكي از مراكز مطالعاتي انرژي هستهاي در يكي از ايالتهاي آمريكا پيدا كرده است و اگر مايلم، هرچه زودتر به آمريكا بروم. پدرم كه فهميد، اصرار كرد كه حتماً بروم. گفت: «سال 1357 آن حماقت را كردي و نرفتي. حالا فرصت دوبارهاي نصيبت شده. برو!» وسوسه شدم كه بروم و به تحصيلاتم در آمريكا ادامه بدهم. اما فكر كردم كه روزبه و لاله در آمريكا، كه به هر حال جاي ناشناختهاي براي من بود، دچار چه سرنوشتي ميشوند و چه كسي از آنها نگهداري ميكند. پدرم ميگفت: «آنجا انواع و اقسام خدمات هست. |